عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
ای مشت گل این غرور بیجای تو چیست؟
یک بار به خود نگر که معنای تو چیست؟
یک جعبه ی استخوان، دو پیمانه ی خون
پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟
آن لاف خدیوی و خداییت چه شد؟
صد قرن بر افکار و عقول مردم
فرماندهی و حکمرواییت چه شد؟
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
شهرت طلبی چند به هم ساخته اند
چون گرگ گرسنه در جهان تاخته اند
کردند به زیر پا هزاران سر و دست
تا گردن شوم خود بر افراخته اند
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
امروز که عصر علم و فرهنگ بود
قانون جهان به دیگر آهنگ بود
گر سده ی تو به پیش این سنگ بود
این عیب بود، عار بود، ننگ بود
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
این کینه وران باز به نیرنگ دگر
دارند سر فتنه به آهنگ دگر
فریاد که این شعبده بازان هر روز
خواهند به نام آشتی جنگ دگر
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
چه باشد زندگانی را بهایی
فسرده از نمی، خشک از هوایی
ز مطبخ سالها تا مستراحیم
مگر این زندگی یابد بقایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۱
همین معامله ما را بس است با زنار
که با طبیعت ما گشته آشنا زنار
تمام عمر به تسبیح کرده ام بازی
کجا طبیعت طفلانه و کجا زنار
من و تو بیهده کوشیم خود به این قسمت
خبر دهد که که را سبحه و که را زنار
بگو به دیر مغان آ و رایگان بربند
امام ما که به جان خواهد از ریا زنار
گذشت عمر و ز مستی نیافتم عرفی
که سبحه بود مرا دام ره یا زنار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کونین مست و بادهٔ نابی ندیده کس
سیراب دو عالم و آبی ندیده کس
مردند تلخ کام جهانی و هیچ گاه
در جام عشوه زهر عتابی ندیده کس
مخمور نیمه مست فراوان بود، فغان
کز جام لطف مست و خرابی ندیده کس
دردا که طفل طالع ما یافت تربیت
در عالمی که فصل شبابی ندیده کس
در عهد جور لطف تو دست امید را
گیرندهٔ عنان و رکابی ندیده کس
فریاد ازین غرور که در صید زیرکان
زان ترک نیم مست شتابی ندیده کس
موسی ندیده ور نه به اکرام یک نگاه
صد جلوه کرد حسن و حجابی ندیده کس
عرفی در آ به زمرهٔ مستان، کزین گروه
آلودهٔ گناه و ثوابی ندیده کس
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۰
کجاست نشتر مژگان دوست تا دل ریش
هزار چرخ زند بی خودانه بر سر بیش
تو هم ز بتکده آیی و طواف کعبه کنی
اگر نقاب گشایم ز حسن طینت خویش
همه ز عاقبت اندیش اند سرگردان
من این فریب نخوردم ز عقل دور اندیش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ملک به سهو نویسد چو نامهٔ ستمش
سزد که خون شهیدان تراود از قلمش
کدام نامهٔ بیداد از او نوشته ملک
که من به قطرهٔ اشکی نوشته ام رقمش
چگونه جور به عنوان لطف بنویسد
اگر نبرده ملک پی به لذت ستمش
مرا زیارت دیری به کفر شهرت داد
که می روند ملایک به طاعت صنمش
به صید مرغ دلم بازد آن صنم که به رشک
ز دانه گه بربایند طایر حرمش
نهشت زنده کسی را ز غم کنون، وقتیست
که باز روح شهیدان شود شهید غمش
مباد باعث بیگانگی شود عرفی
مگو که نیست مرا تاب لطف دم به دمش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۴
تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که به درویش داده اند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۷
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست
عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست
موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بربستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش
جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است
در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش
باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست
هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش
توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی
ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش
بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر
خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش
عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۱
از یاد برده ام روش مهر و کین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش
دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم
هر دم گلی دمانده در آب و زمین خویش
نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع
دایم به کام دل نفشاند آستین خویش
خواهی که عیب های تو روشن شود تو را
یک دم منافقانه نشین در کمین خویش
من بندهٔ شهادتم اینک نگاشتم
هم بر مزار عرفی و هم در نگین خویش
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۶ - ذکر منصور عباسی
و اکنون نکته ای چند از سخنان امیرالمومنین منصور ایراد کرده آمد هر چند که جای آن نیست اما ممکن است که خوانندگان را ازان فایده ای باشد: روی با هم نشینان خود می‌گفت که: ما احوجنی الی ان یکون علی بابی اربعة کما ارید! قالوا و من هم؟ قال: من لایقوم ملکی الا بهم کما ان السریر لایقوم الا بقو ائمه الاربع. اما احدهم فقاض لایاخذه فی الله لومة لائم؛ و اما الثانی فصاحب شرطه ینصف الضعفاء من الاقویاء. . . معنی چنین باشد که: چگونه محتاجم بچهار مرد که بر درگاه من قائم گردند ! حاضران گفتند: تفصیل اسامی ایشان چگونه است؟ گفت: کسانی که بی ایشان کار ملک راست نتواند بود چنانکه تخت بی چهارپایه راست نیستد: یکی از ایشان حاکمی که در امضای احکام شرع از طریق دیانت و قضیت امانت نگذرد و نکوهش مردمان او را از راه حق باز ندارد؛ و دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند؛ و سوم کافی ناصح که خراجها و حقوق بیت المال بروجه استقصا طلب کند و بر رعیت حملی روا ندارد که من از ظلم او بیزارم. وانگه انگشت بگزید و گفت: آه آه ! گفتند: چهارم کیست یا امیرالمومنین؟ گفت: صاحب بریدی که اخبار درست و راست انها کند و از حد صدق نگذرد.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۰ - ذکر منصور عباسی
و همیشه می‌گفتی که: ترس و بیم کاری است که هیچ کس را ساتقامتی نتواند بود بی او: یا دین داری بود که از عذاب بترسد. یا کریمی که از عار باک دارد، یا عاقلی که از عواقب غفلت پرهیز کند. روزی ربیع را گفت: من می‌بینم مردمان را ه مرا ببخل منسوب می‌کنند. من بخیل نیستم، لکن همگنان را بنده درم و دینار می‌بینم آن را از ایشان باز می‌دارم تا مرا از برای آن خدمت کنند، و راست گفته است آن حکیم که «سگ را گرسنه دار تا از پی تو دود. »
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۱ - ذکر منصور عباسی
روزی او را گفتند: فلان مقدم فرمان یافت و از او ضیاع بسیار مانده است و فرزندان او بدرجه استقلال نرسیده اند، اگر مثال باشد تا عمال بعضی در تصرف گیرند و در قبض آرند دیوان را توفیری تمام باشد. جواب داد که: هرکرا خلافت روی زمین سیر نگرداند از ضیاع یتیمان هم سیر نگردد.
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۷ - هندو جواب داد
هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور می‌داشتی من آثار آن می‌دید م، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار می‌کردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۸ - سخنان هندو با برزویه
و عقل بهشت خصلت بتوان شناخت: اول رفق و حلم، و دوم: خویشتن شناسی، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ایشان، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرمیت دوستان، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خویش و ازان دیگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نیکو بدست آوردن، و هفتم برزبان خویش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن. و هرکه بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز گردد، و در اتمام آنچه بدوستان برگیرد اهتزاز نمایند.
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۹
و هر جانور که در این کارها اهمال نماید از استقامت معیشت محروم ماند: ضایع گردانیدن فرصت و، کاهلی در موسم حاجت و، تصدیق اخبار که محتمل صدق و کذب باشد و قیاس آن بر سخنان نامعقول و پذیرفتن آن به استبداد رای و، التفات نمودن بچربک نمام و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان، و رد کردن کردار نیک برخاملان و تضییع منفعتی از آن جهت و، رفتن بر اثر هوا-که عاقل را هیچ سهو چون تتبع هوا نیست - و گردانیدن پای از عرصه یقین.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۲
و چون یکچندی بگذشت و طایفه ای را از امثال خود در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت، و تمنی مراتب این جهانی بر خاطر گذشتن گرفت، و نزدیک آمد که پای از جای بشود. با خود گفتم:
ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی کنی، و خردمند چگونه آرزوی چیزی در دل جای دهد که رنج و تبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و جای دهد که رنج وتبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بسر آید. وقوی تر سببی ترک دنیار ا مشارکت این مشی دون عاجر است که بدان مغرور گشته‌اند. از این اندیشه ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان، که راه مخوفست و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم. زینهار تا در ساختن توشه آخرت تقصیر نکنی، که بنیت آدمی آوندی ضعیف است پر اخلاط فاسد، چهار نوع متضاد، و زندگانی آن را بمنزلت عمادی، چنانکه بت زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضای آن بهم پیوسته، هرگاه میخ بیرون کشی در حال از هم باز شود، و چندانکه شایانی قبول حیات از جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. و بصحبت دوستان و برادران هم مناز، و بر وصال ایشان حرطص مباش، که سور آن از شطون قاصر است وا ندوه بر شادی راجح؛ و با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر. و نیز شاید بود که برای فراغ اهل و فرزنادن، تمهید اسباب معیشت ایشان، بجمع مال حاجت افتد، و ذات خویش را فدای آن داشته آید، و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند، فواید نسیم آن بدیگران رسد و جرم او سوخته شود. بصواب آن لایق تر که بر معالجت مواظبت نمایی و بدان التفات نکنی که مردمان قدر طبیب ندانند، لکن دران نگر که اگر توفیق باشد و یک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود؛ آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند، و بعلتهای مزمن و دردهای مهلک مبتلا گشته، اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان ایشان تحری افتد، اندازه خیرات و مثوبات آن کی توان شناخت؟ و اگر دوهن همتی چنین سعی بسبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که:
مردی یک خانه پرعود داشت بب، اندیشید که اگر برکشیده فروشم و درتعیین قیمت احتیاطی کنم دراز شود بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت.