عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
کجا دل در غمت آرام گیرد
کجا با درد تو درمان پذیرد
گرش لطفت بگیرد دست و میلی
کجا از عشق تو یک دم گزیرد
روا داری که مسکینی غریبی
به درد عشق تو از غم بمیرد
چرا لطف تو دست ناتوانی
به وصل خویشتن یک دم نگیرد
گرم از وصل ننوازی زمانی
یقین کاندر جهان طوفان بگیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بامدادان که سر از خواب گران برگیرد
چشم مخمور بتم شیوه ی دیگر گیرد
هر که لب بر لب جان بخش تو ساید به صبوح
هیچ شک نیست که او زندگی از سر گیرد
رخ چون سیم من خسته جگر ای دل و دین
دیده هر شب ز غم عشق تو در زر گیرد
سخنی هست مرا راست چو قد خوش یار
پیش آن سرو سمن بوی اگر درگیرد
کز جهان برخورد و از دو جهان غم نخورد
هرکه آن قامت و بالای تو در بر گیرد
از سر لطف و خداوندی جانان چه شود
اگر او بار فراق از دل ما برگیرد
گر زلال شب وصلت بزنی بر دل ما
دلبرا زآتش عشق تو جهان درگیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرغ جان من دلخسته هوا می گیرد
بوی زلف تو هم از باد صبا می گیرد
ماه و خورشید جهان را به یقین می دانم
کز رخ روشن تو نور و ضیا می گیرد
طوبی و نارون اندر چمن باغ بهشت
از قد و قامت تو نشو و نما می گیرد
ای طبیب دل پردرد نگویی با من
کز من خسته ملال تو چرا می گیرد
آه من گر همه آتش شود ای جان جهان
آب حیوان منی در تو کجا می گیرد
بازِ مهر من مهجور کبوتر بچه ای
در هوای شب وصلت به بلا می گیرد
گفته بودم ز جفایت بنهم سر به جهان
دامن مهر تو ای دوست وفا می گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمی گیرد
بجز سودای زلف تو مرا در سر نمی گیرد
بیا جانا ببر گیرم که طاقت طاق شد ما را
که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمی گیرد
به هر زاری که می گریم به هر سازی که می سوزم
چرا ای سنگ دل پیش تو یک جو در نمی گیرد
ز سیماب سرشک من که ریزم در غمت هر شب
نخفته چشم بختم تا رخش در زر نمی گیرد
اگر باشد تو را غیری به جای من به جان تو
جهان در عالم معنی بتی دیگر نمی گیرد
غمی چون کوه الوندم ز دلبندم به جان بارست
که آن را جز وصال تو کسی دیگر نمی گیرد
ز پای افتاده ام باری ز درد هجر تن کاهش
نمی دانم که دست من چرا دلبر نمی گیرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
در فراق رخ یارم رگ جان می سوزد
بی تکلّف ز غمش جمله جهان می سوزد
خواستم شرح غم عشق تو دادن لیکن
زآتش دل نتوانم که زبان می سوزد
همچو گل خنده زنی صبحدمی بر حالم
من چو شمعم همه شب رشته جان می سوزد
پیش شمع رخ خوب تو چنان پروانه
بی تکلّف به سر مهر روان می سوزد
کم ز پروانه توان بود که در شمع رخت
جان شیرین دهد و بلکه روان می سوزد
گر نهان سوز دلی هست بتا در پی تو
نظری بر دل آن کن که عیان می سوزد
گر بسوزد دل تو بر من مسکین چه عجب
که جهان در غم عشق تو نهان می سوزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
خوشا مشکی که از زلف تو ریزد
خوشا بادا که از کوی تو خیزد
رخت را در چمن گر گل ببیند
ز شرم روی تو دردم بریزد
ز چشم شوخت آهوی تتاری
خورد زنهار و از پیشت گریزد
دلم در کوی تو جان کرده ضایع
به سر خاک رهت تا چند بیزد
ز وصلم شربتی سازنده ندهد
به هجران همچنین با من ستیزد
سخن گویم ز من گر راست پرسی
چو قدّت سرو در بستان نخیزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
پیش روی تو دلم از سر جان برخیزد
جان چه باشد ز سر هر دو جهان برخیزد
عاشق سوخته گر بر سر خاکش گذری
از لحد نعره زنان رقص کنان برخیزد
در میان من و تو پیرهنی مانده حجاب
با کنار آی که آن هم ز میان برخیزد
چند در خواب رود بخت من شوریده
وقت آنست که از خواب گران برخیزد
ستم هجر تو زین روی که عالم بگرفت
ترسم آشوب از این دور زمان برخیزد
پای شمشاد ز شرم تو بماند در گل
در چمن گر قد سرو تو چمان برخیزد
ترک وصلت نکنم تا بودم جان در تن
ور به یکباره ام امید ز جان برخیزد
فتنه برخیزد ار آن گلبن نو بنشیند
سرو بنشیند ار آن سرو روان برخیزد
شمّه ای گر ز غم حال جهان برخیزد
ای بسا نعره که از پیر و جوان برخیزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای دیده ی نم دیده بی روی تو خون ریزد
طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد
هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش
مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد
هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت
بینی تو بسی دلها کز حلقه درآویزد
با لطف گل سوری در گلشن جان افروز
چون روی تو را بیند در حال فرو ریزد
طالع نکند یاری کاو در بر ما آید
بیچاره دل حیران با بخت چه بستیزد
چون نقد دل خود را در خاک درت گم کرد
خاک سر هر کویی از بهر چه می بیزد
در کوی وفاداری شد جان جهان ساکن
گر سر برود او را از کوی تو نگریزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد
دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد
بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان
آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد
بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست
گردیم چو برخیزد در دامنش آویزد
جان گم شده از دستم بر خاک سر کویش
دل خاک سر هر کو بی فایده می بیزد
چون نیست تو را میلی با غم زدگان چتوان
بیچاره دل محزون با بخت چه بستیزد
آن سلسله ی مشکین بر پای دل ما نه
کز زلف چو زنجیرت دیوانه نپرهیزد
آن کس که غم عشقت از جان و جهان جوید
از تیغ نیندیشد وز تیر نه بگریزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد
هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد
اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی
هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد
کجا کرانه کند یار مهربان از من
اگر غبار وجود از کرانه برخیزد
اگر تو سرو خرامان درآیی از در ما
کدورت از دل ما بی بهانه برخیزد
به سان سرمه کنم توتیای دیده ی خویش
هرآن غبار کز آن آستانه برخیزد
به بوی دانه خال تو هر زمان صنما
کبوتر دلم از آشیانه برخیزد
بسوزد این تتق زرنگار نُه تویی
گرم ز آتش دل یک زبانه برخیزد
کسی که از دو جهان فرد نیست در غم او
گمان مبر که به محشر یگانه برخیزد
نظر به چشم وفا کن دمی به حال جهان
که از میانه فسون و فسانه برخیزد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
درد مرا مگر ز طبیبم دوا رسد
فریاد خستگان بلا هم خدا رسد
آن جور و خواریی که تو کردی به جان من
گر برکشم ز سینه خروشی مرا رسد
عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان
وصلت کجا و من به کجا کی به ما رسد
حال من گدای ستمدیده حزین
روزی مگر به سمع تو ای پادشا رسد
ما خاکی ییم بر سر خاک رهش ولی
سلطان کجا به غور دل هر گدا رسد
گر سر کشد ز ما قد سرو چمن چه باک
با قامت تو سرکشی او را چرا رسد
آری اگر به طرف چمن بگذری چو باد
پابوس قد دلکش تو سرو را رسد
زآن چشم پر ز فتنه و آن زلف پر ز شور
حال خراب زار جهان تا کجا رسد
گر آشناست حاضر و بیگانه یار نیست
هم عاقبت به غور دل آشنا رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد
یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد
گر ز حال زار من دلدار من آگه شود
هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد
هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل
واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد
روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا
نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد
چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست
ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد
می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان
هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد
آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است
هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
عاقبت این درد دل را هم شبی درمان رسد
واین سر سرگشته ام از وصل با سامان رسد
از رخش گرچه بعیدم هم به عیدم هست امید
کز برای جان او این لاشه در قربان رسد
ای دل امّید از وصال یار برنتوان گرفت
بو که شبهای دراز هجر با پایان رسد
بوسه ای از لعل او کردم تمنّا گفت جان
در عوض خواهم فدا بادت اگر فرمان رسد
در فراق او مرا جان گریبان چاک شد
دست کوتاهم کیم دستی بدان دامان رسد
حال دل را بازگفتن در طریق عشق نیست
خاصه آن ساعت که یکدم جان بر جانان رسد
چون دو عالم را به کار عشق کردم در غمت
ای عزیز من جهان را کی سخن در جان رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ای خوش آن دم که مرا جان بر جانانه رسد
مرغ روحم ز قفس بر در کاشانه رسد
آشنایان غمت تشنه بر آب وصلند
جرعه ای ده که مبادا که به بیگانه رسد
دل بیچاره به بحر غم تو غوّاص است
مگرش دست ز بخت تو به دردانه رسد
در غم عشق تو زارم مگدازم در غم
بیش از آن بیش مگیرش که به افسانه رسد
مشکل آنست که با شمع رخت جان بازم
تا نگویی که ز من نور به پروانه رسد
سخن آهسته بگو با من مسکین ترسم
نکهت بوی دهان تو به میخانه رسد
من براتی به لب لعل تو دارم به خطت
تا توقّف نکنی باز که پروانه رسد
زلف تو تاب گرفت و دل من شانه ی اوست
بو که یک تاره از این موی بدین شانه رسد
خانه دل سر زلفین پریشان تو شد
چون جهان را نبود حد که بدان خانه رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
آخر این دردم به درمان کی رسد
نوبت دیدار جانان کی رسد
این دل سرگشته ی سودازده
از وصال او به سامان کی رسد
آدم آشفته دل در انتظار
مانده تا پیغام رضوان کی رسد
دل چو بلبل زار و نالان در فراق
تا گل رویش به بستان کی رسد
دیده ی یعقوب بر راه امید
تا دگر یوسف به کنعان کی رسد
دردمند عشق را از باغ وصل
غنچه ای بی خار هجران کی رسد
قصّه جور غم مور ضعیف
تا به درگاه سلیمان کی رسد
بر در وصلش جهانی منتظر
تا غم هجرش به پایان کی رسد
دل فدای عشق او کردم کنون
منتظر تا نوبت جان کی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد
وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد
گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی
افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد
چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی
دردی که من دارم ز تو آخر به پایان کی رسد
چون عمر کوتاهست شب، چون زلف او هجران دراز
این قصه ی پر درد من هرگز به پایان کی رسد
از چشم مخمورش نظر هرگز نیندازد به ما
وز جرعه لعل لبش بویی به مستان کی رسد
موری شده پامال غم اندر بیابان فراق
هیهات کاحوال جهان نزد سلیمان کی رسد
سرگشته ام گرد جهان زان چشم مست ناتوان
با من بگو آرام جان کاین سر به سامان کی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
دردمندی چه شود گر به دوایی برسد
بی نوایی ز وصالت به نوایی برسد
تا به کی روی بتابی ز من بی سر و پا
آخر از دور مرا نیز دعایی برسد
می دهم جان مگر از خوان وصالت روزی
هم به گوش دل من بانگ صلایی برسد
باز گویم که نه او شاه جهانست کجا
وصله ای از شب وصلت به گدایی برسد
دل بدادیم ز دست و نرسیدیم به دوست
می دهم جان مگر این کار به جایی برسد
ز تو چون بر دل من بوی وفایی نرسد
مپسند ار به من خسته بلایی برسد
ای طبیب از من دل خسته نظر باز مگیر
که مگر دردم از این در به شفایی برسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بوی مهرت به مشام من شیدا نرسد
گنج وصل تو به هر بی سر و بی پا نرسد
حاکمی گر بکشی بنده و گر بنوازی
منع در مصلحت شاه گدا را نرسد
راستی سرو سهی گرچه به قد می نازد
لیک با قدّ تواش دعوی بالا نرسد
من بی دل چه کنم چون ز تو دور افتادم
آه اگر وامق بیچاره به عذرا نرسد
تا کیم وعده فردا دهی امروز برآر
کام بیچاره مبادا که به فردا نرسد
به تمنّای سر زلف تو جان داد دلم
آه اگر دست و دل من به تمنّا نرسد
نیست امّید بر احوال جهانم که جهان
آخرالامر به وصل تو رسد یا نرسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
مژده ای دادم صبا ای دل که جانان می رسد
درد دوری را بده تسکین که درمان می رسد
باد نوروزی پیامی می دهد سوی چمن
کان گل خوشبو در این زودی به بستان می رسد
گرچه محرومی ز روز دولت وصلش دلا
شکر می کن کاین شب هجران به پایان می رسد
گرچه در هجران آن دلبر ز غم سرگشته ای
غم مخور کز دولت وصلش به سامان می رسد
گر بعیدم از رخ جان پرورت در روز عید
لاشه ی شخص ضعیفم هم به قربان می رسد
هدهد فرخنده را شهر سبا آمد به یاد
بلبل سرمست را دیگر گلستان می رسد
می دهد خورشید نورانی ز وصلش مژده ای
باز در گوش جهان از عالم جان می رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
دست امید من به وصالت نمی رسد
همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم
جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد
جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز
اندیشه ام به خیل خیالت نمی رسد
فریاد بی دلان ز غمت بر فلک رسید
بر خاطر شریف ملالت نمی رسد
قدّت نهال روضه خلدست و مشکل آن
دست ضعیف دل به نهالت نمی رسد
مرغ دلم هوای سر کوی او گرفت
بیچاره گشت و در پر و بالت نمی رسد
اخلاص ما به روی و ریا نیست با رخت
زان روی چشم در خط و خالت نمی رسد
هر چند ماه نو که به عیدند شاد از او
لیکن به ابروی چو هلالت نمی رسد