عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۷
خامشی سازد من بیتاب را دیوانه تر
می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر
بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل
بخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تر
در فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگ
صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر
اشک را در سینه روشندلان آرام نیست
می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر
قلقل مینا به دور انداخت جام باده را
شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر
جلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت است
طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر
شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من
می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر
می کند از روشنی آیینه دلهای پاک
پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر
بالب خشک صدف تردستی نیسان کند
تشنگان گوهر سیراب رادیوانه تر
نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن
می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر
می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر
بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل
بخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تر
در فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگ
صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر
اشک را در سینه روشندلان آرام نیست
می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر
قلقل مینا به دور انداخت جام باده را
شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر
جلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت است
طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر
شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من
می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر
می کند از روشنی آیینه دلهای پاک
پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر
بالب خشک صدف تردستی نیسان کند
تشنگان گوهر سیراب رادیوانه تر
نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن
می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۴
بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر
نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟
به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر
ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش
زلیخا گوش برزنگ است زود ای کاروان بگذر
غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی
بگیر از گوشه چشمم به خاک اصفهان بگذر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۳
نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۵
نخست کعبه و بتخانه رابجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار
درین محیط به همت کم از حباب مباش
نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار
علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است
بشوی دست زدامان جان،شنا بگذار
چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر
تلاش سایه بال و پر همابگذار
کنی چو خرمن خود نقل خانه،دانه چند
برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار
مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم
ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل شکسته به آن طره دو تا بگذار
به شکر این که شدی پیشوای گر مروان
زنقش پای،چراغی به راه ما بگذار
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۸
ربوده است مراذوق جستجوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۲
ای هرنظر خیال ترا منزل دگر
وز هرنفس به کوی تو راه دل دگر
جویای عشق باش که جز دردوداغ عشق
نخل حیات را نبود حاصل دگر
در غیرتم زگریه که مغرورعشق راست
هرقطره اشگ ،عاشق خونین دل دگر
بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را
جز پرده های دل نبود محمل دگر
سیلاب اگر به خانه این غافلان فتد
گیرند گل درآب پی منزل دگر
گردن مکش که نیست درین باغ سرو را
جز عقده های مشکل خود حاصل دگر
برهرکه درمقام رضا قطره می زند
هرموج از این محیط بود ساحل دگر
دل بسته ام به پرتوشمعی که هرنفس
درروزن دگربود ومحفل دگر
خوش باش باغباردل وآب چشم خویش
کامروز فیض نیست درآب وگل دگر
غافل مشوزحق که کشیده است هرطرف
موج سراب، سلسله باطل دگر
دل درجهان مبند که بیرون زنه سپهر
آراستند بهرتوسرمنزل دگر
صائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیست
جز قطره های اشک چراغ دل دگر
وز هرنفس به کوی تو راه دل دگر
جویای عشق باش که جز دردوداغ عشق
نخل حیات را نبود حاصل دگر
در غیرتم زگریه که مغرورعشق راست
هرقطره اشگ ،عاشق خونین دل دگر
بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را
جز پرده های دل نبود محمل دگر
سیلاب اگر به خانه این غافلان فتد
گیرند گل درآب پی منزل دگر
گردن مکش که نیست درین باغ سرو را
جز عقده های مشکل خود حاصل دگر
برهرکه درمقام رضا قطره می زند
هرموج از این محیط بود ساحل دگر
دل بسته ام به پرتوشمعی که هرنفس
درروزن دگربود ومحفل دگر
خوش باش باغباردل وآب چشم خویش
کامروز فیض نیست درآب وگل دگر
غافل مشوزحق که کشیده است هرطرف
موج سراب، سلسله باطل دگر
دل درجهان مبند که بیرون زنه سپهر
آراستند بهرتوسرمنزل دگر
صائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیست
جز قطره های اشک چراغ دل دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۳
مطربا چنگ را بکش به کنار
رگ این خشک مغز را بفشار
به نفسهای آتشین چون برق
از نیستان جسم دود برآر
میر این کاروان تویی امروز
خفتگان را ز خواب کن بیدار
خون ما را بخر ز قبضه خاک
سیل ما را ببر به دریا بار
حدی عاشقانه ای سرکن
بار من غم از دل جهان بردار
به نوا نرم ساز دلها را
تا شود نقش را پذیرفتار
پوست بر مغز پخته زندان است
مغز را از حجاب پوست برآر
حسن یوسف حریف زندان نیست
پرده بردار از رخ اسرار
در فلاخن گذار دلها را
پس میفکن به کوچه دلدار
سینهی زنگ بستهی ما را
صیقلی کن چو چهرهی دلدار
سخن از زلف دلستان سر کُن
رگ جان را به پیچ و تاب درآر
نی سواران ناله نی را
نیست میدان به جز دل افگار
کشتی از بادبان برآرد پر
آه دل را کند سبک رفتار
عشق چون ناله سرکند، عشاق
پای کوبان روند بر سر دار
چون زند کف به یکدگر عاشق
هر دو عالم به هم خورد یکبار
ترک دستار کن که نخل امید
چون فشاند شکوفه، آرد بار
دیگ جوشان چه می کند سرپوش
سر عاشق کجا برد دستار؟
نیست دریای عشق لنگرگیر
دل بپرداز از شکیب و قرار
جلوه شاهدان خوش حرکات
آب را باز دارد از رفتار
چقدر دست و پا زدم صائب
که دل از دست رفت و دست از کار
رگ این خشک مغز را بفشار
به نفسهای آتشین چون برق
از نیستان جسم دود برآر
میر این کاروان تویی امروز
خفتگان را ز خواب کن بیدار
خون ما را بخر ز قبضه خاک
سیل ما را ببر به دریا بار
حدی عاشقانه ای سرکن
بار من غم از دل جهان بردار
به نوا نرم ساز دلها را
تا شود نقش را پذیرفتار
پوست بر مغز پخته زندان است
مغز را از حجاب پوست برآر
حسن یوسف حریف زندان نیست
پرده بردار از رخ اسرار
در فلاخن گذار دلها را
پس میفکن به کوچه دلدار
سینهی زنگ بستهی ما را
صیقلی کن چو چهرهی دلدار
سخن از زلف دلستان سر کُن
رگ جان را به پیچ و تاب درآر
نی سواران ناله نی را
نیست میدان به جز دل افگار
کشتی از بادبان برآرد پر
آه دل را کند سبک رفتار
عشق چون ناله سرکند، عشاق
پای کوبان روند بر سر دار
چون زند کف به یکدگر عاشق
هر دو عالم به هم خورد یکبار
ترک دستار کن که نخل امید
چون فشاند شکوفه، آرد بار
دیگ جوشان چه می کند سرپوش
سر عاشق کجا برد دستار؟
نیست دریای عشق لنگرگیر
دل بپرداز از شکیب و قرار
جلوه شاهدان خوش حرکات
آب را باز دارد از رفتار
چقدر دست و پا زدم صائب
که دل از دست رفت و دست از کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۴
مطربا مهر از دهان بردار
بند خاموشی از زبان بردار
راه صحرای لامکان سر کن
پی آن یار بی نشان بردار
کشتی جسم را بهم بشکن
تخته از پیش این دکان بردار
می رود بی دلیل سیل به بحر
شوق را دست از عنان بردار
تخم اشکی به خاک کن امروز
خرمنی گل درآن جهان بردار
تا نخورده است مار طول امل
بیضه دل ز آشیان بردار
طاق نسیان شمار گردون را
دل چو پیکان ازین کمان بردار
به سگ نفس جسم را بگذار
دل ازین مشت استخوان بردار
صبر کن بر بلای ناکامی
کام دل صائب از جهان بردار
بند خاموشی از زبان بردار
راه صحرای لامکان سر کن
پی آن یار بی نشان بردار
کشتی جسم را بهم بشکن
تخته از پیش این دکان بردار
می رود بی دلیل سیل به بحر
شوق را دست از عنان بردار
تخم اشکی به خاک کن امروز
خرمنی گل درآن جهان بردار
تا نخورده است مار طول امل
بیضه دل ز آشیان بردار
طاق نسیان شمار گردون را
دل چو پیکان ازین کمان بردار
به سگ نفس جسم را بگذار
دل ازین مشت استخوان بردار
صبر کن بر بلای ناکامی
کام دل صائب از جهان بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۸
خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۹
با عشق او ز هر دو جهانیم پاکباز
ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز
از خاک منت گل بی خار می کشیم
با آن که همچو آب روانیم پاکباز
از زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیست
چون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکباز
آهی است سرد در جگر آتشین ما
از برگ عیش همچو خزانیم پاکباز
آیینه ایم لیک ز حیرت درین بساط
از نقش دلفریب جهانیم پاکباز
چون سینه گشاده مستان ساده لوح
از خرده های راز نهانیم پاکباز
زان همچو شبنمیم درین بوستان عزیز
کز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباز
زان بی نشان به نام قناعت نموده ایم
هرچند ما ز نام ونشانیم پاکباز
صائب اگر چه هیچ نداریم در بساط
از چشم و خاطر نگرانیم پاکباز
ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز
از خاک منت گل بی خار می کشیم
با آن که همچو آب روانیم پاکباز
از زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیست
چون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکباز
آهی است سرد در جگر آتشین ما
از برگ عیش همچو خزانیم پاکباز
آیینه ایم لیک ز حیرت درین بساط
از نقش دلفریب جهانیم پاکباز
چون سینه گشاده مستان ساده لوح
از خرده های راز نهانیم پاکباز
زان همچو شبنمیم درین بوستان عزیز
کز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباز
زان بی نشان به نام قناعت نموده ایم
هرچند ما ز نام ونشانیم پاکباز
صائب اگر چه هیچ نداریم در بساط
از چشم و خاطر نگرانیم پاکباز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۰
لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۴
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس
می شوی دیوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تیغ سیراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون می دهی مارا، ازان دریا مپرس
می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی
سربه صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست
حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سینه خم جوش این می را ببین
نشأه این باده رااز ساغر و مینا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است
زینهار از شیشه حال نشأه صهبا مپرس
می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو
می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونین می شود ،زان چهره رنگین مگو
آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم می زند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس
حلقه بیرون در از خانه باشد بی خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
نشأه می می دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس
می شوی دیوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تیغ سیراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون می دهی مارا، ازان دریا مپرس
می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی
سربه صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست
معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس
قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست
حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سینه خم جوش این می را ببین
نشأه این باده رااز ساغر و مینا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است
زینهار از شیشه حال نشأه صهبا مپرس
می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو
می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونین می شود ،زان چهره رنگین مگو
آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم می زند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس
حلقه بیرون در از خانه باشد بی خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا
سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس
نشأه می می دهد صائب حدیث تلخ ما
گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۵
هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس
رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس
کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی
جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس
بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم
از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود
حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس
ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما
می شوی آواره احوال دیار ما مپرس
نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد
رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد
از شمار داغهای بی شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر می آورد
میل دردسر نداری از خمار ما مپرس
حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند
از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس
یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن
پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس
رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس
کوه تمکین حبابیم از شکیب مامگوی
جلوه موج سرابیم از قرار ما مپرس
بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است
گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم
از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس
دیده خورشید، فتراک سحر خیزان بود
حلقه فتراک ما بین از شکار ما مپرس
ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما
می شوی آواره احوال دیار ما مپرس
نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد
رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ریگ روان انگشت حیرت می گزد
از شمار داغهای بی شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر می آورد
میل دردسر نداری از خمار ما مپرس
حلقه تأدیب در گوش معلم می کشند
از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس
یک نگاه گرم در سرچشمه خورشید کن
پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۳
گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۳
پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش
می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش
از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش
هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش
می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش
می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش
می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش
از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش
هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش
می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش
می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۴
تا به همواری برآید کار درتندی مکوش
بدخماری دارد ازپی این شراب خامجوش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
ای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوش
شاهد خامی بود وجد وسماع صوفیان
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش
پرده مردم دریدن پرده عیب خودست
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش
چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند
هرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوش
تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است
دانه و آب آسیا رالب نبندد از خروش
لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوش
عقل کامل در سر ما شور سودا می شود
در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش
درکرم چندان که افزایند ارباب کرم
تن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
بدخماری دارد ازپی این شراب خامجوش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
ای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوش
شاهد خامی بود وجد وسماع صوفیان
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش
پرده مردم دریدن پرده عیب خودست
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش
چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند
هرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوش
تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است
دانه و آب آسیا رالب نبندد از خروش
لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوش
عقل کامل در سر ما شور سودا می شود
در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش
درکرم چندان که افزایند ارباب کرم
تن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۹
می زدم با یاد ابرویش شراب ناب خوش
داشتم وقت خوشی امشب درآن محراب خوش
درخمار باده آب سرد، آب زندگی است
توبه تا کردم زمی دیگر نخوردم آب خوش
بیدلان را حیرت بسمل کند تلقین که نیست
غیر زیر سایه تیغ شهادت خواب خوش
می کند روشن دل تاریک را موی سفید
بهره مانیست غیر از خواب ازین مهتاب خوش
زان مه شبگرد تاصائب جدا افتاده ام
می کند کار نمک در دیده ام مهتاب خوش
داشتم وقت خوشی امشب درآن محراب خوش
درخمار باده آب سرد، آب زندگی است
توبه تا کردم زمی دیگر نخوردم آب خوش
بیدلان را حیرت بسمل کند تلقین که نیست
غیر زیر سایه تیغ شهادت خواب خوش
می کند روشن دل تاریک را موی سفید
بهره مانیست غیر از خواب ازین مهتاب خوش
زان مه شبگرد تاصائب جدا افتاده ام
می کند کار نمک در دیده ام مهتاب خوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۲
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش