عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
چشم نرگس
غم درآمد ز درم چون ز برم یار برفت
عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت
بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی
آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت
خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی
نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت
مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل
که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟
چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد
بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت
بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی
آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت
خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی
نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت
مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل
که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟
چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد
بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
تعبیر خواب
خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
ماجرای دل
گفته بودی که بیائی، غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بیدل برود
کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان میگریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست، از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار، فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر کرد، پی دل برود
گر همه عمر، نداده است کسی دل به خیال
چون بیاید به سر کوی تو، بیدل برود
کس ندیدم که در این شهر، گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید و غافل برود
ساربان! تند مران، ورنه، چنان میگریم
که تو و ناقه و محمل، همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست، از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر صبوحی خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
جام جهان بین
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
مبتلا
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - دل بزه کار
از من گرفت گیتی یارم را
وز چنگ من ربود نگارم را
وبرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سرکردن
در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من پس چون
از من گرفت لاله عذارم را
در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را
چون حرف مفت و صحبت بیبرهان
بر ترهات داد مدارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را
جام میم فکند ز کف و آنگاه
اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهرخند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید، اما
گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه کارم را
وز چنگ من ربود نگارم را
وبرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سرکردن
در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من پس چون
از من گرفت لاله عذارم را
در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را
چون حرف مفت و صحبت بیبرهان
بر ترهات داد مدارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را
جام میم فکند ز کف و آنگاه
اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهرخند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید، اما
گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه کارم را
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - نوید پیک
اگرکه پشت من از بار حادثات خمید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سالها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشههای ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنههای غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم، دیدهام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔالعقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامهمان بدرید
به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستشهمهخوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و مینالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زندهرود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیمنفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجستهنامهای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوشهای زر سره
بدیع نظمی چون رشتههای مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید
علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره میتابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامهای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سالها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشتهام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکردهام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفلهنواز
به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چوناز سیاه و سپیدمتهی است کف، صلهات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست
دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
شنیده بودم در آب موی گردد مار
کجا بتابد بر وی به سالها خورشید
من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو
خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید
دو طره برد و بناگوش روشنت گویی
دو عقربست ز دو گوشههای ماه پدید
به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه
ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید
معاشران بگذارید وبگذربد از من
که دشنههای غمم رشتهٔ حیات برید
بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی
مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید
جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست
گذشت سالی و دستم گل مراد نچید
گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی
ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید
نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت
نهادمش به سر چشم، دیدهام بخلید
گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را
برفت و واسطهٔالعقد دشمنان گردید
ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد
به عجزنامه نوشتیم نامهمان بدرید
به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر
درون خانه نشستیم، خانمان کوبید
چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود
چه روز بود که بر روی دوستان خندید
سیاستشهمهخوف است و هیچ نیست رجاء
طریقتش همه بیم است و هیچ نیست امید
گزید عقرب زلفش دل مرا باری
جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید
بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم
دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید
به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد
نشسته بود به شاخ گلی و مینالید
سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا
به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید
ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام
زبار محنت من ناف پل به خاک رسید
به زندهرود یکی قطره ز اشک من افتاد
به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید
به مرگ نیمنفس راه داشتم که ز راه
رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید
خجستهنامهای آورد کاز رسیدن او
گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید
نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه
به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید
لطیف نثری چون شوشهای زر سره
بدیع نظمی چون رشتههای مرواربد
به چربدستی بنگاشته خطی که همی
ز خط یاقوت از قوت قلم چربید
نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر
کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید
علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت
چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید
ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم
به روزبازبسینم علی به داد رسید
به راستی علیا! این بلند چامه چه بود
که از خلال سطورش ستاره میتابید
بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر
وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید
سزای قافیت دال ذال خواهم گفت
نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ
تویی نشانه مران فاضلان پیشن را
چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید
نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را
به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید
به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد
به نامهای که پس از مرگ من شود بادید
به جای آنکه دگر خواجگان به هیچ مرا
فروختند و وی از پاکی تبار خرید
من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس
یکی برفت و دگر باد سالها جاوبد
من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم
به هیچ حیله نیارند رشتهام گسلید
به روزگاری من جان به راه دوست دهم
که دوستان نتوانند نام دوست شنید
طمع به مال و بنانش نکردهام لیکن
مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید
وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام
به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید
دربغ و دردکه این روزگار سفلهنواز
به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید
بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت
زکشتزار خیالم گل وصال دمید
به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو
به اصفهان زری آری طبرزد و فانید
چوناز سیاه و سپیدمتهی است کف، صلهات
سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید
هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند
سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید
تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن
گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من!
آتش کید آسمان سوخت تنم، دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - ای وطن من
ای خطهٔ ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - خدعهٔ حسود
حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل
خاک آمل شده در زیر پی آتش، طی
ای مسلمانان، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تنآسانی شهر
خورد وکرد از پس آن، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری، دردی درمان نشود
هست آری به مثل: آخر هر درمان کیّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون، کی سوزد، کی؟
ای مسلمانان، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تنآسانی شهر
خورد وکرد از پس آن، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری، دردی درمان نشود
هست آری به مثل: آخر هر درمان کیّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون، کی سوزد، کی؟
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸ - سکوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !
ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی
ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای
ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای
ای تیرهشب! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خوابخوش !بهزلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای
من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزهلای
چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای
زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای
ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظهای بپای
ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبهگون هجر کم فزای
با روز دشمنم که شود جلوهگر به روز
هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای
من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای
دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوههای ناخوش و دیدار بدنمای
گوش مراد را خبر زشت، گوشوار
چشم امید را نگه شوم، سرمهسای
آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای
لعنت به روز باد و بر این نامههای روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای
ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیرهرای
قومیهمهخسیس و ،بهمعنی ، کماز خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای
یکسر عنود و بر شرف و عزگشادهدست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای
از دیده بیسرشک بگریم به زار زار
وز سینه بیخروش بنالم به هایهای
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای
بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای
« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای»
مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای
داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای
تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای
چون اندر این سرای نباشد به جز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳
گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را
عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را
گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را
ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را
نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را
ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را
درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را
بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را
اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را
خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را
هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم
بهار آخر به جایی میرساند این هوس ما را