عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
فریاد کاین طبیب به دردم نمی رسد
دستم به دور وصل تو هر دم نمی رسد
مجروح شد دلم به سر نیش اشتیاق
مشکل که از وصال تو مرهم نمی رسد
راضی شدم به نکهت زلفین دلکشت
فریاد و الغیاث که آن هم نمی رسد
دلدار اگرچه همدم یاران محرمست
ما را به غیر غم ز تو همدم نمی رسد
نیش فراق روی تو دانی که هر نفس
بر جان خستگانت ز صد کم نمی رسد
جرّاح هجر روی تو بس نیش می زند
بر دل ولی چه سود که بر دم نمی رسد
چندانکه دیده بر در شادی نهاده ام
بس حلقه بر در دلم از غم نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
دردم ز وصل دوست به درمان نمی رسد
واین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جانم به لب رسید ز دست جفای خلق
واین طرفه تر که شرح به جانان نمی رسد
یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا
صد تیر از فراق تو بر جان نمی رسد
ما جان نهاده ایم به راه غمت ولیک
ما را گناه چیست چو فرمان نمی رسد
عید رخم نمای که این لاشه ی ضعیف
از درد دوری تو به قربان نمی رسد
یک دم نمی رسد که دلم را هزار بار
صد تیغ غم ز جور رقیبان نمی رسد
او حاکمست و عادل و من بنده ی ضعیف
آخر چرا به غور ضعیفان نمی رسد
درد و غمست کار جهان سربه سر تمام
لیکن به محنت شب هجران نمی رسد
تا کی جهان به جان رسد از خار جور خلق
یارب دمی به وصل گلستان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از بحر غم دلم به کرانه نمی رسد
کشتی وصل ما به میانه نمی رسد
چندانکه آه می زنم از تیغ جور تو
آن تیر آه ما به نشانه نمی رسد
چون زلف دلبران دل سرگشته ام ز غم
آشفته شد چنانکه به شانه نمی رسد
بسیار محنتی به جهان دیده ام ولی
هیچم به درد جور زمانه نمی رسد
یار مرا بسیست چو ما یار در جهان
ما را خیال یار یگانه نمی رسد
چشمم به راه بود که جانان رسد به ما
در گوش جان به غیر فسانه نمی رسد
جانا چو عهد ما بشکستی به دست جور
بر ما تو را گرفت و بهانه نمی رسد
یک دم نمی رود ز غم تو که بر دلم
از آتش فراق زبانه نمی رسد
گفتم به وصل خویش مرا دستگیر باش
گفتا وصال ما به جهان نه نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دارم امید وصل و به جایی نمی رسد
واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد
از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست
ما را که دست جز به دعایی نمی رسد
قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم
یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد
هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم
وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد
یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا
از جور روزگار جفایی نمی رسد
بر درگه فراق گدایان عشق را
از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد
مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست
عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد
ما دولت وصال تو داریم آرزو
وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد
گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت
سلطانی جهان به گدایی نمی رسد
ما از در امید وصالت کجا بریم
زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
بتی که خاطر او لازم جفا باشد
چه لازمست که با او مرا وفا باشد
چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما
مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
صلاح کار گدایان ز پادشا باشد
هرآنکه همچو من از عافیت نپرهیزد
چه جای اینکه از اینش بتر جزا باشد
کسی که نشنود از دوستان مخلص پند
بخرّمی دل دشمنان سزا باشد
مرا مگوی نگارا که عهد بشکستی
طریق عهد شکستن نه زان ما باشد
من آن نیم که به جور از تو روی برتابم
که نقض عهد هم از عادت شما باشد
چه دشمنی که نکردی به دوستی با من
ز دوستان صفت دشمنان روا باشد
اگر تو طعنه زنی بر جهان که بد مهرست
امید مهر و وفا در جهان که را باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
مرا دردی بود در دل که از وصلش دوا باشد
دوای درد دوری را مگر لطف شما باشد
مرا یاریست بی همتا ندارد در جهان مانند
چنین یاری نمی دانم که در عالم که را باشد
ز دولت خانه ی وصلت فتادم در شب هجران
نگارینا چنین ظلمی بر این مسکین چرا باشد
میان مجمع رندان همی خواهم که بنشیند
به شرطی کان بت مه رو به تنها زان ما باشد
به درد دل گرفتارم من سرگشته بی وصلش
بود با دیگری شاد او مسلمانی کجا باشد
مرا چون جان بود در تن ملول از ما چرا گردد
نگویی یار سنگین دل جدا از ما چرا باشد
به صبح و شام می گویم دعای دولتت دایم
دعای صادقان در شأن یاران بی ریا باشد
نظر فرما به محتاجان ز روی صورت و معنی
خصوصاً بر دلی محزون که از غم مبتلا باشد
به شیرش در شده خوبی مگر با جان برون آید
گدا گر خود شود سلطان گدا را خو گدا باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کدام ماه چو ماه منیر ما باشد
کدام یار چو آن بی نظیر ما باشد
کدام سرو بجز قامت چو شمشادت
به راستی چو قدت دلپذیر ما باشد
حرام زاده ام ار با وجود مهر و مهی
بجز خیال رخت بی نظیر ما باشد
فراق روی تو بر ما نه کار آسانست
مگر عنایت تو دستگیر ما باشد
مدام بر سر بازار عشق آن دلبر
فغان و ناله هم از دار و گیر ما باشد
به پای شوق وصال تو را طلب کارم
بجز دعا چه به دست فقیر ما باشد
سریست در دو جهانم نهاده بر کف دست
به غیر از این چه متاع حقیر ما باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خوش باشد ار آن دلبر جانانه ی ما باشد
در بحر غم عشقش دردانه ما باشد
بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف
آن جان جهان یک شب در خانه ما باشد
شادی نبود ما را جز با شب وصل تو
گویی که غم عشقش همخانه ما باشد
بیگانه شدم از خویش تا با تو شدم پیوند
زآن رو که بجز عشقت بیگانه ما باشد
شاید که ز جور تو ای نور دو چشم ما
اندر سر هر کویی افسانه ی ما باشد
ای باد صبا مویی بگشای بیاور تا
تاری ز سر زلفش در شانه ما باشد
گر هر دو جهان بخشند ما را به نظر ناید
ای دوست سر کویت کاشانه ما باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
دل عاشق ز غم پردرد باشد
رخش از درد دوری زرد باشد
به شبهای فراق روی دلبر
ز خورد و خواب دایم فرد باشد
نه در خورد منست این آرزو لیک
شب وصلت مرا در خورد باشد
منم خاک سر کویت مبادا
ز ما بر خاطر تو گرد باشد
کسی آگه شود بر دردم ای جان
به عشق او که صاحب درد باشد
تو می دانی مرا در هجر رویت
دلی بس گرم و آهی سر باشد
کسی کاو را بود صبر از نگاری
به عشق او که صاحب درد باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
بر سر مات اگر گذر باشد
از من بی دلت خبر باشد
ایمن از داد دادخواه مشو
ناله ام را مگر اثر باشد
گرچه بی عقل و دانش و خردم
درس عشق توأم زبر باشد
به سر کویت ار فرود آید
دل در آنجا کیش سفر باشد
از غم روزگار هجرانت
دیده پر اشک و رخ چو زر باشد
گر درآیی ز در مرا چون سرو
به نثار توأم گهر باشد
گوهری از دو دیده ی مهجور
که تو را زان گهر کمر باشد
به امیدی که در جهان او را
میل این خسته دل مگر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ز نامرادی ما گر تو را خبر باشد
یقین به حال دل ما تو را نظر باشد
بیا به پرسش بیمار تا کنم به فدا
هزار جان گرامی مرا اگر باشد
صبا تو حال دل من چو نیک می دانی
به سوی آن بت رعنا گرت گذر باشد
به گوش او برسان ناله ی مرا و بگو
که آه سوختگان را یقین اثر باشد
مباش ایمن از آه درون دردآلود
گه عاقبت اثری زان ستم مگر باشد
اگرچه هست بجای منت بسی دلدار
مرا به جای تو جانا کسی دگر باشد
نیاورم به ببرت ای نگار نقل حضور
از آن جهت که مبادا که دردسر باشد
تو گفته ای که چه کردم بگو به جای جهان؟
کسی دگر بگرفتی از این بتر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد
ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد
دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را
بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد
به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم
اگر از جفات بر ما همه تیغ و تیر باشد
مدوان سمند هجران به شکستگان بی دل
سبب آنکه ناله زار لگام گیر باشد
اگر از سر عنایت سوی ما عنان گرایی
به فدای خاک پایت سر و جان حقیر باشد
چه کرا کند سر و جان به فدای خاک پایت
به جهان مگر دعایی ز من فقیر باشد
به جهان تو می پسندم نه چنان نیازمندم
به رخ چو مهرت ای جان که صفت پذیر باشد
دم صبح باری امروز نسیم پیرهن داشت
به غلط اگر نیفتم نفس بشیر باشد
ز غمش خبر ندارم به فراق آن دلارام
حجرم به زیر پهلو همه چون حریر باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
کدامین سرو چون بالاش باشد
چه مه چون روی شهرآراش باشد
اگرچه سرو را نشو و نما هست
نه همچون قامت رعناش باشد
اگرچه مهر و مه دارد فروغی
نگویم چون رخ زیباش باشد
مکرر گشت قند از پسته او
که نی چون لعل شکّرخاش باشد
اگر عیسی دمی بر ما دمد دم
نه چون انفاس روح افزاش باشد
کدامین طوطی خوش گوی باری
به گفتن پیش او یاراش باشد
چو زلف او بریده باد آن سر
به دست او که نه در پاش باشد
به دل بندی و دل سختی چه گویم
چه گفتن چون دل خاراش باشد
اگر دریای خون گردد جهانی
کجا چون چشم خون پالاش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلم بر آتش عشقت کباب خوش باشد
به یاد لعل لب تو شراب خوش باشد
تو آب چشمه حیوانی و منم تشنه
بیا که تشنه لبان را به آب خوش باشد
ز شربت لب لعلت به ما چشان جامی
که جام باده ز لعل مذاب خوش باشد
مپوش روی خود از چشم ما که نیست روا
چرا که بر مه تابان نقاب خوش باشد
بیا و بر سر سرچشمه دو دیده نشین
که سرو ناز یقین در سراب خوش باشد
میان باغ و لب جوی و نغمه بلبل
به بانگ چنگ سحرگه خراب خوش باشد
نگار سیم تن سروقدّ موی میان
زباده سرخوش و مست و خراب خوش باشد
دو زلف سرکش او را به دست شوق و نیاز
گرفته زآتش رخسار تاب خوش باشد
چو جمع شد همه اسباب عیش می دانی
که ذوق عیش به عهد شباب خوش باشد
نظر به روی چو خورشید آن صنم تا روز
چه جای شمع که در ماهتاب خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
نگارا وقت آن آمد که گل بر بار خوش باشد
کنار سبزه و مطرب به روی یار خوش باشد
میان باغ با ساغر رقیبان برکنار از من
به روی دوست بنشستن که گل بی خار خوش باشد
تو با ذوق و تماشا در میان باغ با یاران
دل مسکینم از هجران چنین افگار خوش باشد
روا داری که این بی دل چنین مهجور در هجران
بدین مهجوریم جانا دل اغیار خوش باشد
میازارم به آزارت چو زارم بر رخت ای گل
نظر بر روی گل رویان بی آزار خوش باشد
به روی چون گلت جانا چو بلبل می کنم زاری
که عاشق در غم معشوق خود بازار خوش باشد
شبی خواهم به خلوتگاه جان دلبر ز می خفته
دو چشمم بر رخش چون بخت او بیدار خوش باشد
اگر باشد مرا صد غم ز هجرش بر دلم شاید
ولی گر غم خورد بر حال ما غمخوار خوش باشد
دلم بحر جهانی شد در او سرگشته شد طبعم
ز دریا گر برون آرد دُری شهوار خوش باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
هر که را مهر رخ خوب تو در دل باشد
گر بود غافل از آن وجه نه عاقل باشد
هر که در سلسله ی زلف تو ای جان و جهان
درنیاویخت توان گفت که غافل باشد
گرنه خون جگر از دیده خورم در غم تو
پس مرا از غم عشق تو چه حاصل باشد
جنّت و روضه فردوس نخواهد هرگز
هر کسی را که سر کوی تو منزل باشد
گر سرم در سر سودای تو خواهد رفتن
رفتن من ز سر کوی تو مشکل باشد
من قتیل غم عشقت شده ام باکی نیست
اگرم دست نگارین تو قاتل باشد
مدّت هجر تو از حد شد و می دان به یقین
که مرا هجر تو با مرگ مقابل باشد
چون تو بر دفتر عشّاق رسی نیک ببین
که مگر عاشق دلسوخته داخل باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
اگرچه بر دلم از هجر صد ستم باشد
ولی امید وصال ار بود چه غم باشد
وگرچه خسته و زاری دلا مباد آن روز
که سایه غم او از سر تو کم باشد
قدم به پرسش بیمار نه که خواهم کرد
هزار جان گرامی فدا گرم باشد
دلم ز روز فراقت به جان رسید کنون
گرش به وصل نوازی شبی کرم باشد
کجا به حال گدایان نظر کنی شاها
تو را که ملک سلیمان و جام جم باشد
همیشه پشت مرادم به زیر بار فراق
هلال وار چو ابروی دوست خم باشد
کسی که بر در وصل تو جان دهد چو جهان
میان حلقه ی عشّاق محترم باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
چاره ی درد دلم پیش تو آسان باشد
من بیچاره ندارم به جهان جز تو کسی
لیک چون بنده تو را بنده فراوان باشد
به گل و لاله نظر کی کند این دیده ی شوخ
هر کجا قامت آن سرو خرامان باشد
من به عهدش بکنم جان و جهان جمله فدا
اگر آن عهدشکن با سر پیمان باشد
جان و دل را چه محل نام جهان یعنی چه
همه عالم جهت صحبت جانان باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
تا جهانست و تا جهان باشد
مهر رویش میان جان باشد
در خیال رخ تو ای دیده
خونم از دیدگان روان باشد
جان دهم در وفات مردانه
تا مر طاقت و توان باشد
مدح رویت کنم چو بلبل مست
تا مرا در دهان زبان باشد
در سر کوی تو وطن سازم
زانکه بلبل به گلستان باشد
برنگردم ز کوی تو به جفا
کاین طریق آنِ رهروان باشد
نسبت قد تو به سرو کنند
سرو در باغ کی روان باشد
گفتم از باغ او گلی بچنم
ترسم ای دل ز باغبان باشد
از من ای عقل این سخن بشنو
حسن خوبان همه در آن باشد