عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر
کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون به گریبان ما رسید
ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر
سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل
تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن
کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر
کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود
مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم
دست فراق چون به گریبان ما رسید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن
به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی
که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن
به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی
که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید
بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید
ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش
نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید
بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست
خون من گرم بریزید و امانم مدهید
من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان
به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهید
من که چون نی همه دردم بروید از سر من
خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید
پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل
خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید
بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید
ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش
نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید
بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست
خون من گرم بریزید و امانم مدهید
من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان
به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهید
من که چون نی همه دردم بروید از سر من
خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید
پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل
خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند
به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت
به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
فرشته نیز گواهی نویسد اربیند
به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ
رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار
ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ
محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت
به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ
نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت
به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ
نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز
نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ
بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید
قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر کاغذ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای زهر خندهٔ تو چو شهد و شکر لذیذ
زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ
از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز
هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ
قدت که هست نیشکر بوستان حسن
سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ
دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق
زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ
روزی هزار گنج نهادی شکر فروش
بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ
آن لب که من گزیدهام امروز کافرم
گر میوهٔ بهشت بود این قدر لذیذ
مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست
نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ
زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ
از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز
هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ
قدت که هست نیشکر بوستان حسن
سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ
دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق
زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ
روزی هزار گنج نهادی شکر فروش
بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ
آن لب که من گزیدهام امروز کافرم
گر میوهٔ بهشت بود این قدر لذیذ
مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست
نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بر مه روی تو خط مشگ بار
ساخته روزم چو شب از غصه تار
در چمن از عشق تو گل سینه چاک
بر فلک از مهر تو مه داغدار
غمزهٔ غماز تو سحر آفرین
آهوی صیاد تو مردم شکار
لاله و گل از رخ تو منفعل
سنبل و ریحان ز خطت شرمسار
دل منه ای خواجه بر اسباب دهر
کام خود از شاهد و ساقی برآر
آرزوی دیدن جان گر کنی
دیدهٔ دل بر رخ دلدار دار
تا بکی ای سرو قد لاله رخ
محتشم از داغ تو باشد فکار
ساخته روزم چو شب از غصه تار
در چمن از عشق تو گل سینه چاک
بر فلک از مهر تو مه داغدار
غمزهٔ غماز تو سحر آفرین
آهوی صیاد تو مردم شکار
لاله و گل از رخ تو منفعل
سنبل و ریحان ز خطت شرمسار
دل منه ای خواجه بر اسباب دهر
کام خود از شاهد و ساقی برآر
آرزوی دیدن جان گر کنی
دیدهٔ دل بر رخ دلدار دار
تا بکی ای سرو قد لاله رخ
محتشم از داغ تو باشد فکار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
چنین که من ز تو خود را نمودهام بیزار
نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار
هزار جان به جسد آیدم اگر روزی
کشی به قدر گناه انتقام از من زار
بسی نماند که از کردههای من باشی
تو در تعرض و من در مقام استغفار
به شرمساری انگار عاشقی چکنم
اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار
سزای سرکشی من بس است این که چو شمع
اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار
هزار بار ز بیلنگری ز جا رفتم
ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار
اگر دگر سر تسخیر محتشم داری
همین بس است که یک عشوهاش کنی در کار
نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار
هزار جان به جسد آیدم اگر روزی
کشی به قدر گناه انتقام از من زار
بسی نماند که از کردههای من باشی
تو در تعرض و من در مقام استغفار
به شرمساری انگار عاشقی چکنم
اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار
سزای سرکشی من بس است این که چو شمع
اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار
هزار بار ز بیلنگری ز جا رفتم
ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار
اگر دگر سر تسخیر محتشم داری
همین بس است که یک عشوهاش کنی در کار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
تا شده ای گل به تو اغیار یار
در دلم افزون شده صد خار خار
ای بت چین جانی و جسم بتان
پیش تو بیجان شده دیوار وار
زلف تو تاری به من اول نمود
روز من آخر شد از آن تار تار
سوخت تن از سوز تو ای دل بر او
رشحهای از دیدهٔ خون بار بار
تا بکی ای گلشن خوبی بود
بلبل تو از غم گلزار زار
سرمه راحت مکش ای دل به چشم
دیدهٔ پرآب از غم دلدار دار
محتشم از شرکت ناشاعران
دارم از اندیشهٔ اشعار عار
در دلم افزون شده صد خار خار
ای بت چین جانی و جسم بتان
پیش تو بیجان شده دیوار وار
زلف تو تاری به من اول نمود
روز من آخر شد از آن تار تار
سوخت تن از سوز تو ای دل بر او
رشحهای از دیدهٔ خون بار بار
تا بکی ای گلشن خوبی بود
بلبل تو از غم گلزار زار
سرمه راحت مکش ای دل به چشم
دیدهٔ پرآب از غم دلدار دار
محتشم از شرکت ناشاعران
دارم از اندیشهٔ اشعار عار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار
اشگ من میکند این خانه به صدرنگ نگار
تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم
غرفهها ساختهام بهر تو از گوشه کنار
گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه
صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار
پاکش از دیدهٔ غیر و به دلم ساز مقام
که در او مردم بیگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد
که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبهٔ تاریکم اگر
از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار
باد کاخ دل و جان منزل و کاشانهٔ تو
تا زمانی که ز آفاق نماند آثار
گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم
چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار
پا نه ای بت به سرا پردهٔ چشمم ز کرم
تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار
محتشم کشته آنست که در کلبهٔ خود
شمع مجلس کندت ای مه خورشید عذار
اشگ من میکند این خانه به صدرنگ نگار
تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم
غرفهها ساختهام بهر تو از گوشه کنار
گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه
صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار
پاکش از دیدهٔ غیر و به دلم ساز مقام
که در او مردم بیگانه ندارند قرار
رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد
که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار
مطلع مهر شود کلبهٔ تاریکم اگر
از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار
باد کاخ دل و جان منزل و کاشانهٔ تو
تا زمانی که ز آفاق نماند آثار
گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم
چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار
پا نه ای بت به سرا پردهٔ چشمم ز کرم
تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار
محتشم کشته آنست که در کلبهٔ خود
شمع مجلس کندت ای مه خورشید عذار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
ای طور تو را جهان خریدار
من جور تو را به جان خریدار
سوی تو که یوسف جهانی
رو کرده جهان خریدار
وصلت به خدا که رایگان است
هرچند خرد گران خریدار
تو ناز فروش اگر به سویت
صد گنج کند روان خریدار
گوئی همه دم برین دروبام
میبارد از آسمان خریدار
بسته است ره سرایت از بس
افتاده بر آستان خریدار
چون محتشم از متاع وصلم
ممنوع ولی همان خریدار
من جور تو را به جان خریدار
سوی تو که یوسف جهانی
رو کرده جهان خریدار
وصلت به خدا که رایگان است
هرچند خرد گران خریدار
تو ناز فروش اگر به سویت
صد گنج کند روان خریدار
گوئی همه دم برین دروبام
میبارد از آسمان خریدار
بسته است ره سرایت از بس
افتاده بر آستان خریدار
چون محتشم از متاع وصلم
ممنوع ولی همان خریدار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
دور از تو خاک ره ز جنون میکنم به سر
بنگر که در فراق تو چون میکنم به سر
بر خاک درگه تو به سر میکند رقیب
من خاک در زبخت نگون میکنم به سر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی
بر رغم عقل راهنمون میکنم به سر
افسانهات شبی که نمیآیدم به گوش
آن شب به صد هزار فسون میکنم به سر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان
با شعلههای سوز درون میکنم به سر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر
با خار داغ جنون میکنم به سر
ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم
من در کنار دجله خون میکنم به سر
بنگر که در فراق تو چون میکنم به سر
بر خاک درگه تو به سر میکند رقیب
من خاک در زبخت نگون میکنم به سر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی
بر رغم عقل راهنمون میکنم به سر
افسانهات شبی که نمیآیدم به گوش
آن شب به صد هزار فسون میکنم به سر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان
با شعلههای سوز درون میکنم به سر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر
با خار داغ جنون میکنم به سر
ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم
من در کنار دجله خون میکنم به سر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
عشق کهن به کوی تو میآردم هنوز
واندر صف سگان تو میداردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه میباردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو میکاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
واندر صف سگان تو میداردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه میباردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو میکاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال میخواهم
که بر تو عرض کنم قصههای دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت
به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال میخواهم
که بر تو عرض کنم قصههای دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت
به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
لشگر عشقت سیاهی میکند از دور باز
وای بر من کز سلامت میشوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لنترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب میافکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه میاندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
وای بر من کز سلامت میشوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لنترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب میافکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه میاندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهستهتر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهستهتر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز
مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائیهای تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز
مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائیهای تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز
گوشهٔ چشم تو دنباله کش لشگر ناز
ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی
خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز
نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل
کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز
دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند
تکیهٔ نخل گران بار تو بر بستر ناز
بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر
در رغبت بگشائی و ببندی در ناز
سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من
صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز
محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر
که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز
گوشهٔ چشم تو دنباله کش لشگر ناز
ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی
خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز
نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل
کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز
دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند
تکیهٔ نخل گران بار تو بر بستر ناز
بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر
در رغبت بگشائی و ببندی در ناز
سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من
صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز
محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر
که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
ای از می غرور تو لبریز جام ناز
شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس
معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد
ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل
پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید
در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی
بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح
گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ میدهد از انتظار جان
صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز
شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز
طبع مدقق حرکت سنج می نهد
بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز
ایزد برای لذت وصل آفرید و بس
معشوق را به عاشق خود در مقام ناز
یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز
تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز
مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد
ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز
هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل
پیک نظر نیاورد الا پیام ناز
مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست
با رغبت زیاده ز حد التیام ناز
من ناصبور و مانده در وصل را کلید
در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز
شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی
بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز
گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح
گفتا تحملی که گران است گام ناز
در زیر تیغ میدهد از انتظار جان
صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز