عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۱ - رجوع به حکایت حضرت خلیل الرحمن
همچنانکه باقی آن داستان
که من و تو داشتیم اندر میان
داستان آن خلیل با وفا
وان فدا کردن پسر را در منا
داشتیم این قصه را اندر میان
شد سحر آمد خروس اندر فغان
قصه ی ما در میان بود ناتمام
که مؤذن رفت بر بالای بام
داستان اندر میان و رفت شب
روز روزه آمد و ما تشنه لب
تشنه ی آب دم شمشیر او
سینه ام در آرزوی تیر او
بر زبان آن قصه ی بن آزرم
آذر اندر سر ز شوق خنجرم
هر دو گوش من بر آواز خلیل
جان نثاران را همی گشته دلیل
جان نثاران را همی گوید صلا
سوی قربانگاه و میدان بلا
من همی گفتم به حسرت ای دریغ
ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ
من درین حسرت که در گوشم سروش
گفت ای افسانه گو یکدم خموش
ای دریغاها چه باشد ای رفیق
گر تو مردی این ره و اینک طریق
هر زمانی عید قربان شما
هر زمینی بنگری باشد منا
ای صفایی مرد میدانی اگر
عید قربانست هر روز ای پسر
هر سر خاری که بینی خنجر است
هر سر کویی منا و مشعر است
نفخه ی عشق آید از هر سرزمین
دیده بگشا ساحت بردع ببین
عید قربان در منی ای ارجمند
گوسفند و گاو و اشتر می کشند
در زمین گنجه روز اربعین
خون پاکان را به خاک آغشته بین
حبذا از ساحت بردع زمین
مجمع عذب و اجاج کفر و دین
گنجه یا رب یا زمین کربلاست
ای رفیقان گنجه یا کوی مناست
کربلاگر نیست چون آید به لاف
روبهان با شیرمردان در مصاف
گنجه یا رب یا منی یا مشعر است
آب زمزم یا که رود ترتر است
این منی یا ساحت بردع زمین
عید قربان یا که روز اربعین
تیغها بنگر در آنجا آخته
روبهان بر شیرمردان تاخته
گنجها در گنجه می بینم نهان
حبذا آن گنجهای شایگان
شیشه ی دل سوی شوشی می کشد
شهد جان از خاک شوشی می چشد
بوی عشق آمد ز بردع بر مشام
هان و هان ای کاروان بردار گام
ناقه را محمل ببند ای ساربان
آیدم از خاک بردع بوی جان
حبذا شط کر و رود ارس
خیز ای رابض بکش تنگ فرس
ساز راه ارمنیه ساز کن
همرهان راه را آواز کن
عید قربان آمد ای یاران راه
گنجه و شوشی بود قربانگاه
گر سری دارید پا در ره نهید
بلکه از غمهای دوران وارهید
من کنون رفتم سوی بردع زمین
هستم آنجا تا به روز اربعین
گر بمانم داستان گیرم ز سر
ورنه بسپارم به خنجر من چه خر
گر بمانم زنده ما و عشق دوست
ورنه جان ما فدای راه دوست
من کنون رفتم خدا یار شما
عشق خوبان روز و شب کار شما
روز رفت و باز آمد وقت شام
این قضیه همچو قصه ناتمام
باز شب شد نوبت افسانه شد
وین زبانم در دهان چون لانه شد
شمع را روشن کن ای همدم که من
خویش را امشب بخواهم سوختن
بال و پر امشب بر آذر می زنم
آتش اندر خشک و در تر می زنم
گه ز آب چشم توفان می کنم
چشم دامن رشک عمان می کنم
گه ز سوز سینه و از تف آه
آتش اندازم به ماهی تا به ماه
گه کنم از اشک چشمان دلخراب
گه کنم از سوز سینه جان کباب
آتشی در سینه ام افروخته
شرحه شرحه پیکرم را سوخته
امشب ای یاران گشایم سینه را
فاش سازم آتش دیرینه را
تا از این آتش نسوزی ای رفیق
تن در آب دیده ی خود کن غریق
گرد آیید ای همه شوریدگان
سیل خون جاری کنید از دیدگان
منزل اندر خاک و خاکستر کنید
هرکجا خاکی همه بر سر کنید
مویه آغازید و مو افشان کنید
از گریبان چاک تا دامان کنید
دستها گاهی ز غم بر سر زنید
بر زمین گاهی ز سر افسر زنید
آتش اندر هفت خرمن افکنید
شورشی در مرد و در زن افکنید
گریه آغازید از غم های های
ناله بردارید از دل وای وای
امشب ای همدم ز غم شوریده ام
دوش بس خواب پریشان دیده ام
دانم امشب آتشی خواهم فروخت
هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت
من سمندر طبعم و آتش طلب
باشد اندر آتشم عیش و طرب
داستانی آرم امشب در میان
کاتش اندازم به مغز استخوان
گفته ام بس داستان عاشقان
گویمت امشب ولی یک داستان
کان همه از دل فراموشت شود
هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود
تا منی گردد فراموشت ز غم
بلکه ابراهیم و اسماعیل هم
همچو ایشان عاشقان راستین
بهر جانتان جانشان در آستین
لیک ایشان را نه قربان نه فدا
عید عاشورا مناشان کربلا
تا ببینی عشق بالادست را
شورش این بختی سرمست را
تا ببینی نشئه ی صهبای عشق
تا ببینی همت والای عشق
تا ببینی شوکت بازوی عشق
تا ببینی قوت نیروی عشق
بود روزی آن رسول سرفراز
در درون حجره خلوتگاه راز
که من و تو داشتیم اندر میان
داستان آن خلیل با وفا
وان فدا کردن پسر را در منا
داشتیم این قصه را اندر میان
شد سحر آمد خروس اندر فغان
قصه ی ما در میان بود ناتمام
که مؤذن رفت بر بالای بام
داستان اندر میان و رفت شب
روز روزه آمد و ما تشنه لب
تشنه ی آب دم شمشیر او
سینه ام در آرزوی تیر او
بر زبان آن قصه ی بن آزرم
آذر اندر سر ز شوق خنجرم
هر دو گوش من بر آواز خلیل
جان نثاران را همی گشته دلیل
جان نثاران را همی گوید صلا
سوی قربانگاه و میدان بلا
من همی گفتم به حسرت ای دریغ
ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ
من درین حسرت که در گوشم سروش
گفت ای افسانه گو یکدم خموش
ای دریغاها چه باشد ای رفیق
گر تو مردی این ره و اینک طریق
هر زمانی عید قربان شما
هر زمینی بنگری باشد منا
ای صفایی مرد میدانی اگر
عید قربانست هر روز ای پسر
هر سر خاری که بینی خنجر است
هر سر کویی منا و مشعر است
نفخه ی عشق آید از هر سرزمین
دیده بگشا ساحت بردع ببین
عید قربان در منی ای ارجمند
گوسفند و گاو و اشتر می کشند
در زمین گنجه روز اربعین
خون پاکان را به خاک آغشته بین
حبذا از ساحت بردع زمین
مجمع عذب و اجاج کفر و دین
گنجه یا رب یا زمین کربلاست
ای رفیقان گنجه یا کوی مناست
کربلاگر نیست چون آید به لاف
روبهان با شیرمردان در مصاف
گنجه یا رب یا منی یا مشعر است
آب زمزم یا که رود ترتر است
این منی یا ساحت بردع زمین
عید قربان یا که روز اربعین
تیغها بنگر در آنجا آخته
روبهان بر شیرمردان تاخته
گنجها در گنجه می بینم نهان
حبذا آن گنجهای شایگان
شیشه ی دل سوی شوشی می کشد
شهد جان از خاک شوشی می چشد
بوی عشق آمد ز بردع بر مشام
هان و هان ای کاروان بردار گام
ناقه را محمل ببند ای ساربان
آیدم از خاک بردع بوی جان
حبذا شط کر و رود ارس
خیز ای رابض بکش تنگ فرس
ساز راه ارمنیه ساز کن
همرهان راه را آواز کن
عید قربان آمد ای یاران راه
گنجه و شوشی بود قربانگاه
گر سری دارید پا در ره نهید
بلکه از غمهای دوران وارهید
من کنون رفتم سوی بردع زمین
هستم آنجا تا به روز اربعین
گر بمانم داستان گیرم ز سر
ورنه بسپارم به خنجر من چه خر
گر بمانم زنده ما و عشق دوست
ورنه جان ما فدای راه دوست
من کنون رفتم خدا یار شما
عشق خوبان روز و شب کار شما
روز رفت و باز آمد وقت شام
این قضیه همچو قصه ناتمام
باز شب شد نوبت افسانه شد
وین زبانم در دهان چون لانه شد
شمع را روشن کن ای همدم که من
خویش را امشب بخواهم سوختن
بال و پر امشب بر آذر می زنم
آتش اندر خشک و در تر می زنم
گه ز آب چشم توفان می کنم
چشم دامن رشک عمان می کنم
گه ز سوز سینه و از تف آه
آتش اندازم به ماهی تا به ماه
گه کنم از اشک چشمان دلخراب
گه کنم از سوز سینه جان کباب
آتشی در سینه ام افروخته
شرحه شرحه پیکرم را سوخته
امشب ای یاران گشایم سینه را
فاش سازم آتش دیرینه را
تا از این آتش نسوزی ای رفیق
تن در آب دیده ی خود کن غریق
گرد آیید ای همه شوریدگان
سیل خون جاری کنید از دیدگان
منزل اندر خاک و خاکستر کنید
هرکجا خاکی همه بر سر کنید
مویه آغازید و مو افشان کنید
از گریبان چاک تا دامان کنید
دستها گاهی ز غم بر سر زنید
بر زمین گاهی ز سر افسر زنید
آتش اندر هفت خرمن افکنید
شورشی در مرد و در زن افکنید
گریه آغازید از غم های های
ناله بردارید از دل وای وای
امشب ای همدم ز غم شوریده ام
دوش بس خواب پریشان دیده ام
دانم امشب آتشی خواهم فروخت
هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت
من سمندر طبعم و آتش طلب
باشد اندر آتشم عیش و طرب
داستانی آرم امشب در میان
کاتش اندازم به مغز استخوان
گفته ام بس داستان عاشقان
گویمت امشب ولی یک داستان
کان همه از دل فراموشت شود
هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود
تا منی گردد فراموشت ز غم
بلکه ابراهیم و اسماعیل هم
همچو ایشان عاشقان راستین
بهر جانتان جانشان در آستین
لیک ایشان را نه قربان نه فدا
عید عاشورا مناشان کربلا
تا ببینی عشق بالادست را
شورش این بختی سرمست را
تا ببینی نشئه ی صهبای عشق
تا ببینی همت والای عشق
تا ببینی شوکت بازوی عشق
تا ببینی قوت نیروی عشق
بود روزی آن رسول سرفراز
در درون حجره خلوتگاه راز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۴۰ - شهادت حضرت علی اصغر در میدان بر روی دست حضرت
هان بیارید آن یکی فرزند من
وان یکی نوباوه دلبند من
هین بیاریدش به قربانگه برم
بهر مهمانی بسوی شه برم
مادرش را گر به پستان نیست شیر
شیر جوشد از دم پیکان تیر
پس نهاد آن طفل بر قرپوس زین
با نشاط آمد سوی میدان کین
پس بکفت بگرفت آن دردانه را
سوخت هم دل خویش و هم بیگانه را
شربت آبی طلب کرد از عدو
تا مگر تر سازد آن کودک گلو
جانب صد تیر او را راست کرد
عشق خونریز آنچه خود می خواست کرد
شه گرفت آن طفل را بر روی دست
گرد خجلت بر رخ گردون نشست
با زبان حال می گفت ای خدا
در رهت آوردم این را یک فدا
عید قربان منست اینم منی
من خلیل عهد و اینم یک فدا
چون پی قربانیش بر کف نهاد
شست دشمن از کمان تیری گشاد
هین بگیر این جرعه ی آب زلال
دیگر از بی شیری ای کودک منال
آمد آن تیر و نشستش در گلو
ای جهان دون تفو بر تو تفو
برگرفت آن طفل خون آلود را
آن ذبیح کعبه ی مقصود را
طفل خون آلوده در آغوش شاه
شه عنان گرداند سوی خیمه گاه
کی پرستاران بگیریدش زمن
دادم از پستان پیکانش لبن
پس نهادش در میان کشتگان
شد پی قربانی دیگر روان
کآمد از خرگه برون خورشیدوار
نوجوان شهزاده ی والاتبار
قامتی زیبا چه سرو افراخته
عنبرین گیسو به دوش انداخته
چهره و چهر آفتاب از آن خجل
قامتی شمشاد پیشش پا به گل
یوسف او را داده خط بندگی
خضر از او جویای آب زندگی
چهره ی او آیت حسن و جلال
از رخش ظاهر جلال ذوالجلال
از لب او معجز عیسی نهان
از رخ او نور پیغمبر عیان
شد بلند از آسمان و از زمین
غغل احسنت و بانگ آفرین
بوسه زد سلطان دین را در رکاب
با هلالی شد قرین آفتاب
کآمد اکنون نوبت من ای پدر
جان گشوده سوی میدان بال و پر
سوی میدان شهادت رخصتی
از پس رخصت مرا هم همتی
تا در این میدان کمی جولان کنم
جان شیرین در رهت قربان کنم
همچو اسماعیل اینها سر نهم
خنجر اندر ناوک خنجر نهم
عاشقان جام فرح آنگه کشند
تشنه لب در راه جانانشان کشند
تشنه ی او را بجز او آب نیست
جز زجام وصل او سیراب نیست
آب خنجر نهری از آن آبهاست
متصل آن نهر با بحر بلاست
ای بلا بر من تو از جان خوشتری
سلسبیل و کوثری یا خنجری
خنجرا گر خود تو کوثر نیستی
جان چرا بخشی بگو پس چیستی
وان یکی نوباوه دلبند من
هین بیاریدش به قربانگه برم
بهر مهمانی بسوی شه برم
مادرش را گر به پستان نیست شیر
شیر جوشد از دم پیکان تیر
پس نهاد آن طفل بر قرپوس زین
با نشاط آمد سوی میدان کین
پس بکفت بگرفت آن دردانه را
سوخت هم دل خویش و هم بیگانه را
شربت آبی طلب کرد از عدو
تا مگر تر سازد آن کودک گلو
جانب صد تیر او را راست کرد
عشق خونریز آنچه خود می خواست کرد
شه گرفت آن طفل را بر روی دست
گرد خجلت بر رخ گردون نشست
با زبان حال می گفت ای خدا
در رهت آوردم این را یک فدا
عید قربان منست اینم منی
من خلیل عهد و اینم یک فدا
چون پی قربانیش بر کف نهاد
شست دشمن از کمان تیری گشاد
هین بگیر این جرعه ی آب زلال
دیگر از بی شیری ای کودک منال
آمد آن تیر و نشستش در گلو
ای جهان دون تفو بر تو تفو
برگرفت آن طفل خون آلود را
آن ذبیح کعبه ی مقصود را
طفل خون آلوده در آغوش شاه
شه عنان گرداند سوی خیمه گاه
کی پرستاران بگیریدش زمن
دادم از پستان پیکانش لبن
پس نهادش در میان کشتگان
شد پی قربانی دیگر روان
کآمد از خرگه برون خورشیدوار
نوجوان شهزاده ی والاتبار
قامتی زیبا چه سرو افراخته
عنبرین گیسو به دوش انداخته
چهره و چهر آفتاب از آن خجل
قامتی شمشاد پیشش پا به گل
یوسف او را داده خط بندگی
خضر از او جویای آب زندگی
چهره ی او آیت حسن و جلال
از رخش ظاهر جلال ذوالجلال
از لب او معجز عیسی نهان
از رخ او نور پیغمبر عیان
شد بلند از آسمان و از زمین
غغل احسنت و بانگ آفرین
بوسه زد سلطان دین را در رکاب
با هلالی شد قرین آفتاب
کآمد اکنون نوبت من ای پدر
جان گشوده سوی میدان بال و پر
سوی میدان شهادت رخصتی
از پس رخصت مرا هم همتی
تا در این میدان کمی جولان کنم
جان شیرین در رهت قربان کنم
همچو اسماعیل اینها سر نهم
خنجر اندر ناوک خنجر نهم
عاشقان جام فرح آنگه کشند
تشنه لب در راه جانانشان کشند
تشنه ی او را بجز او آب نیست
جز زجام وصل او سیراب نیست
آب خنجر نهری از آن آبهاست
متصل آن نهر با بحر بلاست
ای بلا بر من تو از جان خوشتری
سلسبیل و کوثری یا خنجری
خنجرا گر خود تو کوثر نیستی
جان چرا بخشی بگو پس چیستی
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱
بهار آمد کنون جانا قفس را خیز و در بگشا
چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی
در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری
تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم
دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
ز یاران مجاز آمد صفایی دل به تنگ اکنون
در دل را بیا بر روی یاران دگر بگشا
چو بگشادی ترحم کن مرا هم بال و پر بگشا
خبر دارد ز حال می کشان چون محتسب ساقی
در میخانه را بر روی ایشان بی خبر بگشا
کمر در خدمتت بستند یاران روز و شب عمری
تو هم یک شب برای خاطر یاران کمر بگشا
جمال یار هر سو جلوه گر بی پرده ای همدم
دمی از خواب غفلت خیز و از هر سو نظر بگشا
ز یاران مجاز آمد صفایی دل به تنگ اکنون
در دل را بیا بر روی یاران دگر بگشا
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲
تاراج کنی تا چند ای مغبچه ایمانها
کافر تو چه می خواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر
در هربن موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای مرا یاری
سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت
یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
زخمی به سر زخم است با زخم تو مرهمها
دردی به سر درد است با درد تو درمانها
آیا چه نمایان شد از چاک گریبانش
کاو چون گرهی بگشود، شد چاک گریبانها
پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
باشی تو اگر ساقی پیمانه تو پیمایی
از توبه یاران داد، ای وای ز پیمانها
از عشق تو هرکس را آسان شده هر مشکل
بیچاره صفایی را مشکل شده آسانها
کافر تو چه می خواهی از جان مسلمانها
تیری به من افکندی ای طرفه کز آن یک تیر
در هربن موی من پنهان شده پیکانها
ای خضر مبارک پی بنمای مرا یاری
سرگشته چنین تا کی گردم به بیابانها
دامن مکش از دستم ای جان که به امیدت
یکباره کشیدم من دست از همه دامانها
زخمی به سر زخم است با زخم تو مرهمها
دردی به سر درد است با درد تو درمانها
آیا چه نمایان شد از چاک گریبانش
کاو چون گرهی بگشود، شد چاک گریبانها
پروانه صفت گردم گرد سر هر شمعی
از روی تو چون روشن شد شمع شبستانها
مقصود من محزون از باغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل گردم به گلستانها
باشی تو اگر ساقی پیمانه تو پیمایی
از توبه یاران داد، ای وای ز پیمانها
از عشق تو هرکس را آسان شده هر مشکل
بیچاره صفایی را مشکل شده آسانها
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳
ای باد صبا کاش رسانی خبر ما
گاهی به سوی ماه نهان از نظر ما
فریاد که مردیم به جایی که از آنجا
هرگز نرسد جانب یاران خبر ما
ما را بکش از غمزه ی خون ریز و میندیش
در حشر نپرسند ز خون هدر ما
یارا همه بینند جمال تو و خون شد
در حسرت یک نیم نگاهت جگر ما
تا بال و پری بود ز دامت نپریدیم
در کنج قفس ریخت کنون بال و پر ما
آن یار که عمری ست که از ما شده پنهان
روزی بود آیا که درآید ز در ما
در کنج قفس جان بسپردیم به حسرت
فریاد که صیاد نیامد به سر ما
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر از قدم او به سر ما
گاهی به سوی ماه نهان از نظر ما
فریاد که مردیم به جایی که از آنجا
هرگز نرسد جانب یاران خبر ما
ما را بکش از غمزه ی خون ریز و میندیش
در حشر نپرسند ز خون هدر ما
یارا همه بینند جمال تو و خون شد
در حسرت یک نیم نگاهت جگر ما
تا بال و پری بود ز دامت نپریدیم
در کنج قفس ریخت کنون بال و پر ما
آن یار که عمری ست که از ما شده پنهان
روزی بود آیا که درآید ز در ما
در کنج قفس جان بسپردیم به حسرت
فریاد که صیاد نیامد به سر ما
ما سر نکشیم از قدم یار صفایی
تیغ آید اگر از قدم او به سر ما
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۴
خواب نوشین سحر لقمه ی چرب سرشب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
دعوی عشق خدا اینت عجب اینت عجب
عشق و دیبا و کتان این نبود عاشق را
موی ژولیده کلاه است و تن خسته سلب
سخن از شاه و وزیر و ده و اصطبل و بدل
معنی عشق کسی اشهد بالله کذب
عاشق و دوستی شهر و وطن کفر است این
وطنش کوی حبیب است چه شام و چه حلب
جام اگر از کف یار است چه آدینه چه سبت
می گر از دست نگار است چه شعبان چه رجب
شیوه ی عاشقی ار می طلبی رو بشنو
نقل فرهاد عجم قصه ی مجنون عرب
هر کجا قامت رعنا رخ زیبا بینی
دل در او بند و مپرسش زحسب یا زنسب
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۹
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند
دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص
که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
آنچه با این دل ویرانه غم عشق تو کرد
کافرم گر به دهی هیچ سپاهی بکند
دوش دیدم که درآمد ز درم یار به خواب
اثر این خواب به بیداری الهی بکند
باکم از قتل صفایی به ستم نیست ولیک
ترسم از دست تو یک نیم شب آهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند
آنکه آرایش این باغ ازو بود اکنون
نگذارند که از دور نگاهی بکند
دیدن چهره ی معشوق ثواب است خصوص
که دمی در دل بیرحم تو راهی بکند
آنچه با این دل ویرانه غم عشق تو کرد
کافرم گر به دهی هیچ سپاهی بکند
دوش دیدم که درآمد ز درم یار به خواب
اثر این خواب به بیداری الهی بکند
باکم از قتل صفایی به ستم نیست ولیک
ترسم از دست تو یک نیم شب آهی بکند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای دل اگر این یار دمی یار تو باشد
شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود
یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
روزی بشمارد گرت از خیل غلامان
صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
هرگز به کسی رشک نبردم بجز آنکس
کو را نظری گاه به رخسار تو باشد
عزم سفر کوی بتان کرده ای ای دل
رو رو که خدا یار و نگهدار تو باشد
گم شد ز بر من دل و آن است گمانم
کاندر شکن طرّه طرار تو باشد
درمان چه کنی درد صفایی بگذارش
تا زنده بود خسته و بیمار تو باشد
شاهنشهی هردو جهان عار تو باشد
یکدل نشنیدیم که مفتون تو نبود
یک سینه ندیدیم که بی خار تو باشد
روزی بشمارد گرت از خیل غلامان
صد یوسف آزاد خریدار تو باشد
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
هرگز به کسی رشک نبردم بجز آنکس
کو را نظری گاه به رخسار تو باشد
عزم سفر کوی بتان کرده ای ای دل
رو رو که خدا یار و نگهدار تو باشد
گم شد ز بر من دل و آن است گمانم
کاندر شکن طرّه طرار تو باشد
درمان چه کنی درد صفایی بگذارش
تا زنده بود خسته و بیمار تو باشد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۲
عشاق تو جز دیده ی خونبار نخواهند
غیر از دل آزرده افکار نخواهند
فریاد که این درد مرا کشت که آن دوست
با من نکند مهر که اغیار نخواهند
ای بوالهوسان دور شوید از من مسکین
مردان دهش رونق بازار نخواهند
گو قیمت ما بشکند آنجا که کسی را
باشند خریدار و خریدار نخواهند
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله با یار نخواهند
گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟!
این طایفه جز جبه و دستار نخواهند
منصور از آن بر سر دار است که خوبان
ارباب وفا جز به سر دار نخواهند
تا باشدشان عذر جفا خیل نکویان
جز عاشق بدنام گنهکار نخواهند
آنها که ز خوبان دلشان است به دامان
صد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند
جان بر کف خود گیر صفایی به ره عشق
در کوی بتان درهم و دینار نخواهند
غیر از دل آزرده افکار نخواهند
فریاد که این درد مرا کشت که آن دوست
با من نکند مهر که اغیار نخواهند
ای بوالهوسان دور شوید از من مسکین
مردان دهش رونق بازار نخواهند
گو قیمت ما بشکند آنجا که کسی را
باشند خریدار و خریدار نخواهند
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق
جز خلوت و در دل گله با یار نخواهند
گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟!
این طایفه جز جبه و دستار نخواهند
منصور از آن بر سر دار است که خوبان
ارباب وفا جز به سر دار نخواهند
تا باشدشان عذر جفا خیل نکویان
جز عاشق بدنام گنهکار نخواهند
آنها که ز خوبان دلشان است به دامان
صد خرمن گل گلشن و گلزار نخواهند
جان بر کف خود گیر صفایی به ره عشق
در کوی بتان درهم و دینار نخواهند
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۳
از راه وفا گاه ز ما یاد توان کرد
گاهی به نگاهی دل ما شاد توان کرد
صید دل من لایق تیغ تو اگر نیست
از بهر خدا آخرش آزاد توان کرد
عالم مگر از ناله به رحم آورم ای دل
ای وای (!) چه با خوی خداداد توان کرد
زین بعد کسی ناله من نشنود آری
تا چند مگر ناله و فریاد توان کرد
مستم زمی عشق چنان کز پی مرگم
صید میکده از خاک من آزاد توان کرد
انصاف کجا رفت ببین مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
منمای به زاهد تو ره کوی خرابات
این ره نه به هر بوالهوس ارشاد توان کرد
با غیر صفایی مه من عهد وفا بست
دل را به چه امید دگر شاد توان کرد
گاهی به نگاهی دل ما شاد توان کرد
صید دل من لایق تیغ تو اگر نیست
از بهر خدا آخرش آزاد توان کرد
عالم مگر از ناله به رحم آورم ای دل
ای وای (!) چه با خوی خداداد توان کرد
زین بعد کسی ناله من نشنود آری
تا چند مگر ناله و فریاد توان کرد
مستم زمی عشق چنان کز پی مرگم
صید میکده از خاک من آزاد توان کرد
انصاف کجا رفت ببین مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد
منمای به زاهد تو ره کوی خرابات
این ره نه به هر بوالهوس ارشاد توان کرد
با غیر صفایی مه من عهد وفا بست
دل را به چه امید دگر شاد توان کرد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۴
به این امید دادم جان، که روزی بلکه یار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید
مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید
شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید
خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید
شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید
کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید
منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید
سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
که جان بهر نثار راهش آن روزم به کار آید
مکن از گریه ی شام و سحر منع من ای همدم
که اشک از چشم من در هجر او بی اختیار آید
شراب ارغوانی نوش وانگه هرچه خواهی کن
که کار مست لایعقل کجا از هوشیار آید
خزان عمر را نبود بهاری در قفا افسوس
وگرنه هر خزانی را ز پی فصل بهار آید
شوم فارغ ز سودای بهشت، اندیشه ی دوزخ
پس از مردن گرم آن شمع یک شب بر مزار آید
کنار خود ز خون دل گلستان آنچنان کردم
که شاید روزی آن سرو روانم در کنار آید
منم آن بلبل بی خود ز یاد گل که از گلشن
ندانم کی رود فصل خزان و کی بهار آید
سر کویی که باشد در گدایی پادشاه آنجا
کجا بیچاره ای مثل صفایی در شمار آید
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۴
ای بر کفت تیغ جفا از قتل ما پروا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۵
گفتم ز دعای من شبخیز حذر کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
گفتا برو اظهار ورع جای دگر کن
گفتم که قدم در ره عشق تو نهم گفت
بگذار ولیکن قدم خویش ز سر کن
گفتم نظری بر رخ زیبای تو خواهم
گفتا برو از هر دو جهان قطع نظر کن
گفتم که دلم، گفت سراغ ره ما گیر
گفتم که سرم، گفت به فتراک نظر کن
گفتم چکنم ره به سر کوی تو یابم
گفتا که برو خانه خود زیر و زبر کن
گفتم که ز غم ناله کنم گفت بپرهیز
گفتم ز ستم شکوه کنم گفت حذر کن
گفتم که «صفایی» هوس وصل تو دارد
گفتا ز سر خود هوس خام به در کن
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۶
مژده ای دل خیمه بیرون از جهان خواهم زدن
خیمه بر بالای هفتم آسمان خواهم زدن
بارگه بالاتر از کون و مکان خواهم کشید
پنج نوبت بر فراز لامکان خواهم زدن
آشیان در شاخسار قدس او خواهم کشید
قدسیان را هم صفیر از آشیان خواهم زدن
دست همّت بر رخ کون و مکان خواهم فشاند
پای غیرت بر سر جان و جهان خواهم زدن
مهر از این نامهربانان سربه سر خواهم برید
دست بر دامان یار مهربان خواهم زدن
پیچ و تاب طره طرّار را خواهم گشود
دست بر آن گیسوی عنبرفشان خواهم زدن
آسمان را پشت سر خواهم فکند و بوسه ها
آستانش را به رغم آسمان خواهم زدن
در گلستان وصالش همچو گل خواهم شکفت
دسته های گل به سر زان گلستان خواهم زدن
بر سر یاران «صفایی» شورها خواهم فکند
مهر خاموشی پس آنگه بر زبان خواهم زدن
خیمه بر بالای هفتم آسمان خواهم زدن
بارگه بالاتر از کون و مکان خواهم کشید
پنج نوبت بر فراز لامکان خواهم زدن
آشیان در شاخسار قدس او خواهم کشید
قدسیان را هم صفیر از آشیان خواهم زدن
دست همّت بر رخ کون و مکان خواهم فشاند
پای غیرت بر سر جان و جهان خواهم زدن
مهر از این نامهربانان سربه سر خواهم برید
دست بر دامان یار مهربان خواهم زدن
پیچ و تاب طره طرّار را خواهم گشود
دست بر آن گیسوی عنبرفشان خواهم زدن
آسمان را پشت سر خواهم فکند و بوسه ها
آستانش را به رغم آسمان خواهم زدن
در گلستان وصالش همچو گل خواهم شکفت
دسته های گل به سر زان گلستان خواهم زدن
بر سر یاران «صفایی» شورها خواهم فکند
مهر خاموشی پس آنگه بر زبان خواهم زدن
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳۲
ای کوکب امید شبی کاش برآیی
ای شام الم کاش که روزی به سرآیی
گفتی که شب مرگ بیایم به بر تو
امشب شب مرگ است گر امروز بیایی
چون گوش به فریاد من آن ماه ندارد
ای آه چرا بیهده از سینه برآیی
آتش فکنی یکسره در خرمن هستی
روزی ز پس پرده اگر رخ بنمایی
پر عنبرسارا کنی این حقه ی گردون
گر یک گره از طره ی مشکین بگشایی
بگرفته دل ما بر ما خوی بد ما
ای کاش به یک عشوه دل ما بربایی
جستم دل خود را و نشان پیش تو دادند
اما چه ثمر چونکه ندانم تو کجایی
عکس رخ او را به نظر گیر «صفایی»
تا زنگ غم از آینه ی دل بزدایی
ای شام الم کاش که روزی به سرآیی
گفتی که شب مرگ بیایم به بر تو
امشب شب مرگ است گر امروز بیایی
چون گوش به فریاد من آن ماه ندارد
ای آه چرا بیهده از سینه برآیی
آتش فکنی یکسره در خرمن هستی
روزی ز پس پرده اگر رخ بنمایی
پر عنبرسارا کنی این حقه ی گردون
گر یک گره از طره ی مشکین بگشایی
بگرفته دل ما بر ما خوی بد ما
ای کاش به یک عشوه دل ما بربایی
جستم دل خود را و نشان پیش تو دادند
اما چه ثمر چونکه ندانم تو کجایی
عکس رخ او را به نظر گیر «صفایی»
تا زنگ غم از آینه ی دل بزدایی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۱ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار دوم
چو دیو شب برآمد از تنش جان
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۲ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار سوم
دگر چون روز سر برزد ز کهسار
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
ز مردم دیو شب شد ناپدیدار
پری رویان مریم روی از سیر
همه گشتند پنهان جمله در دیر
نشستند آن ندیمان گرد شیرین
همه با چنگ و عود و جام زرین
از آن صورت حکایت بازگفتند
ز دل گرد پریشانی برفتند
همی دادند هر یک زان نشانها
که ناگه نازنینی زان میانها
بدو گفتا سوی دیر پری سوز
ببر نذری و قندیلی برافروز
به شیرین آن پری رویان رقاص
شدند الحمد خوان یکسر به اخلاص
به صدق دل همه یکروی گشتند
کشیشان را زیارت جوی گشتند
شدند از صدق در آن دیر مینو
که باشد صدق هر کس رهبر او
کرم را جمله دستی برفشاندند
به نذر آنجا به بالا زر فشاندند
وز آنجا همچو مرغان، باز پرواز
گرفتند و شدند از جانبی باز
همه چون سرو هریک ناز در سر
به جایی در شدند از هر دو بهتر
زمینی کاندرو باد بهاری
نمودی جعد گل را شانه کاری
بنفشه، زلف سنبل تاب دادی
هوا از ژاله گل را آب دادی
درختان در درختان سرکشیده
در آن آواز مرغان برکشیده
در آن صحرا که چون خلد برین بود
بنفشه همچو زلف عنبرین بود
هر آن گل کز صبا چهره گشادی
شقایق سینه را داغی نهادی
درون بلبل از گلها پریشان
به روی لاله سنبلها پریشان
به نقاشی دگر شاپور سرمست
که از مانی به خوبی برده بد دست
در آن صحرا که رشک نقش چین بود
دگر با آن حریفان نقش بنمود
زصنعت مشک بر کافور آمیخت
زنو بار دگر نقشی برانگیخت
که گردون کاو هزاران نقش سازد
یکی نابرده دیگر یک طرازد
ببیند هر که عقلش برقرار است
که عالم سربسر نقش نگار است
به صورت چشم مردان کی گشاید
که صورت مر زنان را...
به صورت کس قدم در راه ننهاد
که این ره هر که رفت از راه افتاد
زمن بشنو مرو در راه صورت
که مرد آنجا کند ره گم ضرورت
چو شیرین باز آن صورت نگه کرد
ز آه دل جهان بر خود سیه کرد
زخون دل که بر مژگان فروهشت
تو گفتی لاله ها بر زعفران کشت
چو دیدند آن پری رویان چنینش
دلش جستند و کردند آفرینش
مخور غم ما بکوشیم از برایت
که بادا جان ما یکسر فدایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۳ - نمودن شاپور خود را به شیرین و روانه ساختن او را به طرف مداین
چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد