عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۲
شوق اگر شهپر شود پروا نمی دارد کسی
همچو موج اندیشه از دریا نمی دارد کسی
مریم خاموش عیسی را به گفتار آورد
با لب گویا دل گویا نمی دارد کسی
ما و صحرای جنون، کز خاک اگر جای گیاه
سرزند تیغ زبان پروا نمی دارد کسی
نیست ممکن چون صدف گنجینه گوهر شود
تا نظر بر عالم بالا نمی دارد کسی
مستی دیوانگان از خود بود چون چشم یار
چشم بر کیفیت صهبا نمی دارد کسی
لطف حق ما را زدنیای دنی دارد دریغ
ورنه دنیا را دریغ از ما نمی دارد کسی
جز خط تسلیم کآنجا سیر گردد منتهی
ساحل دیگر درین دریا نمی دارد کسی
تن به پیچ و تاب ده صائب که چون موج سراب
اختیار خود درین صحرا نمی دارد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۴
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۵
بر زبان و دل چو کج باشد نبخشاید کسی
از دم عقرب گره جز سنگ نگشاید کسی
از ثمر شیرین نسازی گر دهان خلق را
سعی کن از سایه ات چون بید آساید کسی
جز شب و روز مکرر در بساطش هیچ نیست
عمرها زیر فلک چون خضر اگر پاید کسی
می شود بال و پر توفیق هنگام رحیل
دست افسوسی که در دنیا به هم ساید کسی
در جهان آگهی خضری دچار من نشد
می روم از خود برون شاید که پیش آید کسی
می شود افزون سرانجام گدازش همچو شمع
هر چه از تن پروری بر جسم افزاید کسی
نیست داغ عشق را حاجت به الماس و نمک
شهپر طاوس را بهر چه آراید کسی؟
نیست غیر از گوشه دل در جهان آب و گل
گوشه امنی که یک ساعت بیاساید کسی
شور سیلاب حوادث سنگ را بیدار کرد
تا به کی از خواب غفلت چشم نگشاید کسی؟
می توان کرد آشنا با خاک پشت آسمان
صائب از همت اگر اقبال فرماید کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۶
بیش ازین آتش مزن در عالم ای جان کسی
رحم کن بر تشنگان ای آب حیوان کسی
می زند بحر از لب خشک صدف موج سراب
چند خودداری کنی ای ابر نیسان کسی؟
چون کتان در هر قدم صد سینه چاک افتاده است
زیر پای خود ببین ای ماه تابان کسی
پیش ازان کز شکرستانت برآرد گرد مور
تلخکامان را بپرس ای شکرستان کسی
شد گلوی قمریان از اشک حسرت طوق دار
سرکشی تا چند ای سرو خرامان کسی؟
چند زخم از بخیه زنجیر تقاضا بگسلد؟
مهر بردار از لب خود ای نمکدان کسی
پیش ازان کز شرم خط بر رو گذاری آستین
عقده ای بگشا ز کار نابسامان کسی
دیده کنعانیان از انتظارت شد سفید
خیمه بیرون زن ز مصر ای ماه کنعان کسی
در بهاران خاطر بلبل بجو، تا در خزان
بینوایی کم کشی ای باغ و بستان کسی
دست تاراج خزان در آستین (تا) غنچه است
یاد کن ما را به برگی ای گلستان کسی
می تواند ملک عالم را به آسانی گرفت
لشکر دل گر بود صائب به فرمان کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۷
گر چه در سیر بهشتم از گل روی کسی
دوزخی در هر بن مو دارم از خوی کسی
می نهد زنجیر بر گردن صبا را نکهتش
اینقدر پیچیدگی بوده است با بوی کسی؟
من که شکر را به تلخی می چشیدم، این زمان
می خورم صد کاسه زهر از چشم جادوی کسی
من که راز آفرینش مو به مو دانسته ام
مانده ام در کوچه بند حیرت از موی کسی
غافلی از پیچ و تاب عاشقان شبهای تار
بر رگ جانت نپیچیده است گیسوی کسی
اضطراب دل مرا سر در بیابان می دهد
محرمیت گر دهد جایم به پهلوی کسی
از که دارم چشم یاری، با که گویم حال خود؟
یک تن از اهل مروت نیست در کوی کسی
از شفق چون می کند هر صبح و شامی خون عرق؟
نیست گر خورشید تابان در تکاپوی کسی
آسمان تا بود، در ناسازگاری طاق بود
راست نامد این کمان هرگز به بازوی کسی
از شکایت گرچه صد طومار در دل داشتم
شست از لوح دلم آیینه روی کسی
آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر
هر که شد صائب سپند آتش خوی کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۹
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۰
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۲
تابش برق و حیات مختصر باشد یکی
جلوه آغاز و انجام شرر باشد یکی
تلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته است
نوش و نیش این جهان مختصر باشد یکی
در قناعت می شود هر ناگواری خوشگوار
خاک پیش مور قانع با شکر باشد یکی
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
با گرانخوابی به میزان نظر باشد یکی
خاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اند
پیش طفلان مهره گل با گهر باشد یکی
با توکل فکر زاد راه کافر نعمتی است
توشه و زنار ما را بر کمر باشد یکی
هر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزد
خون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکی
از گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطر
ورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکی
نیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تاب
رشته جان من و موی کمر باشد یکی
آخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دون
خوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۳
بندگی کردن پسندیده است با آزادگی
سرو را خط امان شد از خزان استادگی
صد بهار تازه رو را سرو شد شمع مزار
می کشد از چشمه سار خضر آب آزادگی
می شود هر کس به مقدار تواضع سربلند
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
ساده لوحان بهره ور گردند از نقش مراد
می شود آیینه گلزار، آب از سادگی
هر چه در میزان بینش از گرانقدران بود
از سبک سنگان بود در پله افتادگی
رد نمی گردد دعای پاک دامانان که اشک
قرة العین اجابت شد ز مردم زادگی
بس که ننشستم ز پا از بی قراری های شوق
بر مجنون را برون آوردم از بی جادگی
من که صد میخانه می کردم به مخموران سبیل
می مکم اکنون لب پیمانه از بی بادگی
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
آب در گوهر نگردد سبز از استادگی
ساده کن صائب دل خود را ز هر نقشی که صبح
می کشد خورشید تابان را به بر از سادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۷
بی نیازست از دلیل و رهنما افتادگی
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
از تنزل می توان آسان ترقی یافتن
بی رسن از چه برآرد عکس را افتادگی
شد دل هر کس ز دنیا سرد چون برگ خزان
با کف لرزنده گیرد از هوا افتادگی
از سپر انداختن گل امن شد از نیش خار
می کند کوته زبان خصم را افتادگی
آنقدر کز نقش پا گردن فرازی بدنماست
خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی
سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد
سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی
چون دهم از دست دامان تنزل را، که کرد
سیر معراج اجابت اشک با افتادگی
با گرانقدران تواضع کن که برمی آورد
دانه ها را روسفید از آسیا افتادگی
ذوق منصب دیده را اندیشه ای از عزل نیست
از دویدن نیست مانع طفل را افتادگی
خاکساری پیشه خود کرده ام تا داده است
دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی
داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک
در حریم دیده خورشید جاافتادگی
بگذر از تقصیر دشمن چون شدی غالب، که هست
از زبردستان عالم خوشنما افتادگی
پا به دامن کش در ایام کهنسالی که هست
بی نیاز از منت خشک عصا افتادگی
نیست از راه تواضع خاکساری دام را
حیله باشد خصم روبه باز را افتادگی
از تواضع می شود ظاهر عیار پختگی
حجت قاطع بود از میوه ها افتادگی
از ته دیوارها می آورد سالم برون
با همه بی دست و پایی سایه را افتادگی
عالمی جویند از پستی، بلندی چون غبار
تا ز خاک راه بردارد که را افتادگی
بر زمین ناورد صائب پشت ما را هیچ کس
با زمین تا پشت ما کرد آشنا افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۹
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی
برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی
دیده ای کز سرمه توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی
از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی
در لباس ابر باشد تیغ بازی های برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی
می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی
می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۰
جلوه برقی است نور آفتاب زندگی
گردش چشمی است دوران حباب زندگی
از وجود ما گل آلودست این آب زلال
ورنه دردی نیست در جام شراب زندگی
جلوه صبح نشاطش خنده واری بیش نیست
دل منه بر باده پا در رکاب زندگی
جز پشیمانی ندارد حاصلی عمر دراز
آه افسوسی است هر سطر از کتاب زندگی
عمر جاویدان اگر دل را نمی سازد سیاه
در سیاهی از چه پنهان است آب زندگی؟
هر نفس فردی به خاک افتد ز اوراق حواس
چون به زردی رو گذارد آفتاب زندگی
هر چه باشد نیستی در پی ندارد بیم مرگ
بر نفس پیوسته لرزد کامیاب زندگی
خاک و باد و آب و آتش را به یکدیگر گذار
درگذر از عالم پرانقلاب زندگی
سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
خضر از اقبال سکندر یافت آب زندگی
خاک صحرای عدم را می شمارد توتیا
قطره زد هر کس دو روزی در رکاب زندگی
از قد خم گشته پیران ندارد هیچ شرم
از سر پل می رود پیوسته آب زندگی
گر درین عالم نبودی موج اشک و مد آه
آیه رحمت نبودی در کتاب زندگی
بر گرانخوابان بود کوتاه شبهای دراز
طول شب را چشم بیدارست آب زندگی
من شدم دلگیر صائب زین حیات پنج روز
خضر چون آورد تا امروز تاب زندگی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۲
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی
دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی
می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
باده یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی
دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی
چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی
گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی
مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی
چون شرر با روی خندان خرده جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی
تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی
موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی
می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی
تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی
دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بی تابی در آتش جویبار زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۴
بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی
تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی
فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند
می رود از بس به سرعت کاروان زندگی
نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی
از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست
حلقه گردد چون ز پیری ها کمان زندگی
پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای
تخته از تابوت می گردد دکان زندگی
توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم
هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی
هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه
هست در ظلمت نهان آب روان زندگی
عمر را بسیاری گفتار کوته می کند
چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی
پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ
اختر ثابت ندارد آسمان زندگی
نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان
زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۵
کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟
از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی
از دل بیدار کوته می شود راه دراز
دور می سازد ره کوتاه را خوابیدگی
در حجاب ابر غافل نیست از ذرات، مهر
پرده بینش نگردد شاه را خوابیدگی
جمع سازد در کمین صیاد خود را بیشتر
می کند بیدارتر آن ماه را خوابیدگی
تیغ لنگردار را در قطع، دست دیگرست
بال و پر گردد دل آگاه را خوابیدگی
در زمین گیران غفلت پند را تائثیر نیست
از جرس کمتر نگردد راه را خوابیدگی
فتنه را بیداری دولت بود خواب گران
خوش نباشد صاحبان جاه را خوابیدگی
خصم چون هموار شد از مکر او ایمن مشو
فتنه باشد آب زیر کاه را خوابیدگی
چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
سنگ ره شد صائب گمراه را خوابیدگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۶
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندی ها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۸
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۰
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۱
شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره مشکین آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۲
قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلی
دست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلی
گرد هستی در سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلی
می گشاید عقده فولاد را آتش چو موم
عشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلی
تا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلق
در حساب دفتر ایجاد فرد باطلی
کشتیی را یک معلم بس بود بهر نجات
چرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلی
بر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدن
ورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلی
سالها باید درین وادی ز خود وحشی شدن
تا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملی
باربرداری است بهر توشه فردای تو
مغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلی
گرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیان
سعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلی
حفظ کن تا می توانی آبروی خویش را
گر ز کشت زندگی داری امید حاصلی
هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلی
بیشتر از طول خواهد بود عرض راه تو
این چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلی
نوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شد
از مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟