عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
فکر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی که چون می آوری شبها بروز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گر چه داند عقل کان رعنا نمی داند رموز
عزت هر کس بقدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
از لب لعل توام کار بکامست امروز
فلکم بنده و خورشید غلامست امروز
هر که قانون شفای دل خود میطلبد
از اشارات منش کار بکامست امروز
خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست
که مهش بنده و خورشید بدامست امروز
مجلس عشق نهاده است و می اندر داده
سخن عقل درین بزم حرامست امروز
پیش ازین حالت دل مستی و هشیاری بود
از می ساقی جان مست مدامست امروز
یار چون شد متکلم، تو رها کن کلمات
خام ریشی و حکایات تو خامست امروز
قاسمی، فاش مکن قصه اسرار ازل
سر نگه دار، که غوغای عوامست امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ز چشم گوشه نشینان نشان سودا پرس
سواد زلفش از آشفتگان شیدا پرس
مرا، که مست و خرابم، ز جام و ساقی گوی
حدیث توبه و تقوی ز شیخ و مولا پرس
کمال ذوق ز مستان بی دل و دین جوی
نشان شوق ز رندان بی سر و پا پرس
در آن زمان که براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
علاج علت دل را ز ارغنون بشنو
دوای درد کهن را ز جام صهبا پرس
کمال سحر مبین، طرز غارت دل و دین
چشم شیوه گر مست شوخ شهلا پرس
طریق عشق و مودت ز جان قاسم جوی
نشان در شهین از درون دریا پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر کسی مست و خرابست ز مستانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش
دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش
عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد
وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش
مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما
منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش
آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت
گر همه نیر چرخست، منه مقدارش
دل من خسته زلفین کمان ابروییست
در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش
یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست
خورد خون همه و سرخ نشد منقارش
قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت
هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باده ام صافست و مطرب صاف و ساقی صاف صاف
با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غمها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون کوه قاف
گر ترا فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را بازیابی در میان لام و کاف
یک سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یکی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این کوه سنگین تا بناف
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بنادانان مگو سر حقایق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بآرزوی تو در خاک می روم، در خاک
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاک
با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟
بی باک می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟
جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک
صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاک
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
ای زلف و رخت میگون، ای دوست سلام علیک
وی شیوه تو موزون، ای دوست سلام علیک
کارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیک
دریا همه هامون شد، دلها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیک
دل شاه فریدون شد، از کوه بهامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیک
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
بلبل آشفته حال، از سرمستی بنال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل بمیان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال
عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال
شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
این چه حدیثست که کرد آن صنم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
کم دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یکی بفکنی
بر سر افلاک بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترک چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یک نفس از تن نه بر آید که تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یک دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه کم آمد؟ چه کم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از ما مپیچ رو، که غریبیم و تلخ کام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو که: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان کرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت »
استاده ایم در صف «قیوم لا ینام »
نام و نشان ما همه در عشق پاک سوخت
با ما مگو دگر که: کجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده گلگون لعل فام
قاسم بداغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل بروی تو آورد والسلام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد بدست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم
ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعیها کردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده این خاکدان اسیر شدم
بآرزوی تو از خاکدان برون جستم
بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
اگر بر خاک کویت گرد گردم
یقین کز خاک کویت برنگردم
ز بیم هجر و از فکر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی میدهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق بجز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
سفر گزیدم و آهنگ آن جهان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بدوستی، که ترا نیک دوست می دارم
بجان دوست، که از غیر دوست بیزارم
یکی چو من نبود در جهان کون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی برحمت و فضلش امیدها دارم
بپیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
بجان دوست، که با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: بکرم رفع کن حجابم، گفت :
تویی حجاب، ترا از میانه بردارم
هزار بحر کشیدم، هنوز یک قطره
اگر بدست من آید بجان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
بدوستی، اگر از خویشتن خبر دارم