عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گشته آیینه بیقرار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
نشینم گوشه ای با خاطر ناشاد هر ساعت
کنم دزدیده از دست دل خود داد هر ساعت
نگاهم را که محو جلوه های آتشین دارد
که از خویش گدازد شعله فریاد هر ساعت
من آن صیدم که در صحرای وحشت می دود دایم
تپد در سینه از قیدم دل صیاد هر ساعت
به جانان راز خود را یک به یک خاطر نشان کردم
ز رنگ آمیزی آیینه بیداد هر ساعت
دلم آشفته سروی که از جوش دلارایی
به پایش می نهد سر سایه شمشاد هر ساعت
فزون باد التفات شاه بر ما آنقدر یارب
که گویندش اسیران صد مبارکباد هر ساعت
کنم دزدیده از دست دل خود داد هر ساعت
نگاهم را که محو جلوه های آتشین دارد
که از خویش گدازد شعله فریاد هر ساعت
من آن صیدم که در صحرای وحشت می دود دایم
تپد در سینه از قیدم دل صیاد هر ساعت
به جانان راز خود را یک به یک خاطر نشان کردم
ز رنگ آمیزی آیینه بیداد هر ساعت
دلم آشفته سروی که از جوش دلارایی
به پایش می نهد سر سایه شمشاد هر ساعت
فزون باد التفات شاه بر ما آنقدر یارب
که گویندش اسیران صد مبارکباد هر ساعت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
می کشیدی و نگه سیر چمن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
گلستانی که هوای دل نومید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آهم گره گشاست مدد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
مشق گداز دل ز نفس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
جایی که عقل دامن تدبیر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
فرصت مجنون اگر دنبال محمل می گرفت
نقش پای ناقه صحرا در سلاسل می گرفت
برده بی پرواییم تا صیدگاه مدعا
سعی باطل هرزه بر خود کار مشکل می گرفت
رفته ام از خاطرش تقریب فریادی کجاست
کاش جای آشنایی کینه در دل می گرفت
در پناه داغت از محشر چه پروا داشتم
گر غبارم بعد مردن دامن دل می گرفت
در بیابان طلب آوارگی صیاد بود
شوق ما درگام اول صید منزل می گرفت
تا چها شرمنده روی محبت می شدی
گر دلت آیینه ما در مقابل می گرفت
گر تماشا شکوه ای می داشت از مژگان اسیر
خون ما حسرت کشان دامان قاتل می گرفت
نقش پای ناقه صحرا در سلاسل می گرفت
برده بی پرواییم تا صیدگاه مدعا
سعی باطل هرزه بر خود کار مشکل می گرفت
رفته ام از خاطرش تقریب فریادی کجاست
کاش جای آشنایی کینه در دل می گرفت
در پناه داغت از محشر چه پروا داشتم
گر غبارم بعد مردن دامن دل می گرفت
در بیابان طلب آوارگی صیاد بود
شوق ما درگام اول صید منزل می گرفت
تا چها شرمنده روی محبت می شدی
گر دلت آیینه ما در مقابل می گرفت
گر تماشا شکوه ای می داشت از مژگان اسیر
خون ما حسرت کشان دامان قاتل می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر عسس مال کسی از دزد معنی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آمد از ذوق تپیدن نفس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
پرده چشم سمن پیراهنت
جای بوی پیرهن پیراهنت
از تنت جای عرق دل می چکد
محشر آشوب من پیراهنت
ماه از شوق کتانی جان دهد
گشته لبریز بدن پیراهنت
خوش خیالی جلوه اندام تو
نازکی مضمون سخن پیراهنت
عضو عضوت یوسف مصر بهار
پیرکنعان چمن پیراهنت
اشک بلبل چشمه سار جان شود
گر کند گل پیرهن پیراهنت
می کند افسردگی داغت اسیر
گر نباشد سوختن پیراهنت
جای بوی پیرهن پیراهنت
از تنت جای عرق دل می چکد
محشر آشوب من پیراهنت
ماه از شوق کتانی جان دهد
گشته لبریز بدن پیراهنت
خوش خیالی جلوه اندام تو
نازکی مضمون سخن پیراهنت
عضو عضوت یوسف مصر بهار
پیرکنعان چمن پیراهنت
اشک بلبل چشمه سار جان شود
گر کند گل پیرهن پیراهنت
می کند افسردگی داغت اسیر
گر نباشد سوختن پیراهنت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
نگشته مست تو هرگز به هیچ در محتاج
مباد چشم و دل ما به یکدگر محتاج
غبار اگر شده دیوانه خاطرش جمع است
چرا ز خشکی دریا شود گهر محتاج
صفای سینه عاشق گل همیشه بهار
ز خشکسال نگردیده چشم تر محتاج
نکرده ایم سؤالی دگر تو می دانی
مباد چشم و دل ما به بحر و بر محتاج
هنر رسیده به جایی که دست ما نرسد
نشسته ایم به امید این هنر محتاج
چه شکر یک مژه بر هم زدن تواند کرد
که نیست صید محبت به بال و پر محتاج
نهال بیخبر نوبهار گشت اسیر
نشد ریاض محبت به برگ و بر محتاج
مباد چشم و دل ما به یکدگر محتاج
غبار اگر شده دیوانه خاطرش جمع است
چرا ز خشکی دریا شود گهر محتاج
صفای سینه عاشق گل همیشه بهار
ز خشکسال نگردیده چشم تر محتاج
نکرده ایم سؤالی دگر تو می دانی
مباد چشم و دل ما به بحر و بر محتاج
هنر رسیده به جایی که دست ما نرسد
نشسته ایم به امید این هنر محتاج
چه شکر یک مژه بر هم زدن تواند کرد
که نیست صید محبت به بال و پر محتاج
نهال بیخبر نوبهار گشت اسیر
نشد ریاض محبت به برگ و بر محتاج
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
گه به درد و گه به داغ ما مپیچ
اینقدرها در سراغ ما مپیچ
نشئه گر سر جوش سودا نیستی
پا به دامان ایاغ ما مپیچ
شعله را سرکار شبنم کرده ایم
بوی گل در سیر باغ ما مپیچ
گر سمندر گشته ای پروانه ای
هرزه بر دود چراغ ما مپیچ
گل نمی گنجد در این آشفته باغ
نکهت گل بر دماغ ما مپیچ
درد می خیزد از این صحرای خشک
هیچکس گو در سراغ ما مپیچ
گفتمت گفتم اسیر خام سوز
رشته سودا به داغ ما مپیچ
اینقدرها در سراغ ما مپیچ
نشئه گر سر جوش سودا نیستی
پا به دامان ایاغ ما مپیچ
شعله را سرکار شبنم کرده ایم
بوی گل در سیر باغ ما مپیچ
گر سمندر گشته ای پروانه ای
هرزه بر دود چراغ ما مپیچ
گل نمی گنجد در این آشفته باغ
نکهت گل بر دماغ ما مپیچ
درد می خیزد از این صحرای خشک
هیچکس گو در سراغ ما مپیچ
گفتمت گفتم اسیر خام سوز
رشته سودا به داغ ما مپیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گل گل شکفته از شفق فیض باغ صبح
پر گشته از شراب تماشا ایاغ صبح
کافر به حسرت دل بیتاب من مباد
پر سوختم به ناحیه شام داغ صبح
شب را کسی به خواب نبیند چو آفتاب
روشن اگر ز روی تو گردد چراغ صبح
از بسکه انتظار کشیدیم سوختیم
در سینه دل گداخته ام چون چراغ صبح
هر شب که عزم روی تو کردم اسیروار
از گرد راه خویش گرفتم سراغ صبح
پر گشته از شراب تماشا ایاغ صبح
کافر به حسرت دل بیتاب من مباد
پر سوختم به ناحیه شام داغ صبح
شب را کسی به خواب نبیند چو آفتاب
روشن اگر ز روی تو گردد چراغ صبح
از بسکه انتظار کشیدیم سوختیم
در سینه دل گداخته ام چون چراغ صبح
هر شب که عزم روی تو کردم اسیروار
از گرد راه خویش گرفتم سراغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بسکه از مهر او گداخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جذبه شوق که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سیم اشکم صیقل آیینه گلهای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح