عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
اگر عارض برافروزی شرر پروانه می گردد
نگاهی تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
نمی دانم چه در دل دارم امشب اینقدر دانم
که مژگان تا خورد بر یکدگر پروانه می گردد
سرکوی تو سازد آشیان آخر غبار من
اگر قمری اگر بلبل اگر پروانه می گردد
هوای شمع رخسار تو دارد شمع مکتوبم
کبوتر تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
چراغانی که من دارم ندارد لاله زار امشب
سرشکم می چکد از چشم تر پروانه می گردد
اسیر از ناله ام دام محبت گرمیی دارد
که مرغی می شود تا جلوه گر پروانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ز خون دل چه قدرها چمن حنا بندد
که دست نازکت از خون من حنا بندد
گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن
به رنگ داغ که سوختن حنا بندد
ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد
پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد
نمی گشایم اگر صبح عید می آید
شبی که دست مرا یار من حنا بندد
شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین
ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد
چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد
اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد
رسیدن شب عید بهار نزدیک است
گل پیاله گر از دست من حنا بندد
حجاب روی کسی داده عیدی گلشن
که لاله از گل افروختن حنا بندد
گل همیشه بهارش خزان نمی بیند
چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
چو نیرنگ محبت چشم ارباب نظر بندد
رگ مژگان گشاید سیل آتش در جگر بندد
چنان از تاب رشک دوستان بر خویش می پیچم
که خون غیرتم چون رشته دست نیشتر بندد
چو گل خاک شهید لعل او شادابیی دارد
غبار تربت ما راه بر آب گهر بندد
(بود) شمع بساط خاطرم بازیچه طفلی
که بال بلبل و پروانه را بر یکدگر بندد
گدازد جلوه گلزار بویان چون قبا پوشد
گشاید خاطر زنار مویان چون کمر بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ندیدم آن لب شیرین بخندد
ندیدم غنچه پروین بخندد
چه غم دارد دلم از زخم و از چاک
بگو بر دامن گلچین بخندد
ز شوقت هر کسی در انتظاری
بیا تا آن بگرید و این بخندد
گر این تأثیر دارد عشقبازی
به روز مهربانی کین بخندد
اگر گرید کسی برحال فرهاد
بگو بر خجلت شیرین بخندد
اسیر از گریه عالم گل فشان کرد
اگر گرید بگو رنگین بخندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
گل ویرانه عاشق به روی آب می خندد
به سعی تیشه بیجوهر سیلاب می خندد
بهار آرزو را عندلیب از گرد پرواز است
گل امید از باغ دل بیتاب می خندد
صبوحی می زند برگ گل از شبنم چه می داند
که صبح بی ثبات از مشرق سیماب می خندد
به مسجد چون روم بی او نمی دانم چه می گویم
نمازم می رود از خاطر و محراب می خندد
سحاب وی شود هر برگ شبنم دیده گلشن
به بیداری بگرید چون کسی در خواب می خندد
چه رنگین باده ای دارد دلم از یاد او شبها
گل پیمانه اش بر گلشن مهتاب می خندد
به بحری کز سبکروحی کند کشتی اسیر آنجا
لب هر موجه ای بر لنگر گرداب می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
می گلگون ز مژگان سیاه یار می بارد
دل مجنون ز ابر ساغر سرشار می بارد
به جوش آورده تقصیرم چنان دریای رحمت را
که جای قطره می از ابر استغفار می بارد
چه درد است این چه داغ است این چه بزم این است چه باغ است این
غم از دل حسرت از نظاره گل از خار می بارد
بلند اقبال میخواران بنازم ابر رحمت را
تماشا کن به بام خانه خمار می بارد
نمی دانی چه می گویم نمی دانم چه می گویم
شنیدن محو شد بیتابی از گفتار می بارد
دل صد لاله خون می گردد از دریوزه حسرت
شراری تا اسیر از چشم آتشبار می بارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
غبار عشقم از انجام من آغاز می بارد
گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد
به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی
چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد
مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم
هنوز از جنبش مژگان شوخش ناز می بارد
تغافل پیشه مستی گرم استغنا چه می دانی
که از گرد شهیدانت هنوز آواز می بارد
هوای عالم دیوانگی کیفیتی دارد
شرر چون اشکش از ابر چمن پرداز می بارد
ز شاهین حمله طفلی گشته ام صید گرفتاری
که از گرد ره جولان شوخش ناز می بارد
نگاه مجلس آرا آن نگاه مجلس آرا شد
اثر از ساز می بارد اثر از ساز می بارد
اسیر از بیزبانیها غباری شو اگر مردی
در اقلیم محبت دل ز ابر راز می بارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
پس از عمری به رویم گر نگاهی کرد جا دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
بخت با ما سر جفا دارد
نا امیدی چه اجرها دارد
اگر انصاف دادرس باشد
عاشق زنده خونبها دارد
هر چه می بینم از تو خالی نیست
سبزه شوخ است و گل صفا دارد
بی تو عمر ابد گوارا نیست
مزه آب ناشتا دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
صدف گوهر چمن گل ابر باران دل وفا دارد
ندارد هرکه امیدی به کس چون من تو را دارد
به نومیدی چها دل بسته بودم خوش گلی وا شد
چه دانستم که مشکل در بغل مشکل گشا دارد
ندیدم خواب مطلب بسکه از تعبیر ترسیدم
خوشا حال دل هرکس دماغ مدعا دارد
نسیمی کز شمیمت پر زند دود از چمن خیزد
دلش خوش باغبان باغ خوش آب و هوا دارد
نسوزد گر حجاب روی او در پرده دلها را
شرار سنگ هم پروانه از موج هوا دارد
به موری خرمنی از حاصل دل می توان دادن
به قدر انتظار این دانه گر نشو و نما دارد
اسیر از گردش چشم کسی مخمور کی ماند
اگر بیگانگی دارد نگاه آشنا دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد
دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد
کی شرم می گذارد او را به صحبت من
تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد
با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی
دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد
رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف
این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد
عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد
صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از دل ما دلت خبر دارد
دوستی اینقدر اثر دارد
هرکه رویت بدید حیران است
پاکی گوهر نظر دارد
مهر نگشوده سوزدش چون شمع
نامه دل ز نامه بردارد؟
به جلا می زنم در خالی
که اگر دل تپد خطر دارد
من و خاک دری که از خورشید
آسمان خشت زیر سر دارد
دل ما دارد آرزوی پری
با تو یک حرف مختصر دارد
بی نیاز است اسیر از دو جهان
که لب خشک و چشم تر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
جدا هر جلوه ای بینی ز سودای نظر دارد
گل از جایی دل از جایی می از جایی نظر دارد
نفس فرسوده آتش دل دیوانه ای دارم
که هر آشوبش از طوفان دریایی نظر دارد
گلستان هوس را رنگ و بویی غیر وحشت نیست
گلش از جایی و شمشادش از جایی نظر دارد
در آن میخانه وحدت می دهد داد دل عارف
که هر ساغر ز چشم باده پیمایی نظر دارد
نظر تا از کجا دارد دل دیوانه عاشق
به هر شمع و گلی می بینم از جایی نظر دارد
چراغ خلوت ما خواب خاموشی نمی داند
دل بیدار می داند کز ایمایی نظر دارد
زند لاف گرفتاری اسیر ما جهانگرد است
سر زنجیرش از زلف چلیپایی نظر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خطی از هر سر مو محشر تابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گل خیال که در آب و آتشم دارد
که یاد خنده غفلت مشوشم دارد
اگر غبار نگردم غبار خواهم شد
به دام شوخی جولان ابرشم دارد
شهید جلوه شمشیر گشتنم بس نیست
هلاک شوخی پرواز ترکشم دارد
عداوتم گل خجلت به بار می آرد
ز درد کینه دل پاک بی غشم دارد
ز کینه ام دل شمشیر آرمید و هنوز
خیال ابروی او درکشاکشم دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
نگاه خونی و مژگان تیغزن دارد
شهید او که چه ترکان صف شکن دارد
چنان شکار وفا گشته چشم غمازش
که سوی هر که نگه می کند به من دارد
به راز دار محبت چه احتیاج قسم
لبی که مهر خموشیت بر دهن دارد
نسیم زحمت بیجا مکش که یوسف من
تنش ز نکهت گل تار پیرهن دارد
دلم ز فیض خموشی زبان عالم بست
غنیمت است که دیوانه یک سخن دارد
اسیر چند ز بیگانه خوی من پرسی
کسی که روی گل و بوی یاسمن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
غبار عاشق اکسیر وفا در آستین دارد
به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد
سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد
کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد
به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد
تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد
به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت
مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد
جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد
چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد
چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد
غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد
به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد
نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد
چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت
بهارستان آتش بوریا در آستین دارد
ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن
که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد
غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد
چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد
ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی
دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد
اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد
اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نگه در دیده اندام تو دارد
نفس در سینه پیغام تو دارد
دلم در خاک هم صاحب کمال است
به بازو حرزی از نام تو دارد
رسا افتاده مستیهای منصور
مگر کیفیت از جام تو دارد
چه می پرسی چه دارد بینوا دل
دعای صبح تا شام تو دارد
دل من باغ خندیدن ندانست
نمکزاری ز دشنام تو دارد
چه صیادی چه صیادی که هر صید
برای صید خود دام تو دارد
اسیر از هر دو عالم بی نیاز است
به ناکامی همان کام تو دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه اشک است اینکه بی یاد تو در چشمم غلو دارد
نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد
گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد
مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد
شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم
که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟
ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی
سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد
ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد
بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد
ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید
ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد
شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او
خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد
سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن
اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد