عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
از مهر تو سینه ها اثرها
وز داغ تو دیده ها نظرها
پرواز فنا چه بی نشان است
در سینه نهفته بال و پرها
کم قدری اوج اعتبار است
افزون شده ام ز بیشترها
شایستگی عداوتم نیست
پر منفعلم ز کینه ورها
هر چند شکسته می نویسی
از خط تو صیقلی بصرها
شبهای سیاه ما چراغان
از مهر تو شامها سحرها
احوال اسیر چند پرسی
سرکرده خیل بیخبرها
وز داغ تو دیده ها نظرها
پرواز فنا چه بی نشان است
در سینه نهفته بال و پرها
کم قدری اوج اعتبار است
افزون شده ام ز بیشترها
شایستگی عداوتم نیست
پر منفعلم ز کینه ورها
هر چند شکسته می نویسی
از خط تو صیقلی بصرها
شبهای سیاه ما چراغان
از مهر تو شامها سحرها
احوال اسیر چند پرسی
سرکرده خیل بیخبرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تا چند خبر پرسی از بی سر و سامانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سیرگاه قدح کشان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بسکه دارد سر هم چشمی گلشن مهتاب
کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب
سر شبگردی آن قامت موزون دارد
قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب
از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است
شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب
شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است
که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب
هرگل روی زمین آینه دار دگر است
برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب
کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب
سر شبگردی آن قامت موزون دارد
قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب
از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است
شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب
شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است
که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب
هرگل روی زمین آینه دار دگر است
برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بهار سوختن گردیده شمع بزم ما امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
می رنگ هوس در دل ویران من انداخت
زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت
بی منت معمار که دیده است بنایی
این بال هما سایه بر ایوان من انداخت
در چشم تو جا داشت تماشای نهانم
صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت
سرمستی سودای تو گوی زر خورشید
بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت
گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم
آهی شد و آتش به گریبان من انداخت
شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم
مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت
شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود
شوری به دل از خواب پریشان من انداخت
زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت
بی منت معمار که دیده است بنایی
این بال هما سایه بر ایوان من انداخت
در چشم تو جا داشت تماشای نهانم
صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت
سرمستی سودای تو گوی زر خورشید
بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت
گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم
آهی شد و آتش به گریبان من انداخت
شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم
مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت
شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود
شوری به دل از خواب پریشان من انداخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خون بود دل که لذت درد نهان شناخت
این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت
آیینه است پرتو شمع مزار من
در خواب هم خیال تو را می توان شناخت
دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟
حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت
پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز
این باده را ز شیشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود
روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت
روزی کتابخانه غفلت گشود دل
تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت
در پیش پای پرتو خورشید برنخاست
گردی که جای خویش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد
هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت
گردی که شبنم گل این سرزمین نشد
کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابی که می برد به ره شوق راحت است
دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت
حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر
موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟
پرواز هرزه راه به منزل نمی برد
کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت
هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد
کی لذت صبوحی این گلستان شناخت
از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد
هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟
در خواب دید آینه عکس مراد من
خود را اسیر محرم راز نهان شناخت
این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت
آیینه است پرتو شمع مزار من
در خواب هم خیال تو را می توان شناخت
دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟
حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت
پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز
این باده را ز شیشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود
روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت
روزی کتابخانه غفلت گشود دل
تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت
در پیش پای پرتو خورشید برنخاست
گردی که جای خویش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد
هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت
گردی که شبنم گل این سرزمین نشد
کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابی که می برد به ره شوق راحت است
دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت
حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر
موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟
پرواز هرزه راه به منزل نمی برد
کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت
هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد
کی لذت صبوحی این گلستان شناخت
از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد
هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟
در خواب دید آینه عکس مراد من
خود را اسیر محرم راز نهان شناخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز گر مخوییت آتش ز لاله زار گریخت
ز زهر چشم تو صیاد از شکار گریخت
مگر به گردش چشم تو سال عاشق گشت
که عید ناشده امسال او به پار گریخت
رمیده شهر به صحرا ز دل تپیدن من
به این امید که پرسد کسی چکار گریخت؟
تپیدن دلی از بیقراریم گل کرد
که رنگ وعده ز سیمای انتظار گریخت
هنر گداخته بودش زخلعت رنگین
گهر زشرم به دامان کوهسار گریخت
وطن شناس شوم شاید از دیار غریب
شمیم گل زخجالت به خارزار گریخت
مگو شرار چرا شد به سنگ خاره نهان
ز شوخی نفس سرد روزگار گریخت
ز زهر چشم تو صیاد از شکار گریخت
مگر به گردش چشم تو سال عاشق گشت
که عید ناشده امسال او به پار گریخت
رمیده شهر به صحرا ز دل تپیدن من
به این امید که پرسد کسی چکار گریخت؟
تپیدن دلی از بیقراریم گل کرد
که رنگ وعده ز سیمای انتظار گریخت
هنر گداخته بودش زخلعت رنگین
گهر زشرم به دامان کوهسار گریخت
وطن شناس شوم شاید از دیار غریب
شمیم گل زخجالت به خارزار گریخت
مگو شرار چرا شد به سنگ خاره نهان
ز شوخی نفس سرد روزگار گریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵