عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به دل صد بار گویم قصه ی جانانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
باز می خواهد که از سر گیرم این افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلی؟
چون بر آرد آرزوی یک جهان دیوانه را
هر زمان از گریه خوش تر گردد احوال دلم
سیل را بنگر که آبادی دهد ویرانه را
دل نمی بندم دگر بر التفات نیکوان
صید دام افتاده میداند فریب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موی او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نیست
زان که او فرقی نمی داند ز کس بیگانه را
با صد افسون بعد عمری کآرمش همراه خویش
کرده ام گم ز اشتیاق وصل راه خانه را
خلوت دل را حریم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه یا چون برهمن بتخانه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند
گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش
گو کسی طی نکند این ره بی پایان را
بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد
اولین پله به ایوان نهمین ایوان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
که جفا جوی کشیده است زمن دامان را
خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند
گر نیاموخته بود این نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش
گو کسی طی نکند این ره بی پایان را
بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد
اولین پله به ایوان نهمین ایوان را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
تا این دل دیوانه بود عاقله ی ما
از طعن جنون بیهده باشد گله ی ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصله ی ما
شادابی دل داده به خارو خس این دشت
خونی که به هر گام چکد ز آبله ی ما
عمریست که پوئیم ره کویش اگرچه
از او نبود جز قدمی فاصله ی ما
دربار، به جز عشق نداریم متاعی
ایمن بود از راه زنان قافله ی ما
بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست
کز لعل لب یار ببخشد صله ی ما
از طعن جنون بیهده باشد گله ی ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصله ی ما
شادابی دل داده به خارو خس این دشت
خونی که به هر گام چکد ز آبله ی ما
عمریست که پوئیم ره کویش اگرچه
از او نبود جز قدمی فاصله ی ما
دربار، به جز عشق نداریم متاعی
ایمن بود از راه زنان قافله ی ما
بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست
کز لعل لب یار ببخشد صله ی ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست
افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
دستی که باشدم به گریبان چه می کنی
روزی که باشد از تو به جیب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن این و آن کشید
از بس (سحاب) دید به هر انجمن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست
افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
دستی که باشدم به گریبان چه می کنی
روزی که باشد از تو به جیب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن این و آن کشید
از بس (سحاب) دید به هر انجمن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گردون مباد آن که بیایی به خواب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بیندم به فکر امل عمر گویدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقی دل است
کز خون خویش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره ای به نظر آید آفتاب
آنجا که پرتوی فگند آفتاب ما
دیدار او به جلوه زهر سوی بی حجاب
مائیم آنچه پیش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همین آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
یا سوی بزم ماست روان یا به سوی غیر
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بیندم به فکر امل عمر گویدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقی دل است
کز خون خویش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره ای به نظر آید آفتاب
آنجا که پرتوی فگند آفتاب ما
دیدار او به جلوه زهر سوی بی حجاب
مائیم آنچه پیش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
رقیب یافته در کوی یار بار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر
به محفل تو مرا داده اند بار امشب
شد امشب از برم از جور روزگار آیا
دگر به کام که گردید روزگار امشب؟
جز انتظار چه سودی نه همچو امروزش
گرفتم این که نشستم به رهگذر امشب؟
به شکر اینکه من امروز هر دم از غم تو
سزد که آئیم ای شمع بر مزار امشب
وثاق غیر زیک شمع روشن است و بود
هزار شمع مرا ز آه شعله بار امشب
فغان که رفت زشوق وصال او جانی
که داشتیم بتن از پی نثار امشب
کناره کرد (سحاب) آن مه از کنارم و کرد
سرشک حسرتم از دیده در کنار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوی یار امشب؟
نوید کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازین رشک کز اجابت غیر
به محفل تو مرا داده اند بار امشب
شد امشب از برم از جور روزگار آیا
دگر به کام که گردید روزگار امشب؟
جز انتظار چه سودی نه همچو امروزش
گرفتم این که نشستم به رهگذر امشب؟
به شکر اینکه من امروز هر دم از غم تو
سزد که آئیم ای شمع بر مزار امشب
وثاق غیر زیک شمع روشن است و بود
هزار شمع مرا ز آه شعله بار امشب
فغان که رفت زشوق وصال او جانی
که داشتیم بتن از پی نثار امشب
کناره کرد (سحاب) آن مه از کنارم و کرد
سرشک حسرتم از دیده در کنار امشب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
یا مرگ یا وصال ای کاش عنقریب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
اما فغان که نیست جز در بر رقیب
دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب
لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
بستم لب از فغان کای گل به گوش تو
بانگ زغن یکیست با صوت عندلیب
جز از لب تواش درمان نمی توان
دردا مرا اگر عیسی شود طبیب
از الفت منش حاجب به منع نیست
ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
زان عیسوی صنم زاهد دین گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صلیب
تا این زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحری چنین بدیع نظمی چنین عجیب
یا این دهد خدایا آن کند نصیب
از عزت جهان چندین مخور فریب
چون هر فراز آن دارد بسی نشیب
دانی که وصل چیست فرخنده خلعتی است
اما فغان که نیست جز در بر رقیب
دور از تو رفته تاب از دل زدیده خواب
لب تشنه را از آب تا کی بود شکیب؟
بستم لب از فغان کای گل به گوش تو
بانگ زغن یکیست با صوت عندلیب
جز از لب تواش درمان نمی توان
دردا مرا اگر عیسی شود طبیب
از الفت منش حاجب به منع نیست
ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
زان عیسوی صنم زاهد دین گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صلیب
تا این زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحری چنین بدیع نظمی چنین عجیب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
کامم اگر طلب کنی یک رهم از وفا طلب
ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
قدر فغان من بدان رونق کار خویش را
زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب
دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا
کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب
گر نکنی برای من چاره ی ناله های من
بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
با تو مراست گفتمش: دعوی خونبهای دل
کرد مرا به زیر تیغ از پی خونبها طلب
عهد و وفای یار خود نیست گرت روا به کس
شاهد سست عهد جو دلبر بی وفا طلب
از لب یار چون روا گشته (سحاب) مدعا
کوری چشم مدعی بوسه به مدعا طلب
ور طلبی مرا خود مرگ من از خدا طلب
قدر فغان من بدان رونق کار خویش را
زین تن مستمند جوزین دل مبتلا طلب
دل که چنین کند مرا طالب گوهر وفا
کاش بگوید این متاع از که و از کجا طلب
گر نکنی برای من چاره ی ناله های من
بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
با تو مراست گفتمش: دعوی خونبهای دل
کرد مرا به زیر تیغ از پی خونبها طلب
عهد و وفای یار خود نیست گرت روا به کس
شاهد سست عهد جو دلبر بی وفا طلب
از لب یار چون روا گشته (سحاب) مدعا
کوری چشم مدعی بوسه به مدعا طلب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از آب و اشک ای لبت از خوی می در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک
چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت
آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟
از ناله وز گریه جدا از مهی (سحاب)
گاهی چو نی زبادم و گاهی چو نی در آب
جان تا به کی در آتش و تن تا به کی در آب؟
جسم مرا به کوی تو آورد سیل اشک
چون کشتئی که مرحله ها کرده طی در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
غرق است خاک من بسر کوی وی در آب
ساقی به دفع سردی دی می به شیشه ریخت
آتش که دیده خاصه به هنگام دی در آب؟
از ناله وز گریه جدا از مهی (سحاب)
گاهی چو نی زبادم و گاهی چو نی در آب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
روز آن را که سیه گشت ز چشم سیهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزی
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن
پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم
ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت
روشنی نیست جز از پرتو روی چو مهت
ز یکی جان بستاند به یکی جان بخشد
جان من این چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبی نیست اگر صید حرم را ز حرم
به سوی دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزی
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کنی ای شه حسن
پیشتر ز آنکه نهد رو به هزیمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادی خاکم
ز آن ندادی که مبادا بنشیند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ریخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زیستی و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نیست فزون از گنهت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
در خواب هم ز وصل تو کس کامیاب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
کان دیده را که روی تو دیده است خواب نیست
غیر از بنای عشق کزین سیل محکم است
نبود عمارتی که زاشکم خراب نیست
جان میرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بیم هجر او به دلم اضطراب نیست
نقش خیال خویش به چشم پر آب بین
گویند اگر ثبات به نقش بر آب نیست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نیست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آیا چه شد که دور فلک را شتاب نیست؟
شادم که با خطای فزون از حساب ما
اندیشه ی حساب به روز حساب نیست
یک روز نگذرد که زتأثیر مدح شاه
طبع (سحاب) غیرت طبع سحاب نیست
دارای دهر فتحعلی شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا به کی باشد به بزم غیر یا در کوی دوست
دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان
زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان
کآسمان این دشمنی آموخت ست از خوی دوست
چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روی غیر
دوست شرم از روی دشمن کرد من از روی دوست
قمری است و سرو ما و قامت موزون یار
عندلیب است و گل و ما و رخ نیکوی دوست
آنکه خوانندش هلال و بدر میدانی که چیست؟
بدر روی دلستان است و هلال ابروی دوست
بر سر کویش از آن باد صبا را ره نداد
تا به من دیگر ز کوی دوست نارد بوی دوست
دل بجان آمد (سحاب) و جان مرا بر لب رسید
بی رخ جان بخش دلبر بی قد دلجوی دوست
دوست در پهلوی غیر و غیر در پهلوی دوست
تا که پیغامی برد از دوست سوی دوستان
زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوی دوست
دل ز خوی دوست نالد نی ز خوی آسمان
کآسمان این دشمنی آموخت ست از خوی دوست
چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روی غیر
دوست شرم از روی دشمن کرد من از روی دوست
قمری است و سرو ما و قامت موزون یار
عندلیب است و گل و ما و رخ نیکوی دوست
آنکه خوانندش هلال و بدر میدانی که چیست؟
بدر روی دلستان است و هلال ابروی دوست
بر سر کویش از آن باد صبا را ره نداد
تا به من دیگر ز کوی دوست نارد بوی دوست
دل بجان آمد (سحاب) و جان مرا بر لب رسید
بی رخ جان بخش دلبر بی قد دلجوی دوست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
در ره عشق اختیار از دست رفت
پای ماند از کارو کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقی تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
رفت چون دامان یار از دست رفت
نقد جانی را که از بهر نثار
داشتم در انتظار از دست رفت
در رهش خاکی که میکردم به سر
ز آب چشم اشکبار از دست رفت
روزگار وصل آه از روزگار
کز جفای روزگار از دست رفت
ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار
ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت
پا نهادم بر سر بالین (سحاب)
لیک در وقتی که کار از دست رفت
پای ماند از کارو کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقی تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
رفت چون دامان یار از دست رفت
نقد جانی را که از بهر نثار
داشتم در انتظار از دست رفت
در رهش خاکی که میکردم به سر
ز آب چشم اشکبار از دست رفت
روزگار وصل آه از روزگار
کز جفای روزگار از دست رفت
ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار
ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت
پا نهادم بر سر بالین (سحاب)
لیک در وقتی که کار از دست رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت
یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی
کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟
یا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟
آن شاه که بر حال گدایان نظری داشت
میبرد اگر سنگدلی دل ز کف او
آن سنگدل از حال دل من خبری داشت
از دام تواش خواهش پرواز نمی بود
آن روز که مرغ دل من بال و پری داشت
ره جانب مقصد به ره عشق کجا برد
هر کس چو دل گمره من راهبری داشت
سنگین دل و بی رحم (سحاب) اینهمه کی بود
گر آه دل من به دل او اثری داشت
یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت
ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی
کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟
یا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟
آن شاه که بر حال گدایان نظری داشت
میبرد اگر سنگدلی دل ز کف او
آن سنگدل از حال دل من خبری داشت
از دام تواش خواهش پرواز نمی بود
آن روز که مرغ دل من بال و پری داشت
ره جانب مقصد به ره عشق کجا برد
هر کس چو دل گمره من راهبری داشت
سنگین دل و بی رحم (سحاب) اینهمه کی بود
گر آه دل من به دل او اثری داشت