عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - غزل
ای سمن عارض مه پیکر شیرین گفتار
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - و له ایضا
پرتو روی تو از روی صفا می بینم
مردم چشم تو در عین حیا می بینم
در لبت می نگرم، جوهر جان می یابم
در رخت می نگرم، صنع خدا می بینم
شام گیسوی تو یا ملک ختن می نگرم؟
زلف پرچین تو یا مشک خطا می بینم؟
گرد کوه از سر غیرت چو کمر می گردم
زآنکه اندام تو در بند قبا می بینم
چون صبا بی سر و پا می روم و سودایی
تا سر زلف تو در دست صبا می بینم
دل یکتای خود از غایت سرگردانی
بسته در سلسله ی زلف دو تا می بینم
تا به هم درشکند قلب اسیران کمند
ترک سرمست تو با تیغ جفا می بینم
دل که از غصه به تنگ آمد و ناپیدا شد
اثرش در دهن تنگ شما می بینم
از تو چندان که به من جور و جفا می آید
همچنان در دل خود مهر و وفا می بینم
حیدر از آرزوی آتش و آب رخ تو
خاکش از مهر تو بر باد هوا می بینم
مردم چشم تو در عین حیا می بینم
در لبت می نگرم، جوهر جان می یابم
در رخت می نگرم، صنع خدا می بینم
شام گیسوی تو یا ملک ختن می نگرم؟
زلف پرچین تو یا مشک خطا می بینم؟
گرد کوه از سر غیرت چو کمر می گردم
زآنکه اندام تو در بند قبا می بینم
چون صبا بی سر و پا می روم و سودایی
تا سر زلف تو در دست صبا می بینم
دل یکتای خود از غایت سرگردانی
بسته در سلسله ی زلف دو تا می بینم
تا به هم درشکند قلب اسیران کمند
ترک سرمست تو با تیغ جفا می بینم
دل که از غصه به تنگ آمد و ناپیدا شد
اثرش در دهن تنگ شما می بینم
از تو چندان که به من جور و جفا می آید
همچنان در دل خود مهر و وفا می بینم
حیدر از آرزوی آتش و آب رخ تو
خاکش از مهر تو بر باد هوا می بینم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - و له ایضا
ترک سرمست تو خون دل ما می ریزد
بی گنه خون دل خسته چرا می ریزد
مردم دیده ی دریا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پای شما می ریزد
تا صبا می زند از چین سر زلف تو دم
نافه های ختن از باد هوا می ریزد
سنبلت پای دل پیر و جوان می بندد
نرگست خون دل شاه و گدا می ریزد
چون تو در طرف چمن می روی ای آب حیات
در چمن برگ گل از روی حیا می ریزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکین کرد
یا مگر غالیه از جیب صبا می ریزد
دست ساقی به صبوحی ز پی دفع خمار
می صافی است که در جام صفا می ریزد
تا بگیرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چین زلف سیهت مشک خطا می ریزد
طبع حیدر ز هوداری تو دریایی است
ورنه این گوهر معنی ز کجا می ریزد؟
بی گنه خون دل خسته چرا می ریزد
مردم دیده ی دریا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پای شما می ریزد
تا صبا می زند از چین سر زلف تو دم
نافه های ختن از باد هوا می ریزد
سنبلت پای دل پیر و جوان می بندد
نرگست خون دل شاه و گدا می ریزد
چون تو در طرف چمن می روی ای آب حیات
در چمن برگ گل از روی حیا می ریزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکین کرد
یا مگر غالیه از جیب صبا می ریزد
دست ساقی به صبوحی ز پی دفع خمار
می صافی است که در جام صفا می ریزد
تا بگیرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چین زلف سیهت مشک خطا می ریزد
طبع حیدر ز هوداری تو دریایی است
ورنه این گوهر معنی ز کجا می ریزد؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - و له ایضا
آب کز دیده روان شد ببرد بنیادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
دیده خون ریز که چون مردم دریایی چشم
بهر دردانه به دریای محیط افتادم
مردم از گریه ی من غرقه دریای غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در دیده ی خود دجله روان می بینم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به میان آی که بر دامن کوه
کشته ی شکر شیرین تو چون فرهادم
خانه ی دیده ی من جای خیال رخ تست
زآن در دیده به روی دگری نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشید جلال
پرده ی اطلس گردون بدرد فریادم
جستن حیدر وفا از هوس دیدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - و له ایضا
تا دل خسته به دست سر زلفت دادم
کمر بندگی ات بسته ام و آزادم
آخر ای ماه پری چهره به فریادم رس
کز هوایت ز فلک می گذرد فریادم
گر کسی از غم هجران تو شادی طلبد
منم آن کس که به غم خوردن رویت شادم
بیستون ستمت را بکشم چون فرهاد
زآنکه بی شکر شیرین تو چون فرهادم
با وجود قد رعنای تو همچون سوسن
گر همه روی زمین سرو شوم آزادم
پیش از آب و گل خود در ازل از لوح قضا
ابجد عشق تو آموخته از استادم
با وجود رخ چون آتش و آب خط تو
بر سر خاک دوان بی سر و پا چون بادم
طالعم از مه روی تو چو حیدر نبود
تا من از مادر فطرت به چه طالع زادم؟
کمر بندگی ات بسته ام و آزادم
آخر ای ماه پری چهره به فریادم رس
کز هوایت ز فلک می گذرد فریادم
گر کسی از غم هجران تو شادی طلبد
منم آن کس که به غم خوردن رویت شادم
بیستون ستمت را بکشم چون فرهاد
زآنکه بی شکر شیرین تو چون فرهادم
با وجود قد رعنای تو همچون سوسن
گر همه روی زمین سرو شوم آزادم
پیش از آب و گل خود در ازل از لوح قضا
ابجد عشق تو آموخته از استادم
با وجود رخ چون آتش و آب خط تو
بر سر خاک دوان بی سر و پا چون بادم
طالعم از مه روی تو چو حیدر نبود
تا من از مادر فطرت به چه طالع زادم؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - و له ایضا
در چنان صورت مطبوع عجب می مانم
بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی
چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم
صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم
ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آید به میان دستانم
در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم
در برش میرم و بر باد روم ایمانم
گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم
منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟
برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم
بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی
چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم
صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم
ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آید به میان دستانم
در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم
در برش میرم و بر باد روم ایمانم
گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم
منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟
برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - فی البدیهه
بت شکر سخن پسته دهان می گذرد
مه خورشید رخ موی میان می گذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان می گذرد
تا من از سینه ی مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان می گذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان می گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب می گذری
خود شب و روز ندانم به چه سان می گذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خسته دلان می گذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان می گذرد
هر که او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان می گذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان می گذرد
مه خورشید رخ موی میان می گذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان می گذرد
تا من از سینه ی مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان می گذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان می گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب می گذری
خود شب و روز ندانم به چه سان می گذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خسته دلان می گذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان می گذرد
هر که او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان می گذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان می گذرد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - و له ایضا
جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
در چمن مشعله ی آتش گل بر کردند
بلبل بی خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ی عطار بسوخت
پرتو مهر تو یک شعله ی آتش برزد
ملک جان من دل خسته به یکبار بسوخت
نیست پیدا اثر حیدر دردی کش مست
مگر از آتش می بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پیر حقیقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ یار بسوخت
ای طبیب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت
در چمن مشعله ی آتش گل بر کردند
بلبل بی خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ی عطار بسوخت
پرتو مهر تو یک شعله ی آتش برزد
ملک جان من دل خسته به یکبار بسوخت
نیست پیدا اثر حیدر دردی کش مست
مگر از آتش می بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پیر حقیقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - و له ایضا
تا به شیراز نگارم ز سفر باز آمد
راحت روح من خسته جگر باز آمد
ناگه آن ماه پری چهره روان از چشمم
همچو سیاره شد و همچو قمر باز آمد
آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم
وین زمان در بصرم نور بصر باز آمد
همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست
که مرا یار شکرخنده ز در باز آمد
رد مگردان دل حیدر که قبول تو شود
خاصه اکنون که به پیش تو نظرباز آمد
دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق
چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟
دل من از همه باز آمد و در دست غمت
همچو مستی است که در پیش خطر باز آمد
راحت روح من خسته جگر باز آمد
ناگه آن ماه پری چهره روان از چشمم
همچو سیاره شد و همچو قمر باز آمد
آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم
وین زمان در بصرم نور بصر باز آمد
همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست
که مرا یار شکرخنده ز در باز آمد
رد مگردان دل حیدر که قبول تو شود
خاصه اکنون که به پیش تو نظرباز آمد
دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق
چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟
دل من از همه باز آمد و در دست غمت
همچو مستی است که در پیش خطر باز آمد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - و له ایضا
امروز که در کوی خرابات الستم
از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا
در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
ای مطرب خوش نغمه! بزن پرده ی عشاق
وی ساقی وحدت! بده آن باده به دستم
هیچم خبری نیست ز فردای قیامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگیر از سر یاری
دست من افتاده که در پای تو پستم
در عالم وحدت که در آن هیچ نگنجد
چون نیستم، ای خواجه! مپندار که هستم
چون حیدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ی جان رفتم و بتها بشکستم
از حسرت یاقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبیح به یک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دین و دل و دنیا
در دیر مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
ای مطرب خوش نغمه! بزن پرده ی عشاق
وی ساقی وحدت! بده آن باده به دستم
هیچم خبری نیست ز فردای قیامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگیر از سر یاری
دست من افتاده که در پای تو پستم
در عالم وحدت که در آن هیچ نگنجد
چون نیستم، ای خواجه! مپندار که هستم
چون حیدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ی جان رفتم و بتها بشکستم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - و له ایضا
عمری است که در عشق تو بی صبر و قرارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
آشفتگیی از شکن زلف تو دارم
دین و دل و دنیا همه در کار تو کردم
ور جان طلبی، پیش تو حالی بسپارم
بیزار مشو از من بازاری مسکین
کز چنگ سر زلف تو بازاری زارم
تا روی و خط و قد و بناگوش تو دیدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز میان تا به کناری بنشینم
زآن رو که میان تو جدا شد ز کنارم
هیچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوی در همه آفاق ندارم
دستی زدم از عشق و گریبان بدریدم
باشد که گر دامن کامی به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارین شده ام دور چو حیدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - و له ایضا
تا کی من دیوانه گرفتار تو باشم
در بند سر زلف سیه کار تو باشم
از آرزوی قامت رعنای تو میرم
در حسرت یاقوت شکربار تو باشم
جان خسته ی آن غمزه ی غماز تو بینم
دل بسته ی آن طره ی طرار تو باشم
تا کی من دلداده ز هجران تو سوزم
تا کی من سرگشته طلبکار تو باشم
ای راحت جان من دل خسته، زمانی
خواهم که تو یار من و من یار تو باشم
در باغ جهان سنبل گلبوی تو بویم
در طرف چمن بلبل گلزار تو باشم
تا چند من زار جگرخوار، چو حیدر
مجروح و پریشان و دل افگار تو باشم؟
در بند سر زلف سیه کار تو باشم
از آرزوی قامت رعنای تو میرم
در حسرت یاقوت شکربار تو باشم
جان خسته ی آن غمزه ی غماز تو بینم
دل بسته ی آن طره ی طرار تو باشم
تا کی من دلداده ز هجران تو سوزم
تا کی من سرگشته طلبکار تو باشم
ای راحت جان من دل خسته، زمانی
خواهم که تو یار من و من یار تو باشم
در باغ جهان سنبل گلبوی تو بویم
در طرف چمن بلبل گلزار تو باشم
تا چند من زار جگرخوار، چو حیدر
مجروح و پریشان و دل افگار تو باشم؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - و له ایضا
جانا! دل من چون دهن تنگ تو تنگ است
پشتم ز خیال سر زلف تو چو چنگ است
پای دلم از بهر تو در بحر محیط است
کام دلم از کام تو در کام نهنگ است
بر حال من زار جگرخوار نبخشی
آن دل که تو داری مگر از آهن و سنگ است
خونم بخوری، دل ببری، چهره بپوشی
ای ماه پری چهره نگویی که چه ینگ است
شکرانه دهم جان و کنم آشتی از نو
گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است
آن چشم خویش دلکش سرمست جهانگیر
ترکی است کمان دار که با تیر خدنگ است
از خوی تو بیداد کشد حیدر بیدل
خوی تو چه خوبی است مگر خوی پلنگ است؟
پشتم ز خیال سر زلف تو چو چنگ است
پای دلم از بهر تو در بحر محیط است
کام دلم از کام تو در کام نهنگ است
بر حال من زار جگرخوار نبخشی
آن دل که تو داری مگر از آهن و سنگ است
خونم بخوری، دل ببری، چهره بپوشی
ای ماه پری چهره نگویی که چه ینگ است
شکرانه دهم جان و کنم آشتی از نو
گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است
آن چشم خویش دلکش سرمست جهانگیر
ترکی است کمان دار که با تیر خدنگ است
از خوی تو بیداد کشد حیدر بیدل
خوی تو چه خوبی است مگر خوی پلنگ است؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - فی البدیهه
آمد به در مسجد آدینه نگاری
یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری
سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی
شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم
تا باز کند بر من دل خسته گذاری
باز آمد و بگذشت و من خسته نشسته
بر رهگذرش در هوس بوس و کناری
گفتم نظری کن که ز مهر تو نهادم
بر پشت دل از آرزوی روی تو باری
گفتار برو ای حیدر بیدل که چه باشد
گر بارکشی در شب و روز از غم یاری
یاقوت لبی، سنگدلی، سیم عذاری
شوخی شکری شیوه گری شهره ی شهری
سروی سمنی گل بدنی تازه بهاری
شکر سخنی، نوش لبی، پسته دهانی
شمشاد قدی، به زنخی، لاله عذاری
بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم
تا باز کند بر من دل خسته گذاری
باز آمد و بگذشت و من خسته نشسته
بر رهگذرش در هوس بوس و کناری
گفتم نظری کن که ز مهر تو نهادم
بر پشت دل از آرزوی روی تو باری
گفتار برو ای حیدر بیدل که چه باشد
گر بارکشی در شب و روز از غم یاری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضا
من عاشق آن سنگدل تنگ دهانم
دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم
خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
آیا بود آن روز که در مجلس شادی
بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش
گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم
گر کفر دو زلفش ببرد دنیی و دینم
ور غمزه ی شوخش بستاند دل و جانم
من ترک چنان ترک پری چهره نگویم
همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم
فریاد که چون حیدر ازین داغ جگر سوز
از هفت فلک می گذرد آه و فغانم
دل بسته آن پسته ی شیرین فلانم
خواهم که برش بر بر چون سیم بسایم
خواهم که لبش بر لب شیرین برسانم
آیا بود آن روز که در مجلس شادی
بنشینم و در صحبت خویشش بنشانم
گه بوسه دهم بر لب شیرین چو قندش
گه کام دل از پسته ی تنگش بستانم
گر کفر دو زلفش ببرد دنیی و دینم
ور غمزه ی شوخش بستاند دل و جانم
من ترک چنان ترک پری چهره نگویم
همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم
فریاد که چون حیدر ازین داغ جگر سوز
از هفت فلک می گذرد آه و فغانم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - و له ایضا
با زلف چو شامش نفس باد صبا چیست
با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
ای یار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام
چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
گفتم که ز مهر تو وفایی به غریب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چیست
گفتم به دعا می طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نیست مگو یاوه، دعا چیست
گفتا چه کسی بر در ایوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چیست
خواهد که برآید چو کمر گرد میانش
هر کس که ببیند که در آن زیر قبا چیست
حیدر که دم از چین سر زلف بتی زد
در پیش نسیم سخنش مشک خطا چیست؟
با چین گره بر گرهش مشک خطا چیست
ای یار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چیست
جان من سرگشته ی بی طاقت و آرام
چون ذره ز خورشید تو در بند هوا چیست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو امید من بی سر و پا چیست
گفتم که ز مهر تو وفایی به غریب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چیست
گفتم به دعا می طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نیست مگو یاوه، دعا چیست
گفتا چه کسی بر در ایوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چیست
خواهد که برآید چو کمر گرد میانش
هر کس که ببیند که در آن زیر قبا چیست
حیدر که دم از چین سر زلف بتی زد
در پیش نسیم سخنش مشک خطا چیست؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - جواب
ای آنکه ندانی که وفاداری با ما چیست
از مهر من آموز که آیین وفا چیست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم
تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم
با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
در چاه زنخدان تو ای یوسف ثانی!
از زلف تو بر پای دلم بند بلا چیست؟
یاری که نیارم که کنم دیده به رویش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چیست؟
گر زآنکه نه یکتای تو باشد دل حیدر
پیوسته در آن سلسله ی زلف دو تا چیست؟
از مهر من آموز که آیین وفا چیست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چین شکن زلف تو در بند خطا چیست
ای ترک خطایی! به خطایی که نکردیم
تیر ستمت بر سپر سینه ی ما چیست
روی تو و مه را چو بدیدیم بگفتیم
با پرتو خورشید فلک، نور سها چیست؟
در چاه زنخدان تو ای یوسف ثانی!
از زلف تو بر پای دلم بند بلا چیست؟
یاری که نیارم که کنم دیده به رویش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چیست؟
گر زآنکه نه یکتای تو باشد دل حیدر
پیوسته در آن سلسله ی زلف دو تا چیست؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - و له ایضا
تا دست دلم دامن دلدار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
جان در نظر یار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به یکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و دیوار گرفته ست
آن پیر که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
ای صیقلیان! زنگش ازین دل بزدایید
کآن آینه حیف است که زنگار گرفته ست
گفتی که گرفتی نکنم گر بخوری می
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رویی
دق بر من مسکین گرفتار گرفته ست
یاران! به سر یار که در عالم معنی
حیدر دلش از مردم اغیار گرفته ست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - در فراق
درمان دل خسته ندانم ز که جویم
یا حال پریشانی خاطر به که گویم
خود با که توان گفت که در آتش هجران
خوناب دل و دیده چه آورد به رویم
تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم
تا جان بودم در طلب وصل بپویم
ترک سر و زر گویم و روی از تو نتابم
رخسار به خون شویم و دست از تو نشویم
تا بر سر من بگذری از ناز و تکبر
در پای تو افتاده چو خاک سر کویم
ای دوست! چه گویم من بیچاره ی مسکین
کز زلف چو چوگان تو سرگشته چو گویم
گر زآنکه به تیغ تو شوم کشته چو حیدر
من ترک تو ای ترک پری چهره ی نگویم
یا حال پریشانی خاطر به که گویم
خود با که توان گفت که در آتش هجران
خوناب دل و دیده چه آورد به رویم
تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم
تا جان بودم در طلب وصل بپویم
ترک سر و زر گویم و روی از تو نتابم
رخسار به خون شویم و دست از تو نشویم
تا بر سر من بگذری از ناز و تکبر
در پای تو افتاده چو خاک سر کویم
ای دوست! چه گویم من بیچاره ی مسکین
کز زلف چو چوگان تو سرگشته چو گویم
گر زآنکه به تیغ تو شوم کشته چو حیدر
من ترک تو ای ترک پری چهره ی نگویم
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - و له ایضا
ای دل! به جهان معتکف کوی فلان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
در بندگی حضرت او بسته میان باش
تا نور رخ آن مه بی مهر ببینی
ای چشم ستم دیده! همیشه نگران باش
گر سنگ زند یار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا دیده ی بی دیده نبیند رخ خوبت
رو همچو من از دیده ی بی دیده نهان باش
ای جان! بربودی دل و رفتی و نشستی
لطفی کن و برخیز و بیا در پی جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حیدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش