عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دل گر ز گداز آینه سان خواهد شد
چون آب سراپای روان خواهد شد
مانندهٔ شمع تن دهد هر که به عشق
البته که رفته رفته جان خواهد شد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
با چشم تو آنرا که سروکار بود
در مخمصهٔ عجب گرفتار بود
از یک نگهت جان به سلامت نبرد
هر چند که دل داده جگردار بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
این دشت که دل چسبی هر خار به دل
شد فیض رسان چو سیر گلزار به دل
شد گرمی و سردی هوایش همه را
چون لطف و عتاب یار هموار به دل
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
بس فیض که از چلیم اندوخته ام
بر وی نظر خواهش از آن دوخته ام
دودش که ز سینه هر نفس برگردد
دارد پیغامی از دل سوخته ام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
غرق است به بحر جرم تا گردن من
شرمنده بود دلم ز بد کردن من
ای کاش که هر نقش قدم چون سوزن
چاهی شود از بهر فرو رفتن من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
کس نبودش خبر از زشتی و زیبایی ما
آتش دل علم افروخت به رسوایی ما
ما ز صد نکته حسن تو یکی می بینیم
بیش ازین نیست در آیینه بینایی ما
یوسفا، با همه حشمت نظری کن که هنوز
سر سودای تو دارد دل سودایی ما
آن چنان زد ره ما لعل تو ای آب حیات
که بشست از دل ما نقش شکیبایی ما
اهلی استاد تو عشق است سخن گو که برد
زنگ از آیینه دل طوطی گویایی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عاشق مجنونم و صحرای غم جای من است
گر بمیرم دورازو کس را چه پروای من است
سوختن در آفتاب غم نه کار هر کس است
سایه من داند این محنت که همپای من است
با در و دیوار در جنگم ز مستیهای عشق
هر کجا بانگی برآید شور و غوغای من است
هر نفس نقش غلط از عشوه در کارم کند
این نه جرم اوست عیب سادگیهای من است
تلخی غم همچو اهلی بر دلم شیرین بود
آنچه پیش دیگران زهر است حلوای من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت
که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت
فرشته بر دل جمع منش حسد بودی
رخت به زلف پریشان مرا پریشان ساخت
به دست فتنه گریبان من از آن شوخست
که اشک لعل مرا تکمه گریبان ساخت
عزیز من به سهی قامتان یوسف رخ
نظر مکن که مرا خوار عشق ایشان ساخت
چو کبک مست مرو غافلانه ره اهلی
که دام حادثه صیاد فتنه پنهان ساخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
عشق آتش است و در دل دیوانه در گرفت
برق قبول شمع به پروانه در گرفت
از چشم سرخوش تو که مست است بی شراب
صحبت بیک کرشمه مستانه درگرفت
اندک مبین سرشک دل گرم عاشقان
کاتش زیک شراره بیک خانه درگرفت
گفتم خوش است سوز درون شمع بر فروخت
این حرف آشنا چه به بیگانه درگرفت
اهلی فروغ دل ز خرابات عشق یافت
دیوانه را چراغ به پروانه در گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
عیب پری مکن که نهان از تو گشته است
دیوی که عیب خود بشناسد فرشته است
از باغ بخت سبزه عیشش کجا دمد
عاشق که غیر ملامت نکشته است
گر سر نهم بپای سگت عیب مکن
تا حکم حق چه بر سر مردم نوشته است
ناصح مده ز عشق بتان توبه ام که چرخ
خاک مرا ز عشق نکویان سرشته است
سر رشته امید بدستم کی افکند
چرخ فلک که رشته بختم نرشته است
اهلی اگرچه رخت عدم از درت ببست
دل را بیاد گار در آن کوی هشته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
تا بر گل تو سنبل پر خم دمیده است
بوی بهشت در همه عالم دمیده است
صبح است و جامه چاک زدی درمی صبوح
صبحی چنین ز جیب فلک کم دمیده است
حور و فرشته را اگر از جان سرشته اند
بوی محبت از گل آدم دمیده است
در حیرتم ز مهر خطت از دل رقیب
کز سنگ خاره سبزه خرم دمیده است
اهلی درین چمن مشو از خار غم ملول
زان رو که خارو گل همه با هم دمید است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بازم ز هر طرف مه رخساره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آتشی دردل من شمع رخت درزده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است
از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق
همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است
نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن
پای در خون دلم همچو کبوتر زده است
نفس باد صبا تا خبری از تو رساند
هر نفس در دل من آتش دیگر زده است
یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای
کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است
زر رخساره اهلی برواج است ز عشق
خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
تا پری را چون تو خواندم دوری از مردم کند
لاجرم تعریف بیش از حد کسان را گم کند
وه چه شوق است اینکه میخواهم جهان بین مرا
توسنت با خاک ره یکسان بزیرسم کند
وقت نیک و بد چه باشد جام می در گردش آر
تنک عیش آنکس که کار از گردش انجم کند
عمر من در پای خم بگذشت و گر وقتم رسد
دوستی خواهم که خاکم هم بپای خم کند
از سگان کوی او اهلی چو قدر خود شناخت
شرم میدارد که خود را داخل مردم کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود
در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود
پندم مده که گر همه عالم کنند سعی
سودای لیلی از دل مجنون نمیرود
از آتش فراق دل عالمی بسوخت
دود دلی عجب که به گردون نمیرود
از آب دیده مدعی ام منع میکند
من عیب خود کنم که چرا خون نمیرود
اهلی، خموش باش که از عشق آن پری
کار تو از فسانه و افسون نمیرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
گر کشد گاهی عنان از ناز و میل ما کند
توسن نازش ز خوبی باز تندیها کند
قطره یی از اشک خود در ساغرش خواهم فکند
باشد این تخم محبت در دل او جا کند
جلوه طاووس حسنش صید شاهان میکند
من که درویشم بسوی من کجا پروا کند
با چنین حسن و ملاحت وه چه خوش میزیبدش
گوشه چشمی که سوی ما باستغنا کند
چون نسازد با غمش اهلی که گر گردد ملک
همچو او حوری پریوش از کجا پیدا کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
گر درد خسته یی را درمان دهی چه باشد؟
کار شکسته یی را سامان دهی چه باشد؟
جایی که بیدلان را در کار تو زیان شد
گر تو به نیم خنده تاوان دهی چه باشد؟
چشم تو کار ما را سازد بیک کرشمه
گر اینقدر تو ما را فرمان دهی چه باشد؟
لب تشنه امیدیم ای ابر رحمت از تو
کشت امید ما را باران دهی چه باشد؟
آنجا که با حریفان می نوشی آشکارا
گر جرعه یی به اهلی پنهان دهی چه باشد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
اگر چه مستی می صد عذاب میآرد
خوشم که سوی توام بی حجاب میآرد
ندانم از غم عشقت دل که میسوزد؟
که باد آمد و بوی کباب میآرد
دمی که همنفسانم به عیش بنشینند
مرا خیال تو در اضطراب میآرد
هم از عنایت تست ای پری که رخ پوشی
وگرنه دیدن رویت که تاب میآرد؟
همین سعادت من بس کز التفات توام
گهی بسلک سگان در حساب میآرد
خموش اهلی و در عیش نقد کوش امشب
مگو حکایت دوری که خواب میآرد