عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
هجر رویت آب چشم ما به دریا می برد
بوی زلفت صبحدم بادی به هر جا می برد
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز می بینم که همچون زلف در پا می برد
نقطه ی خال سیاهت را ببین بر گرد لب
آمد و زلف تو را هر دم به سودا می برد
چشم مست فتنه انگیزت به سحر غمزه ها
از همه خلق جهان دلها به یغما می برد
در گلستان چون درآیی ای دو چشمم سرو ناز
بس حسد دانم که او زان قدّ و بالا می برد
از سر کوی تو هر بادی که خیزد صبحدم
بوی زلف مشک بارت را به دریا می برد
آن نگار بی وفا زآن رو که با ما بی وفاست
این کمال بی وفایی بین که بر ما می برد
بوی زلفت صبحدم بادی به هر جا می برد
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز می بینم که همچون زلف در پا می برد
نقطه ی خال سیاهت را ببین بر گرد لب
آمد و زلف تو را هر دم به سودا می برد
چشم مست فتنه انگیزت به سحر غمزه ها
از همه خلق جهان دلها به یغما می برد
در گلستان چون درآیی ای دو چشمم سرو ناز
بس حسد دانم که او زان قدّ و بالا می برد
از سر کوی تو هر بادی که خیزد صبحدم
بوی زلف مشک بارت را به دریا می برد
آن نگار بی وفا زآن رو که با ما بی وفاست
این کمال بی وفایی بین که بر ما می برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
برگشت نگار و دل ز ما برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
الا ای سرو ناز نازپرورد
تنت بادا جدا از رنج و از درد
عزیز من خبر داری ز حالم
که روز هجر تو با ما چها کرد
نگارینا به حالم رحمت آور
که با غم جفتم و از و صل تو فرد
تو می دانی که از هجر تو دارم
سرشکی ارغوانی و رخی زرد
به درد عشق جانانم قرینست
دلی گرم و رخی زرد و دمی سرد
نیارم بر سر کویت گذشتن
که با عشقت نیارم شد هماورد
مبادا کز من خاکی نشیند
نگارینا دمی بر دامنت گرد
تو بس شیرین زبان یاری همانا
به شیر و شکّرت مادر بیاورد
جهان در باز جان و دل که جان را
دریغ از کس نمی دارد جوانمرد
تنت بادا جدا از رنج و از درد
عزیز من خبر داری ز حالم
که روز هجر تو با ما چها کرد
نگارینا به حالم رحمت آور
که با غم جفتم و از و صل تو فرد
تو می دانی که از هجر تو دارم
سرشکی ارغوانی و رخی زرد
به درد عشق جانانم قرینست
دلی گرم و رخی زرد و دمی سرد
نیارم بر سر کویت گذشتن
که با عشقت نیارم شد هماورد
مبادا کز من خاکی نشیند
نگارینا دمی بر دامنت گرد
تو بس شیرین زبان یاری همانا
به شیر و شکّرت مادر بیاورد
جهان در باز جان و دل که جان را
دریغ از کس نمی دارد جوانمرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
منم از درد هجران چون گلی زرد
شکفته در فراقت با غم و درد
به درد روز هجرانت نگارا
جدا کردی مرا از خواب و از خورد
به غم جفتم ز درد دوری تو
چرا داری ز وصل خود مرا فرد
شدم در ششدر هجران گرفتار
از آن تا باختم با عشق او نرد
منم با درد آن عشق پری روی
همیشه با دلی گرم و دمی سرد
نه مرد عشق او بودم ولیکن
بود فرقی تمام از مرد تا مرد
جفا از سر گرفتی با من ای دوست
که گفتت کز وفا و عهد برگرد
ربود از ما قرار و صبر و آرام
چرا با ما نگارینم چنین کرد
خبر داری که در ایام هجرت
غم عشقت بر آورد از جهان گرد
شکفته در فراقت با غم و درد
به درد روز هجرانت نگارا
جدا کردی مرا از خواب و از خورد
به غم جفتم ز درد دوری تو
چرا داری ز وصل خود مرا فرد
شدم در ششدر هجران گرفتار
از آن تا باختم با عشق او نرد
منم با درد آن عشق پری روی
همیشه با دلی گرم و دمی سرد
نه مرد عشق او بودم ولیکن
بود فرقی تمام از مرد تا مرد
جفا از سر گرفتی با من ای دوست
که گفتت کز وفا و عهد برگرد
ربود از ما قرار و صبر و آرام
چرا با ما نگارینم چنین کرد
خبر داری که در ایام هجرت
غم عشقت بر آورد از جهان گرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
آه دردآلود من از سقف مینا بگذرد
وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد
آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او
بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد
وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده
خسته ی هجران تو شاید که فردا بگذرد
نگذرد بر خاطرت روزی که بر ما بگذری
مگذر از راه وفا زنهار کاینها بگذرد
وصل بی هجران میسّر نیست کس را در جهان
نیک و بد هرکس نماید زشت و زیبا بگذرد
ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل
غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد
هم نماند ضایع آخر ناله های زار من
زآنکه آهم صبحدم از سقف مینا بگذرد
هر که او منع زلیخا می کند در عاشقی
گر ببیند یوسف از منع زلیخا بگذرد
عاشقان تنها فدای خاک یکرانش کنند
آن نگار سر و قد جایی که تنها بگذرد
با بد و نیک جهان ای جان بساز از بهر آنک
شادی نادان نماند رنج دانا بگذرد
وآب چشمم در غمش از موج دریا بگذرد
آب چشم ما ز سر بگذشت در هجران او
بر دل ما رحمت آرد هر که بر ما بگذرد
وعده ی وصل خودم زنهار بر فردا مده
خسته ی هجران تو شاید که فردا بگذرد
نگذرد بر خاطرت روزی که بر ما بگذری
مگذر از راه وفا زنهار کاینها بگذرد
وصل بی هجران میسّر نیست کس را در جهان
نیک و بد هرکس نماید زشت و زیبا بگذرد
ای دل مسکین برآید آفتاب روز وصل
غم مخور خوش باش کاین شبهای یلدا بگذرد
هم نماند ضایع آخر ناله های زار من
زآنکه آهم صبحدم از سقف مینا بگذرد
هر که او منع زلیخا می کند در عاشقی
گر ببیند یوسف از منع زلیخا بگذرد
عاشقان تنها فدای خاک یکرانش کنند
آن نگار سر و قد جایی که تنها بگذرد
با بد و نیک جهان ای جان بساز از بهر آنک
شادی نادان نماند رنج دانا بگذرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
روی زیبای تو گر بر ماه تابان بگذرد
شرم دارد از رخت افتان و خیزان بگذرد
گر ببیند عکس رویت پادشاه نیمروز
از شعاع روی تو حیران و سوزان بگذرد
مار افعی گر ببیند زلف پرتاب تو را
تاب در جانش فتد پیچان و بی جان بگذرد
غمزه و چشم تو با ابرو چو دیدم عقل گفت
دل سپر کن کاین زمان مانند پیکان بگذرد
من شدم قربان به عید روت، کن قربان مرا
پیش پایت پیش از آن کاین عید قربان بگذرد
گر دهی فرمان به جانم جان به شکرانه دهم
خود که را یارا بود کز حکم و فرمان بگذرد
گر کنی درد دل ما را دوا از گلشکر
زودتر ورنه فغان من ز کیوان بگذرد
گر دهی کامم ز لب امروز ده ورنه چه سود
آن زمان کز هجر تو دردم ز درمان بگذرد
هرچه مشکل باشد ای دل نیست از روی خرد
بر خود ار آسان کنی پیش تو آسان بگذرد
گاه شادی باشد ای دل در جهانت گاه غم
تا نپنداری که کار دور یکسان بگذرد
مردم چشم ار دهم راهش که بارد خون دل
خون دل بارد چنان کز موج طوفان بگذرد
ای خداوند جهان مگذار کز درگاه تو
ناله ی بیچارگان از طاق ایوان بگذرد
شرم دارد از رخت افتان و خیزان بگذرد
گر ببیند عکس رویت پادشاه نیمروز
از شعاع روی تو حیران و سوزان بگذرد
مار افعی گر ببیند زلف پرتاب تو را
تاب در جانش فتد پیچان و بی جان بگذرد
غمزه و چشم تو با ابرو چو دیدم عقل گفت
دل سپر کن کاین زمان مانند پیکان بگذرد
من شدم قربان به عید روت، کن قربان مرا
پیش پایت پیش از آن کاین عید قربان بگذرد
گر دهی فرمان به جانم جان به شکرانه دهم
خود که را یارا بود کز حکم و فرمان بگذرد
گر کنی درد دل ما را دوا از گلشکر
زودتر ورنه فغان من ز کیوان بگذرد
گر دهی کامم ز لب امروز ده ورنه چه سود
آن زمان کز هجر تو دردم ز درمان بگذرد
هرچه مشکل باشد ای دل نیست از روی خرد
بر خود ار آسان کنی پیش تو آسان بگذرد
گاه شادی باشد ای دل در جهانت گاه غم
تا نپنداری که کار دور یکسان بگذرد
مردم چشم ار دهم راهش که بارد خون دل
خون دل بارد چنان کز موج طوفان بگذرد
ای خداوند جهان مگذار کز درگاه تو
ناله ی بیچارگان از طاق ایوان بگذرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
در دلم بود که دلدار وفا خواهد کرد
کامم از لعل لب خویش روا خواهد کرد
بر دلم درد بسی بود ز ایام فراق
درد ما را مگر از لطف دوا خواهد کرد
کی گمان برد دل خسته سرگردانم
که بت سرکش ما باز جفا خواهد کرد
چون کسی نیست که پیش تو بگوید حالم
محرم راز دلم باد صبا خواهد کرد
روز هجران تو دانی که من خسته جگر
جان شیرین ز تنم باز جدا خواهد کرد
مرغ جان من دلخسته به تو مشتاقست
ز هوس بر سر کوی تو هوا خواهد کرد
پادشاه غم عشقش چو چنین مغرورست
نظری کی ز وفا سوی گدا خواهد کرد
بر جهان گر صد از این جور نمایی چه کند
به سر و جان تو او غیر دعا خواهد کرد؟
قامتت را چو ببیند به چمن سرو روان
به هوای قد تو نشو و نما خواهد کرد
کامم از لعل لب خویش روا خواهد کرد
بر دلم درد بسی بود ز ایام فراق
درد ما را مگر از لطف دوا خواهد کرد
کی گمان برد دل خسته سرگردانم
که بت سرکش ما باز جفا خواهد کرد
چون کسی نیست که پیش تو بگوید حالم
محرم راز دلم باد صبا خواهد کرد
روز هجران تو دانی که من خسته جگر
جان شیرین ز تنم باز جدا خواهد کرد
مرغ جان من دلخسته به تو مشتاقست
ز هوس بر سر کوی تو هوا خواهد کرد
پادشاه غم عشقش چو چنین مغرورست
نظری کی ز وفا سوی گدا خواهد کرد
بر جهان گر صد از این جور نمایی چه کند
به سر و جان تو او غیر دعا خواهد کرد؟
قامتت را چو ببیند به چمن سرو روان
به هوای قد تو نشو و نما خواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
درد ما را دوا نخواهد کرد
کام ما را روا نخواهد کرد
من ز روز نخست دانستم
کان ستمگر وفا نخواهد کرد
با من خسته ی ضعیف نحیف
بجز از ماجرا نخواهد کرد
مرغ جانم بگو که با همه جور
جز به کویت هوا نخواهد کرد
ای دل ار تو هزار جان بدهی
با تو غیر از جفا نخواهد کرد
بر سر جنگ و ماجراست هنوز
با تو صلح و صفا نخواهد کرد
یار بیگانه گشت تا دانی
رحم بر آشنا نخواهد کرد
ای دل خسته یار محتشمم
نظری بر گدا نخواهد کرد
صد از این جور گر کنی جانا
بر جهان، جز دعا نخواهد کرد
کام ما را روا نخواهد کرد
من ز روز نخست دانستم
کان ستمگر وفا نخواهد کرد
با من خسته ی ضعیف نحیف
بجز از ماجرا نخواهد کرد
مرغ جانم بگو که با همه جور
جز به کویت هوا نخواهد کرد
ای دل ار تو هزار جان بدهی
با تو غیر از جفا نخواهد کرد
بر سر جنگ و ماجراست هنوز
با تو صلح و صفا نخواهد کرد
یار بیگانه گشت تا دانی
رحم بر آشنا نخواهد کرد
ای دل خسته یار محتشمم
نظری بر گدا نخواهد کرد
صد از این جور گر کنی جانا
بر جهان، جز دعا نخواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلم ز غمزه ی شوخش حذر نخواهد کرد
هوای زلف وی از سر بدر نخواهد کرد
اگرچه می گذرد عمر در غمش لیکن
دل من از سر کویش سفر نخواهد کرد
ببست عهد بسی با من ضعیف نحیف
وفا به عهد همانا دگر نخواهد کرد
به جان دوست که بی روی دوست دیده ی من
نظر ز مهر به مهر و قمر نخواهد کرد
یقین ز پای درآمد دلم بنومیدی
اگر دو دست مرادم کمر نخواهد کرد
اگر تو شکّر شیرین به لطف بگشایی
دل التفات دگر بر شکر نخواهد کرد
به هیچ روی نظر بر من شکسته نکرد
مگر که دود دل ما اثر نخواهد کرد
گرش چو سگ تو برانی دو صد ره از در خویش
دل التفات به جای دگر نخواهد کرد
گرش ز ناوک دلدوز تو به هم دوزی
به غیر جان و جهان را سپر نخواهد کرد
هوای زلف وی از سر بدر نخواهد کرد
اگرچه می گذرد عمر در غمش لیکن
دل من از سر کویش سفر نخواهد کرد
ببست عهد بسی با من ضعیف نحیف
وفا به عهد همانا دگر نخواهد کرد
به جان دوست که بی روی دوست دیده ی من
نظر ز مهر به مهر و قمر نخواهد کرد
یقین ز پای درآمد دلم بنومیدی
اگر دو دست مرادم کمر نخواهد کرد
اگر تو شکّر شیرین به لطف بگشایی
دل التفات دگر بر شکر نخواهد کرد
به هیچ روی نظر بر من شکسته نکرد
مگر که دود دل ما اثر نخواهد کرد
گرش چو سگ تو برانی دو صد ره از در خویش
دل التفات به جای دگر نخواهد کرد
گرش ز ناوک دلدوز تو به هم دوزی
به غیر جان و جهان را سپر نخواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در چشم ما خیال رخش تا گذار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد
خورشید و ماه را بر ما شرمسار کرد
تا روی او به گلشن مقصود جلوه داد
گلها و لاله ها به چمن جمله خوار کرد
از اعتدال قامت او سرو شد خجل
تا قد سرکش تو به بستان گذار کرد
باری شکوفه بد ز در مها سفید و سرخ
از باد صبحدم همه بر وی نثار کرد
نرگس چو چشم شوخ تو مخمور و ناتوان
گویی به یاد لعل تو دفع خمار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دل فگار کرد
با آنکه عشق دوست مرا آبرو ببرد
خاک درت دلم ز جهان اعتبار کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
قصد این جان ناتوانم کرد
عشق روی تو ای بت سیمین
در همه شهر داستانم کرد
خون دل را ز راه دیده بسی
آن دو دیده بر آستانم کرد
دل محزون ز دوستان بربود
گوش بر قول دشمنانم کرد
غیر نوش لب شکربارت
هرچه خوردم همه زیانم کرد
شکر الطاف او کنم شب و روز
که ثنای تو در زبانم کرد
کام جان مرا نداد شبی
نیک بدنام در جهانم کرد
قصد این جان ناتوانم کرد
عشق روی تو ای بت سیمین
در همه شهر داستانم کرد
خون دل را ز راه دیده بسی
آن دو دیده بر آستانم کرد
دل محزون ز دوستان بربود
گوش بر قول دشمنانم کرد
غیر نوش لب شکربارت
هرچه خوردم همه زیانم کرد
شکر الطاف او کنم شب و روز
که ثنای تو در زبانم کرد
کام جان مرا نداد شبی
نیک بدنام در جهانم کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در جهان ما دلبری خواهیم کرد
وز جهانی دلبری خواهیم کرد
پای دل در بند غم خواهیم داد
ما نه کاری سرسری خواهیم کرد
گرچه چون مور ضعیفم ناتوان
با پلنگان همسری خواهیم کرد
چون ندارم بی وصالت خواب و خور
با خیالت داوری خواهیم کرد
در فراقت صبحدم در کوهسار
ناله چون کلک دری خواهیم کرد
بر رقیبان حمله ای همچون خلیل
بر بتان آزری خواهیم کرد
بندگی کردیم اگر درخور فتد
بعد از این ما چاکری خواهیم کرد
چون خیالت در جهان بین آمدم
جان و دل را یاوری خواهیم کرد
گریه در شوق رخی همچون نگار
همچو ابر آذری خواهیم کرد
وز جهانی دلبری خواهیم کرد
پای دل در بند غم خواهیم داد
ما نه کاری سرسری خواهیم کرد
گرچه چون مور ضعیفم ناتوان
با پلنگان همسری خواهیم کرد
چون ندارم بی وصالت خواب و خور
با خیالت داوری خواهیم کرد
در فراقت صبحدم در کوهسار
ناله چون کلک دری خواهیم کرد
بر رقیبان حمله ای همچون خلیل
بر بتان آزری خواهیم کرد
بندگی کردیم اگر درخور فتد
بعد از این ما چاکری خواهیم کرد
چون خیالت در جهان بین آمدم
جان و دل را یاوری خواهیم کرد
گریه در شوق رخی همچون نگار
همچو ابر آذری خواهیم کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
تا چند دل از هجر تو بیهوش توان کرد
زهر شب هجران رخت نوش توان کرد
آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش
بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد
یکباره بکش تا برهم از غم هجران
بر آتش غم تا به کی این جوش توان کرد
با آنکه جفا بر من دلداده پسندی
ای دوست وفای تو فراموش توان کرد
گر وصل نباشد صنما دست وفا را
با خیل خیال تو در آغوش توان کرد
زهر شب هجران رخت نوش توان کرد
آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش
بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد
یکباره بکش تا برهم از غم هجران
بر آتش غم تا به کی این جوش توان کرد
با آنکه جفا بر من دلداده پسندی
ای دوست وفای تو فراموش توان کرد
گر وصل نباشد صنما دست وفا را
با خیل خیال تو در آغوش توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
جانا غم عشق تو فراموش توان کرد
غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد
گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین
ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد
گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت
درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد
ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم
ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد
امشب اگرم نیست به وصل تو امیدی
با این همه غم یاد شب دوش توان کرد
گیسوی تو از قد تو بگذشت نگارا
افعی چنین را به سر آغوش توان کرد
غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد
گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین
ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد
گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت
درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد
ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم
ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد
امشب اگرم نیست به وصل تو امیدی
با این همه غم یاد شب دوش توان کرد
گیسوی تو از قد تو بگذشت نگارا
افعی چنین را به سر آغوش توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد
انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد
ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده
خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد
در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی
گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد
دانی چه کرد با من از روی بی وفایی
دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد
از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش
ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد
تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد
جانم روان روان را در پیش او روان کرد
دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را
فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد
گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی
دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد
انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد
ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده
خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد
در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی
گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد
دانی چه کرد با من از روی بی وفایی
دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد
از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش
ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد
تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد
جانم روان روان را در پیش او روان کرد
دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را
فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد
گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی
دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
تا نگارین رخ دلبند ز ما پنهان کرد
خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد
حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی
تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد
حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب
هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد
دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت
لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد
گر ز دل جان طلبد آن صنم خوب خصال
هرچه او خواست ز بیچاره دل ما آن کرد
دل مسکین به تکاپوی تو از پا ننشست
آخرالامر که تا جان به سر جانان کرد
یک دم از لعل لب خویش مرا کام نداد
تا مرا گرد جهان خسته و سرگردان کرد
دل بدزدید و نیارست نگه داشتنش
آن همه فتنه و آشوب دو چشمش زان کرد
روی بنمود و دگر باره ز ما گردانید
تا به هجران چو سر زلف خودم پیچان کرد
خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد
حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی
تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد
حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب
هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد
دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت
لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد
گر ز دل جان طلبد آن صنم خوب خصال
هرچه او خواست ز بیچاره دل ما آن کرد
دل مسکین به تکاپوی تو از پا ننشست
آخرالامر که تا جان به سر جانان کرد
یک دم از لعل لب خویش مرا کام نداد
تا مرا گرد جهان خسته و سرگردان کرد
دل بدزدید و نیارست نگه داشتنش
آن همه فتنه و آشوب دو چشمش زان کرد
روی بنمود و دگر باره ز ما گردانید
تا به هجران چو سر زلف خودم پیچان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
تا چند توان درد تو در سینه نهان کرد
در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد
با شوق رخت چند کند صبر دل من
پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد
تا سرو روانم نشد از دیده جان دور
خون جگر از دیده غمدیده روان کرد
سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد
تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد
قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر
بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد
دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد
سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد
دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی
یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد
با این همه بدمهری و بدخویی و تندی
سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد
گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من
گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد
در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد
با شوق رخت چند کند صبر دل من
پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد
تا سرو روانم نشد از دیده جان دور
خون جگر از دیده غمدیده روان کرد
سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد
تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد
قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر
بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد
دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد
سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد
دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی
یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد
با این همه بدمهری و بدخویی و تندی
سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد
گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من
گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد