عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۲ - رفتن خسرو به پای قصر شیرین
چو دید از دور قصر آن سمنبر
هوای باده اش افتاد در سر
زخون دل شراب ناب می خورد
به مستی خون بجای آب می خورد
هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد
شراب لعل را در جام زر کرد
غزل خوانان و دست افشان و می خوار
به هر گامی که رفتی در ره یار
سم اسپش عبیر و مشک می بیخت
سرشکش لعل و مروارید می ریخت
هوا هر چند گرد راه او بود
زاشکش هر زمان صد آبرو بود
هوایش چون عبیر آمیز گشتی
سرشکش در دویدن تیز گشتی
هوا هرگرد از راهش که رفتی
سرشکش روبه رو کردی و گفتی
غبار انگیختن هر کس تواند
خوش آن مردی که او گردی نشاند
چو خسرو دید قصر دلبر از دور
بدید آن دم به چشم خویشتن نور
بر او و قصر او صد آفرین زد
بدین شکرانه سرها بر زمین زد
طلب کرد از ندیمان جام زرین
که می نوشم به یاد لعل شیرین
چو جامی چند کرد از یاد او نوش
جهان را کرد از شادی فراموش
تنی بی جان به سوی جان همی شد
زمین بوسان، زمین بوسان همی شد
خبر بردند شیرین را که خسرو
رسید از دور، اینک چون مه نو
چو زلف خود پریشان گشت آن ماه
که بی هنگام آمد سوی او شاه
به حاجب گفت، تا بستند در رست
که نتوان داشتن این کار را سست
پریشان شد به کار خویش درماند
رقیبی چند در آن راه بنشاند
پس آنگه داد در هر رهگذاری
به دست هر یک از نوعی نثاری
که چون خسرو بدین منزلگه آید
به دولت، مشتری سوی مه آید
یکش ریزد در و یاقوت پیوست
یکش ساغر دهد از لعل بر دست
یکش هر سو گلاب افشان کند راه
یکی شادی کند بر مقدم شاه
چو اینها کرد، شد بر بام و از دور
به ماه خود نظر می کرد مستور
ز شادی گشت زان سان، آن دلارام
که خود را بر زمین اندازد از بام
و زان سوی دگر، خسرو سواره
به سوی قصر او بودش نظاره
به خود می گفت گر رویش ببینم
چو مرغی بر پرم بامش نشینم
از آن سو مانده او در آتش و آب
و زین سو این دگر در پیچ و در تاب
از آن سو او سرشک ناب می ریخت
و زین سو این همه سیلاب می ریخت
بدین منوال خسرو بر سر زین
بیامد تا به سوی قصر شیرین
چو سوی قصر شیرین چشم بگشاد
ز باد آمد فرو در خاک افتاد
به در زد دست، در را دید بسته
و زان در بستگی، شد دل شکسته
به کار خویش، حیران گشت و مضطر
ز غم چون حلقه ای شد ماند بر در
بگفت آوخ که غم جان مرا کاست
زدم فالی و آن فالم نشد راست
غلط کردم پشیمانم ازین کار
دریغا راه دور و رنج بسیار
...بخت خود برآشفت
زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت
که ای جانم فدایت بنگر آخر
چرا بر روی من بستی در آخر
درم بگشای تا رویت ببینم
درآیم یک زمان پیشت نشینم
کنم...لت مشکل خویش
بگویم با تو این درد دل خویش
به یک... ای خویش کن شاد
مروت از جهان آخر بر افتاد
در آ یک لحظه با من در تکلم
مکن بی حرمتم در پیش مردم
برین درچند گردم همچو دوران
بیا بنشین دمی وین گرد بنشان
مگردان رخ زمن بشنو سخن را
نمی دانم گناه خویشتن را
گناهم را که می دانی تو ای ماه
بگو تا بر گناه خود برم راه
چه بد کردم؟ نمی دانم گناهم
به مرگ خویش آخر پادشاهم
بسم پیش کسان این روی زردی
که بی قدرم چو خاک کوی کردی
چو بردی آبروی و اعتبارم
دگر پیش کسان سر چون برآرم
تو خود گو کاندرین بی اعتباری
چه کار آید مرا این شهریاری
تو سلطانی و رحمت بر کرانه
گدا را بر درت قدر و مرا، نه
درین حالت که من هستم کماهی
گدایی بهتر است از پادشاهی
گرم زین آمدن شد مشکل تو
و زین بی جان به تنگ آمد دل تو
روم واپس که در این راه باریک
هنوزم نی خر افتاده ست و نی خیگ
روم وین داوری را در نوردم
به راهی کامدستم باز گردم
چه نوع ست این نکویی در چه کاری
زهی بی نامی، آه این شرمساری!
بدان می داردم هر لحظه اندوه
که گیرم همچو فرهاد، از غمت کوه
روم هر جا و از جورت بنالم
کنم فریاد و رو در خاک مالم
چه می گویم که سودم نیست فریاد
که خواهی کشتنم آخر چو فرهاد
مرا این جور و این بی حرمتی بس
روم سنگی به دل بندم ازین پس
بدین در، من نگویم پادشاهم
که یک هندوی آن خال سیاهم
ز رویت گر چه نتوانم ز غم رست
بهل کاخر به گیسویت زنم دست
چه داری با من بیمار در سر
مکن تعجیل با من، زانکه زین در
به مسکینی و زاری هر چه گفتم
روم کاخر جواب خود شنفتم
نگویی این چه بیداد است با من
هنوزت قهر فرهاد است با من
مکن بد زانکه بد کردن نشاید
که هر کو بد کند، بد پیشش آید
درین منزل که که پس کاه بیشیم
به نیک و بد همان مهمان خویشیم
بمان بد، کین مثل در روزگار است
که گر نیک ست و گر بد در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
دگر ره خسرو از نوعی که دانی
به شیرین گفت از شیرین زبانی
که ای صد همچو خسرو بنده تو
ز احسان توام شرمنده تو
لب لعلت که جانها زنده دارد
هزاران بنده همچون بنده دارد
خم ابروی تو کان نیست هموار
چو من کشته ست در هر گوشه بسیار
سر زلفت که رشک مشک چین است
بدان رخ فتنه روی زمین است
حدیثی زان دهان، کان غنچه رنگ ست
نمی گویم که حالا وقت تنگ ست
قدت کان رفعتش از عرش بیش است
اگر بالا بود بر جای خویش است
نمی گویم رخت ماه جهان است
که آن فرق از زمین تا آسمان است
سخنهایی که گفتم با تو ای مه
نکو گفتی جوابم بارک الله
جواب تلخ از لعلت نبات است
غلط گفتم که به زاب حیات است
هر آن تلخی که کردی از سر کین
نه تلخی است آن که همچون توست شیرین
شدم بر تلخیت راضی و خرسند
که آن پیشم به است از شربت قند
ز یاقوت لب آن درها که سفتی
به روی بنده آن بدها که گفتی
نگویم بد که بد گفتن نشاید
که هرگز بد ز نیکویان نیاید
نگویم کز تو جانم در خروش است
که گر زهرست، از لعل تو نوش است
ندارم ای از تو یک مویی شکایت
ولی بشنو که می گویم حکایت
مرا چون در ره افکندی به پستی
تو از خورشید بالاتر نشستی
تو آنجایی و اینجا گه که ماییم
تو ای دلبر کجا و ما کجاییم
مرا گفتی، مرا پیش تو جان است
ولی ره از زمین تا آسمان است
دلی را معنی بسیار باشد
دلی را هم دلی در کار باشد
اگر چه دل ز گفتارت به کام است
دلی را هم در آن دخلی تمام است
نیارد مرغ در بامت پریدن
که نتواند خرد آنجا رسیدن
تو را قصری ست ای خورشید تابان
که پهلو می زند با عرش رحمان
همی ترسم که بر بالا برآیی
کنی یک روز دعوی خدایی
نه چشم من بر آن بام است و منظر
که چرخ آنجا کلاهش افتد از سر
تو را کی چشم مه بی نور بیند
که هم آنجا تو را از دور ببیند
نمی گویم که کام من روا کن
ولی یک بار چشمی زیر پاکن
تو سروی کی به من زین در درآیی
که می بینم که خوش سر در هوایی
منم جایی که پستی را مکان نیست
تو در جایی که بالاتر از آن (نیست)
عجب گر خود بود راه من آنجا
که سالی می رسد آه من آنجا
ز نه گردون نگویم برتری تو
که می دانم کز آن بالاتری(تو)
نمی گویم که خورشید جهانی
کز آن روشنتری و بیش از آنی
نکویان کز نکویی نام دارند
ز تو رنگی و بویی وام دارند
ترنج مه ز سیب غبغب توست
شکر را چاشنی ای از لب توست
ترشرویی مکن آخر بیندیش
تو شیرینی، مکن تلخی ازین بیش
برای شکرت با من چه قهر است
که شکر بی تو در کامم چو زهرست
عتاب، آن به که با من درنوردی
که شکر در دهانم زهر کردی
ز شیرینی قندت کانست در خور
دلم بگرفت از حلوای شکر
ز تلخی کز تو دیدم وز جهان هم
نه از شکر که بیزارم ز جان هم
بیا بازم خر از این خواری و ذل
که کوه سنگ نارد این تحمل
شدم بیمارت آخر ای طبیبم
علاجم کن که در کویت غریبم
نگاهی جانب آواره ای کن
به رحمت چاره بیچاره ای کن
به کویت گر اجل آید به پیشم
هم اینجا خاک کن در کوی خویشم
بجو، زان پیشتر سامان برگم
که زیرآیی و بنشینی به مرگم
ازین سودا که دایم در سر ماست
عجب دارم که نه خاک من اینجاست
غمم خور زانکه گر از غم بمیرم
به روز حشر دامانت بگیرم
به مرگ و زیست اینجا خواهم افتاد
مگر زینجا برد خاک مرا باد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره آن مه حسن از سر مهر
نمود از اوج برج خویشتن چهر
چو برق از ظلمت شب گشت لامع
به خوبی و سعادت گشت طالع
در دولت به روی شاه بگشود
چو ماه چارده رخسار بنمود
چشانید از طبرزد طفل را قوت
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
که شاها تا جهان را زندگانی
بود باشی به تخت کامرانی
فلک همچون زمین خاک رهت باد
فلک خاشاک روب درگهت باد
جهان تا هست بادت پادشاهی
خلایق بنده و انجم سپاهی
ز روی من دو چشمت باد پر نور
رخ خوب تو باد از چشم بد دور
گل رویت همیشه باد رنگین
دهانت چون لبم همواره شیرین
کمان دولتت پیوسته بر زه
همه روزت یکی بادا ز یک به
چو زلف من پریشانی مبادت
بود کارت چو ابرو در گشادت
چو مویم دامنت پر مشک چین باد
مدامت شاهی روی زمین باد
چو گیسو و دهانم از دو رنگی
مبادت خود پریشانی و ننگی
مرا گفتی جواب تلخ گفتی
نگفتم کانچه خود گفتی شنفتی
دگر گفتی شدی بالا نشستی
به روی من در از هر باب بستی
از آن رفتم نشستم برتر تو
که گردم هر نفس گرد سر تو
ازین بالا مرا آنست مقصود
که تو شمعی درین ایوان منت دود
مرا گر بر فلک دوران برآورد
زشبدیز تو باشد بر فلک گرد
از آن بالا شدم چون دود آهت
که تا ناگه نباشم گرد راهت
تو چشمی و منت ابرو، مکن خشم
بود پیوسته ابرو بر سر چشم
مگو از زیر و بالا، بیش با ما
که عاشق خود نگوید زیر و بالا
درین ره تا رهین زود و دیری
چو گرد آشفته بالا و زیری
دگر گفتی که چشمی زیر پاکن
طریق سرکشی با من رها کن
درین بالا که دل زان در بلای است
به دیدارت که چشمم زیر پای است
دگر گفتی شدم راضی و خشنود
زهی دولت، تو را این هست بهبود
که گرد غم ز راهش بیشکی شد
هر آنکو تلخ و شیرینش یکی شد
دگر گفتی تو دوری من نه دورم
که با تو روز و شب اندر حضورم
ندارم از تو یک ساعت جدایی
نه بی مایی که دایم پیش مایی
دگر گفتی که تلخی نیست آیین
تو خود تلخی، مکن نسبت به شیرین
مگو تلخم که این از ترهات است
که تلخ من چو حلوای نبات است
ورت گفتم ز شکر تلخ بپذیر
که هست آن از لب من چاشنی گیر
دگر گفتی غریبم چاره جویم
بگو من این سخن پیش که گویم
حدیثی مشکل و حالی عجیب است
مگو دیگر چنین کز تو غریب است
نظر بر چشم غمازم میاور
برو دیگر به آوازم میاور
که در عالم اگر بیچاره ای هست
غریبی، خسته ای، آواره ای هست
به زندان عقوبت مانده مهجور
ز خان و مان خویش و دوستان دور
غم و دردش به روز بد نشانده
ز ده مانده به جور از شهر رانده
نه راه پیشم از غم نی ره پس
پریشان حال و دشمن کام و بی کس
درین زندان محنت رو به دیوار
چو بدبختان به درد دل گرفتار
شب و روز از خیال یار دلتنگ
نشسته چون کلاغی بر سرسنگ
یکایک آنچه گفتم نیک بشمر
منم آنها و صد چندان دیگر
دگر گفتی که گیرم دامن تو
اگر میرم، بمیرد دشمن تو
مگو اینها بادا زنده جانت
رود شیرین، به قربان دهانت
الهی تا ابد فرخنده باشی
برای من همیشه زنده باشی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را
دگر باره به صد نیرنگ، پرویز
به پاسخ کرد شمشیر زبان تیز
که ای صد همچو من از راه برده
به زیبایی گرو از ماه برده
کشم تا چند از تو مستمندی
چو سگ، بر آستانم چند بندی
اگر چه ملک جان، سر بیشه توست
جفا و جور کردن پیشه توست
نگویی چند آخر با دلیران
به نیرنگ و فسون با نره شیران
نماید ترک هندویت دلیری
کند آهوی چشمت شیرگیری
تویی آن دلبر مکار رعنا
که در دستان و مکرت نیست همتا
به هر یک غمزه صد جادو نشانده
پس آن را نرگس و بادام خوانده
به هر یک مو هزاران دام کرده
پس آن را زلف مشکین نام کرده
نمک را آشنایی داده با قند
به هر افسون دلی آورده در بند
منم آن ساده دل در این زمانه
که افسون را ندانم از فسانه
به دستان تو عقلم کی برد پی
ز غم مردم نمی گویی که تا کی
گهم خوانی و گاهم رانی از در
به قیدم آری و بازم دهی سر
چه بد کان با من مسکین نکردی
غمم را هیچگه تسکین نکردی
نگویم بد به رخسارت که زشت است
نمی رنجم که اینم سرنوشت است
مشو زین بیش در قصد هلاکم
گر آخر بر نمی گیری ز خاکم
به چشم رحم یک بارم نظر کن
به تیغ خویشم آخر سر به سر کن
به یک تیری دلم را شاد گردان
مرا کن بنده و آزاد گردان
دلم امشب به زلف خویش کن جا
دگر تا چون شود اللیل حبلی
گر از کویت شوم مهجور و محروم
زهی بخت سیاه و طالع شوم
زسودای تو با بیگانه و خویش
مقرر کرده ام با این دل ریش
که نیزت همچو جان خویش دارم
و گر تیغم زنی سر پیش دارم
چو زلفت گر فرو ناری به من سر
زنم چندان ز عشقت سر برین در
که رحم آری و با من سر در آری
مراد من به کام من بر آری
عجب راهی ست، راه عشق ای ماه
که گر آنجا رسد درویش اگر شاه
نه آن یک پس تواند شد نه این پیش
نباشد هیچ فرق از شاه و درویش
مرا آن دم ز خود بی خویش کردند
که نام من شه درویش کردند
درآن عالم که نام عشق بردند
به دست هر یکی کاری سپردند
مقرر شد به دیوان الهی
که یک چیز است درویشی و شاهی
کنون یکره مرا در پیش خود خوان
توانگر سازم و درویش خود خوان
گرت گفتم که شاهم عفو فرما
ز درویشی مگیر این نکته بر ما
که شب کانجا میان خاک خفتم
ندانستم که از مستی چه گفتم
چو شد معلومت این بی خویشی ما
بود معذور نادرویشی ما
مرا گفتی ز خان و مان شدم دور
بماندم در غریبی زار و مهجور
ز ده کرده برون وز شهر رانده
درین زندان به تنهایی بمانده
ز دست جور گردون گشته پا مال
پریشان روز و سرگردان و بد حال
دری بر روی خویش از غیر بسته
چو مرغی بر سر سنگی نشسته
بلی هست این همه ای یار خواری
ولی دانم خبر از من نداری
تو را با خویشتن آمد سر و کار
مرا از نیک و بد تشویش بسیار
همه جور و همه محنت، همه رنج
غم ملک و غم لشکر، غم گنج
دگر آن غم، که نبوم همدم تو
و زینها جمله ام بدتر غم تو
مخور غم زانکه در تیمار عالم
تو با یک غم نشینی من به صد غم
چه درویش و چه سلطان تا دمی هست
به قدر خویش هر یک را غمی هست
هر آن کامد به عالم محنتی دید
خوشا آن کس که از مادر نزایید
از آن ساعت که این عالم نهادند
به روی خلق عالم، در گشادند
جهان دیدیم و با هر کس نشستیم
ز آدم گیر تا این دم که هستیم
کسی را بر مرادش دسترس نیست
برات خوشدلی در دست کس نیست
جهان را غم فزون آمد زشادی
مراد اوست، عین نامردای
نمی گویم که عالم پایدار است
در او احوال مردم برقرار است
بلی آن را که بخشش کرد یاری
بود از دیگرش کم بی قراری
ازین تندی فرودآ، کاندرین دشت
به گفتن گفتن از ما عمر بگدشت
نصیحت بشنو و ترک جفا کن
بمان این توسنی، تندی رها کن
بیا تا بر قدت یک دم شوم راست
که کارم چون دهان تو نه پیداست
بیا کز چشم تو خسرو بمیرد
از آن پیشش که خواب مرگ گیرد
به ابرویت که گر عمرم سرآید
به گیسویت که گر جانم بر آید
نشینم بر درت چندانکه میرم
بود کز جام لعلت کام گیرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۷ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
دگر ره آن سهی سرو از سر ناز
به خسرو کرد چشم از دلبری باز
دو لب بگشود و چشم از خواب بر کرد
جهان پر شکر و بادام تر کرد
دو گیسو را زپیش رو در آویخت
بنفشه با گل نسرین برآمیخت
گه او شب راه بر مهتاب می زد
ز نرگس، گاه بر گل آب می زد
دو بادامش ز نرگس خواب می برد
به شیرینی ز شکر آب می برد
ز دلجویی چو سروی، بلکه بهتر
ز رعنایی، هزارش ناز در سر
به پاسخ گفت کای سلطان عالم
به زیبایی و خوبی، جان عالم
نیامد همچو تو شاهی به عالم
به زیبایی ز آدم تا بدین دم
تو را در شاهی ار فغفور چین است
به درگاهت غلام کمترین است
تو را منشور شاهی هست در مشت
ز آدم تا بدین دم پشت بر پشت
ز هر مهتر که پیش آمد مهی تو
ز جمشید و ز کیخسرو بهی تو
چه کیخسرو، چه افریدون، چه جمشید
که بادا تا ابد ملک تو جاوید
چو رو با عالم عقبی نهادند
همه رفتند و دولت با تو دادند
مرا گفتی که تا کی مستمندی
کشم وز دست جورت دردمندی
منه زین بیش بارم بر دل ریش
که هر کس می کشد بار دل خویش
بباید ز آرزوی دل، بریدن
وگر نه بایدت اینها کشیدن
دگر گفتی که چشمت شیرگیر است
کمانت ابرو و مژگانت تیر است
نه از حق، نی ز کس اندیشه داری
هزاران مکر و دستان پیشه داری
دو چشمت جادوی مردم فریب است
دل و جانم ز عشقت ناشکیب است
نکردی هیچ در کارم نگاهی
نمی بینم رخ خوبت به ماهی
ز تیر غم مزن بر سینه ام چاک
میفکن بیشم و برگیرم از خاک
مکن، چون تیر بر خاکم مینداز
بهل تا گردم از تیغت سرافراز
نگردیدم ز تیغت خسته و ریش
که این از طالع خویش آمدم پیش
ز تیرت جان خود را زنده دارم
ز تیغت سر به بر افکنده دارم
زنم چندان به زاری بر درت سر
که بر رویم گشایی عاقبت در
بلی اینها که گفتی خوب و زیباست
که همچون جامه ای بر قامت ماست
دگر گفتی به دیوان الهی
یکی کردند درویشی و شاهی
گذشتم از سر شاهی به بویت
به مسکینی شدم درویش کویت
نشستم بر سر کوی تو خاموش
شدم همچون در تو حلقه در گوش
نکو رفتی و خوش کردی، چنین به
مده از دست، این حالت که این به
که هر شاهی که او درویش باشد
به قدر از هر دو عالم بیش باشد
خوشا آن کو به هستی مبتلا نیست
چو درویشی و شاهی را بقا نیست
شهان زین سر برین ایوان کشیدند
که سر در پای درویشان کشیدند
شهان آن به که با ایشان پناهند
که درویشان به عالم پادشاهند
خوش آن شاهی که بگدشت از سر ناز
به پابوس فقیران شد سرافراز
چو شاهی را بود رو در تباهی
خوشا درویش و ملک پادشاهی
تو را کردند از آن شاه جهانی
که درویشی بیاساید زمانی
ز بهر گنج و شاهی جان مفرسا
برو در کنج درویشی بیاسا
غم شاه از پی گنج و سپاه است
گدا در کنج وحدت پادشاه است
چو شاهی می نهد بر سینه داغت
خوشا درویشی و کنج فراغت
دگر شاها تو گر این فکر داری
که زین سان کام خود از من برآری
مکن اندیشه این، کان خیال است
خیالی باطل و فکری محال است
به یکتایی که مثلش کس ندیده ست
به دانایی که ما را آفریده ست
به سبحانی که سیاحان افلاک
بدو تسبیح گویند از دل پاک
به معماری که بر فیروزه درگاه
گهی مهر آورد گاهی برد ماه
به علامی که هر چه او کرد نیکوست
جهان حرف و کلام و نسخه اوست
به معبودی که ما با هم رسانید
که نتوانی چنین کام از لبم دید
مگر با من به پاکی عقد بندی
که از پستی نخیزد سر بلندی
پس آنگه روی از خسرو بگرداند
و زان خسرو به کار خویش درماند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۸ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین
شباهنگام کان آهوی غماز
برفت از دیده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گریه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
همه شب تا به روز از انده و غم
یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
سیاهی بر سفیدی، گشت چیره
جهان بر چشم خسرو کرد تیره
دو چشمش بر مثال صبح خیزان
شد از سوز درون سیاره ریزان
همه ره با دل خود در حکایت
ز بخت تیره خود در شکایت
ز دوران زهر ناکامی چشیده
جواب تلخ، از شیرین شنیده
ز شیرینی دلش بی بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
شده رنگ رخ و گردیده آواز
به مستی رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسیده کرده ره گم
خجل از کار خود در پیش مردم
دو چشمش خون فشان از بی قراری
سرافکنده به پیش از شرمساری
از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش
فرس می راند و این می گفت با خویش
شدی ای دل ندیدی حاصل از یار
دریغا راه دور و رنج بسیار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوی لشکرگاه آمد
به سوی خیمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خویشش نوازش کرد و بنشاند
یکایک حال خود پیشش فرو خواند
که چون رفتم سوی قصرش رسیدم
سخن چون گفتم از وی چون شنیدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدین سان کرد وقت من پریشان
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازی چند اگر آمد به رویت
نیازش خواهد آوردن به سویت
مرنج ار کرد در روی تو نازی
که باشد بعد هر نازی نیازی
صبوری کن درین و باش حاضر
که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر
که اول هر چه آید مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشیمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمل
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هیچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوی و صبر آور فرا پیش
که بی این هر دو، شاهانند درویش
نبودی کوه را گر تاب این رنج
نکردی روزگارش صاحب گنج
به سختی چون تحمل کرد و بنشست
زر و سیم و جواهر بر کمر بست
خوش آن کز پختگی گردید خاموش
نه از خامی برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمی گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شیطان
دگر گر نازشی کرد آن پری زاد
نباید گشت از آن یکبار، ناشاد
که گویند این مثل، مردم که از یار
به آزاری نباید گشت بیزار
جدایی از وفاداری نباشد
بود آزار بیزاری نباشد
چو همت عاشقان را در طلب نیست
ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)
نباید هیچ از معشوقه رنجید
گرت کام از دهان خود نبخشید
دلی کو بهر کام از یار بیش است
بود عاشق ولی بر کام خویش است
ز یار آن را که باشد کام در کار
بود بر کام خود عاشق نه بر یار
نباید بود نازک دل که محبوب
نمی دارد ز عاشق اینها خوب
به برگی کاه، آن عاشق نیرزد
که همچون بید از هر باد لرزد
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید
که گر صرصر بود از جا نجنبید
درین ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
چو لختی گفت ازین گفتار شاپور
تن خسرو بر آسود از ره دور
چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش
شدش تلخی شیرین چون شکر نوش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۹ - پشیمان شدن شیرین و رفتن عقب خسرو و مجلس نهادن
سخن پرداز مجلس این چنین گفت
که چون پرویز از شیرین برآشفت
شد اندر خشم و از وی روی برتافت
چرا کز وی همه بی عزتی یافت
گرفت از پای قصر او، سر خویش
روان آمد به سوی لشکر خویش
و زان غم شد دل شیرین پر از درد
به اشک سرخ بنشست و رخ زرد
به هر یک دم ز جان می زد دو صد آه
وز آه جان دلش می شد به صد راه
بدان گرچه صبوری پیشه می کرد
دلش با خود هزار اندیشه می کرد
گهی گفتی که چون عذرش بخواهم
که باشد خجلت ار بخشد گناهم
گهی گفتی خود این آسان نباشد
ولی خود کرده را درمان نباشد
چو لختی گفت ازینها با دل خویش
به خود آسان گرفت آن مشکل خویش
فرود آمد ز قصر و از پی شاه
روان با اشک روی آورد بر راه
به آه دل در آنره رفت چون باد
به اشک خویشتن یک دم نه استاد
چو بادش گر چه گلگون در گذر بود
ولی گلگون اشکش تیزتر بود
بدش گلگون چو باد و شاد می رفت
که آن شب عمر او بر باد می رفت
همی بارید اشک و آه می کرد
ستاره می شمرد و راه می کرد
همی برید دشت و کوه بی فکر
در آن ره با خدای خویش در ذکر
به هر جا در رهش و همی رسیدی
بخواندی حرزی و بر خود دمیدی
در آن شب کو سیه چون موی او بود
پری با دیو شب درگفتگو بود
ز بهر آنکه بیند صبح فیروز
همه شب والضحی می خواند تا روز
چنان افتان و خیزان آن مه نو
شد القصه سوی درگاه خسرو
نشد نزدیک و شد نظاره از دور
که از تقدیر بر در بود شاپور
هر آن کس کو مدد شد روزگارش
نمی باید دگر چیزی به کارش
دگر، هر کارکان حق ناورد راست
مکن اندیشه اش کان نامهیاست
چو بخشد یارت اندر کار یاری
بری از پیش، رو در هر چه آری
چه خوش زد این مثل مرد سخن سنج
نگه دارش که می ارزد به صد گنج
چو شد تدبیر با تقدیر صادق
زنی در هر چه دست آید موافق
پس آنگه چون نظر شاپور بگشاد
دو چشمش بر جمال آن مه افتاد
شد و گفت ای پری رو این چه حال است
پری گفتش نه وقت این سؤال است
چه حاجت گفتنم راز نهانی
که حال ما و خسرو هر دو دانی
پس آنگه گفت شاپورش که ای ماه
بیا تا من تو را در خانه شاه
برم پنهان و اندر آن حوالی
کنم از بهر تو، یک گوشه خالی
پس آنگاهی به آن نوعی که دانم
حکایتهای تو با شه رسانم
چو گفت، آن ماه گفتش این چنین کن
صلاح کار در این است، این کن
بشد همراه شاپور آن زمان ماه
چو دولت کرد جا در خانه شاه
چو بشنید آن پری روی و بر آسود
دگر ره، لب بدان گفتار بگشود
چنین گفتش که ای شاپور همدم
که از دوران مبادت هیچگه غم
چو فردا شاه مجلس را کند ساز
برآرد باربد در مجلس آواز
بود خسرو ز جام عشق سرخوش
شود مجلس زگرمی همچو آتش
به تقریبی حدیث من در آور
دل خسرو ز بند غم برآور
بگو شاها تو شیرین را شکر گیر
به مهرش خواه و از وی کام برگیر
ببندش عقد تا کارت گشاید
که او بی عقد با تو در نیاید
بگو این و ازین گفتار مهراس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۱ - غزل گفتن بار بد از زبان خسرو
سحرگاهی چو چشم دلبران مست
و زان مستی به یک ره رفته از دست
گدشتم بر سر کوی دلارام
به دستی شیشه و دستی دگر جام
که ناگه بر درش راهم ببستند
زدندم سنگی و جامم شکستند
شدم روزی به طوفی سوی باغی
که تا جویم دمی از غم فراغی
گلی خوش رنگ دیدم ناگه آنجا
هزاران بلبلش گردیده شیدا
شدم سویش به چیدن دست بردم
نچیدم آن گل و صد خار خوردم
دلم از جای خود بگرفت باری
به مهمانی شدم نزدیک یاری
نهاده یار، خوان وز تازه رویی
بدش در خوان ز نعمت هر چه گویی
فرا بردم چو سوی نعمتش دست
برونم کرد و در، بر روی من بست
اگر با من ستمها کرد آن یار
به جان من نهاد از غصه ها بار
چه غم من بار او بر خود بسنجم
وگر صد زین بتر بینم نرنجم
زیار اندوه و غم، کی در شمار است
که از اینها نرنجد هر که یار است
دگر سوگند بر سرو بلندش
به گیسوهای سر تا پا کمندش
بر آن ابرو، که هست از دلبری طاق
بدان زخمه، که روشن زوست آفاق
بدان دندان همچون رسته در
که از وی حلقه یاقوت شد پر
به سیب غبغبش کآبی ست الحق
که هست از چشمه مهرش معلق
بدان لبها که شد زو، لعل را آب
بدان عارض کزو شد آب مهتاب
بدان موی میان، کز عالم غیب
پدید آمد چنین باریک و بی عیب
بدان ساعد کزو برخاست دستان
بدان چشمان که شد بادام مستان
بدان سر دهن کالحق نه پیداست
بدین سوگندهای چون قدت راست
که تا نارم به دست آن سرو آزاد
نگردد خاطر غمگین من شاد
چو این درها سراسر باربد سفت
نکیسا از زبان شیرین این گفت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۲ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نباید مست شد در کوی محبوب
که مستان را بود بد پیش خود خوب
نباید عاشقان را هیچ هستی
که هستی نیست غیر از بت پرستی
اگر خواهد کسی کو نشکند جام
بگو در جام کن، فکر سرانجام
به کوهستان مکن در مستی آهنگ
که آید عاقبت قرابه بر سنگ
مکن ای دلبر از عاشق شکایت
که دارد هر چه بینی حد و غایت
به کوی عاشقی از شاه و درویش
که پایی می نهد از حد خود بیش؟
به بند خود بود هر یک گرفتار
که تقصیری در آنجا هست بسیار
یقین کز بعد دی باشد بهاری
نباشد هیچ گل بی زخم خاری
درختی دان طمع را شاخ بسیار
که می آرد همه نامردمی بار
مزن تا می توانی در طمع دست
که دانا را در اینجا یک مثل هست
مشو بر خوان کس ناخوانده ای جان
که بی عزت شود ناخوانده مهمان
چو دادندت به کوی عشق توفیق
مکن سررشته خود گم، که تحقیق
به کوی عشق چه شاه و چه درویش
کشد در عاشقی بار دل خویش
مرا گر قد چون سرو روان هست
دگر گر عارض چون ارغوان هست
لبم گر شربت عناب دارد
وگر گیسوی من صد تاب دارد
اگر طاق دو ابرویم بلند است
وگر مویم ز سر تا پا کمند است
ز دندانم اگر لؤلؤ برد رشک
ز بالایم اگر گردد خجل بشک
وگر از غبغبم در بوستان سیب
به جان دارد هزاران رنج و آسیب
ور از لبهای من لعل است بی آب
ور از رویم بود مهتاب بی تاب
من اینها را که بشمردم سراسر
به ساعدها و صد دستان دیگر
همه دارم و زینها بیش دارم
ولی از بهر یار خویش دارم
به او من زین محقرها چه گویم
که من خود پای تا سر زان اویم
مگو ای دل سخن از هجر و بگدر
که رفت آنها و بر آنم که دیگر
دهانم بر دهانش روی بر روی
نهم کانجا نگنجد در میان، موی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۴ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
زهی نور رخت شمع دل من
وصالت از دو عالم حاصل من
بسی بی ماه رویت، صبر کردم
بسی از انتظارت غصه خوردم
بسی شبها سرشک از چشم پرخون
دوانیدم به هر جانب چو گلگون
که اینک سوی شبدیزت رسیدم
غلط بود آنکه خود گردت ندیدم
مرا مقصود از عالم تو بودی
وگر شادی و گر غم هم تو بودی
اگر در کعبه رفتم گر سوی دیر
به هر جانب که کردم در جهان سیر
به بالای بلندت ای خداوند
به رخسارت که به زان نیست سوگند
که هر جانب که روز و شب رسیدم
ندیدم جز رخت در هر چه دیدم
تو ای دل گر غمی دیدی مگو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
ز روی زرد و اشک ار یافتم رنج
شدم زان سیم و زان زر صاحب گنج
نگویم دل ز هجران بی قرار است
که گلهای من از آن خارخار است
دلم کو بود از هجران به صد شاخ
ز زخم تیر غم سوراخ سوراخ
کنون شادی به جای غم نهادم
به هریک زخم، صد مرهم نهادم
ز هجران گر چه دل بد پاره پاره
نمی نالم که وصلش کرد چاره
اگر چه عمری از هجران بسیار
به کنج غم نشستم رو به دیوار
کنون الحمدلله ای دلارام
که می بینم رخت بر بهترین کام
خم زلفت ز کارم بند بگشود
درآمد نیکی و شد هر چه بد بود
شب هجران من گردید کوتاه
برآمد یوسف وصل من از چاه
برستم از شب هجران و محنت
به بخت من برآمد صبح دولت
قدم اقبال، در کوی من آورد
سعادت روی با روی من آورد
زمان هجر و ناکامی به سر شد
غمی گر بود از خاطر به در شد
نکیسا چون فرو خواند این غزل باز
درآمد باربد دیگر به آواز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۶ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
در آن روزی که تخم مهر کشتند
به مهر تو گل ما را سرشتند
نیامد غیر مهرت در دل من
که بسرشتند با آب و گل من
مرا با مهر تو پیوسته حالی ست
که جز آن هر چه می بینم خیالی ست
به یاری تو من آن جان سپارم
که تا جان دارم از بهر تو دارم
مرا از عشق تو پروای کس نیست
هوایی کز تو دارم آن هوس(نیست)
جهان تا کرد نقش کهنه را نو
مرا شیرین، تو را خوانده ست خسرو
به لوح دهر می بینم هویدا
که تا باشد جهان گویند از ما
ملامتها که ما بردیم از عشق
غرامتها که بسپردیم در عشق
حدیث آن و غمها و ملامت
عجب نبود که ماند تا قیامت
جهان تا کرد نقش دهر بنیاد
ندارد هیچ کس زین عاشقی یاد
ز بعد ما کسان کین در پذیرند
مگر زین نقش، نقشی باز گیرند
کنون شاها ز روز رفته بگدر
که از رفته نمی گوییم دیگر
چو دولت یار و طالع گشت دمساز
مهل کین دولت از دستت رود باز
چو با هم بی حجاب و رو به روییم
سخن را تا به کی در پرده گوییم
دل و جان را چو ستری نیست با هم
حجاب از پیش برداریم ما هم
شویم آسوده زین گفت و شنفتن
سخن تا کی توان در پرده گفتن
نپیچیم از دو زلف خویش پیوست
میان مار بگداریم از دست
دگر با هم نگوییم از چه و چون
که پیدا نیست کار چرخ وارون
به یک ره دست ازین عالم بداریم
غم عالم به عالم واگداریم
شبی احوال عالم در میان بود
ز نیک و بد، حدیثش بر زبان بود
خوشم آمد که خوش گفت این عزیزی
که این عالم نمی ارزد به چیزی
به عالم من ندیدم غیر ازو کس
من از عالم، به عشقم زنده و بس
نکیسا چون فرو خواند این دگر بار
بگفت این باربد با ناله زار
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
مو به مو بگذاشت زیر بار دل ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه دانه چون شمردم سبحه ی صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یک سر این عدالت خانه را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لاله گون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمی زنیم
این است یک نمونه ز راز درون ما
در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست
دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
ما را به سوی وادی دیوانگی کشید
این عشق خیره سر که بود رهنمون ما
ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ
لبریز کرد کاسه ی صبر و سکون ما
تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت
بخت سیاه سوخته ی واژگون ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ی ما
ز دست حادثه پامال شد به صد خواری
هر آن سری که نشد خاک آستانه ی ما
میان این همه مرغان بسته پر ماییم
که داده جور تو بر باد آشیانه ی ما
هزار عقده ی چین را یک انقلاب گشود
ولی به چین دو زلفت شکست شانه ی ما
اگر میان دو همسایه کشمکش نشود
رود به نام گرو، بی قباله خانه ی ما
به کنج دل ز غم دوست گنج ها داریم
تهی مباد از این گنج ها خزانه ی ما
در این وکیل و وزیر ای خدا اثر نکند
فغان صبحدم و ناله ی شبانه ی ما
برای محو تو ای کشور خراب بس است
همین نفاق که افتاده در میانه ی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه ی دیوانه گری را
چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آن که کند پیشه ی خود بی هنری را
شب تا به سحر در طلب صبح وصالت
بگرفته دلم دامن آه سحری را
در عصر تمدن چون توحش شده افزون
بر دیده کشم سرمه ی عهد حجری را
یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد
کز رشک چو من جلوه دهد خون جگری را
از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد
رسوایی و آوارگی و دربدری را
تا فرخی از سر غم عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بی خبری را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
صد بار بهار آمد و یک بار ندیدند
مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
در زندگی از بس که گران جانی ما دید
حاضر نبود مرگ پذیرفتن ما را
رفت از بر من گرچه رهش با مژه رفتم
ره رفتن او بنگر و ره رفتن ما را
جز فرخی از طبع گهربار ندارد
کس طرز غزل گفتن و در سفتن ما را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در چمن تا قد سرو تو برافراخته است
روز و شب نوحه گری کار من و فاخته است
برد با کهنه حریفی است که در بازی عشق
هرچه را داشته چون من همه را باخته است
به گمان غلط آن ترک کمان کش چون تیر
روزگاریست مرا از نظر انداخته است
جان من ز آه دل سوخته پرهیز نمای
که بدین سوختگی کار مرا ساخته است
مستی چشم تو با ابروی کج عربده داشت
یا پی کشتن من تیغ ستم آخته است
چنگ بر طره ی پرچین تو زد آن که چو باد
تا ختن از پی این مشک ختا تاخته است
فرخی دلخوش از آن است که این مردم را
یک به یک دیده و سنجیده و بشناخته است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن طایری که در قفس تنگ خانه داشت
در دل کجا دگر هوس آب و دانه داشت
دست زمانه کی کندش پایمال جور
هر سر که پاس خدمت این آستانه داشت
بهر گره گشایی دل تاخت تا ختن
آن باد مشک بوی که در دست شانه داشت
ما را به روز وصل چرا آشنا نکرد
تأثیر در دلت اگر آه شبانه داشت
چون نی نوا شد از دل هر بینوا بلند
ساز تو بس که شور و نوا در ترانه داشت
دیشب به جرم آنکه ز هجران نمرده ایم
امروز بهر کشتن ما صد بهانه داشت
چون نافه خون به دل ز غزالان مشک مو است
هر کس چو فرخی غزل عاشقانه داشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت
بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق
آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی
آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صبا
موبه مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت
وای بر آن مردم آزاری که در ده روز عمر
آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت
این غزل را تا غزال مشک موی من شنید
آمد و بر فرخی صد گونه تحسین کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست