عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
چشم بیدار مرا نوبت دیدار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود
خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت
که چنین مست ومعربد بسردار آمد
منکران در صف انکار تبرز کردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد
گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد
حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد
قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری
هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شاد باش،ای دل من،نوبت دیدار آمد
سرنگهدار،که آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل بقنطار شد و مشک بخروار آمد
هر که او وصل ترایافت بجان خواهان شد
و آنکه هجران ترا دید بزنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟منشین،در رقص آی
صبح صادق بدمید،آن بت عیار آمد
هر که رخسار ترا دید مسلمان شد باز
وآنکه گیسوی ترا در صف کفار آمد
دل آن خواجه،که انکار حقیقت می کرد
روی زیبای ترا دید باقرار آمد
سخن سر حقیقت بزبانها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل،که او منکر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین ترا،عاشق زنار آمد
هر که زلفین ترا دید دو عالم بفروخت
قاسمس روی ترا دید خریدار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
چون ماه نو از مشرق انوار برآمد
فریاد ز اسلام وز کفار برآمد
حسنت سخنی گفت بگلذار و ریاحین
ریحان بخجالت شد و گل زار بر آمد
عشق تو چو افتاد بسر حلقه مستان
از حلقه مستان همه انوار برآمد
شوقت گذری کرد بکاشانه رندان
«صدق » ز دل مست و ز هشیار برآمد
شادند جهانی و چه گویم که چه شادند؟
زین مشغله کز که گل فخار بر آمد
زین پیش دو عالم همه ز اغیار تهی بود
چون کرد ظهور این همه اظهار برآمد
گفتند که:قاسم طلب وصل تو دارد
در حال و زمان لمعه دیدار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلدار من از خانه ببازار برآمد
ناگه بسر کوچه خمار برآمد
گلبانگ «تعالی » بشنیدند روانها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار برآمد
دعوی بچه تیره فرو رفت بخواری
معنی ز ته که گل فخار برآمد
عالم همه روشن شد از آن نور بیکبار
گفتند که: آن دلبر عیار برآمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق » ز دل مؤمن وکفار برآمد
گفتم که: تویی، غیر تو کس نیست بعالم
این نعره هم از طبله عطار برآمد
خورشید رسیدست ز ایمن بدل من
تا از دل قاسم دم اقرار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ازکف ساقی جان باده چو در جام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه کفر جهان را بزدود
شاد باشید که آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید که آن عام کالانعام آمد
آخر،ای دوست،نظر کن بدل خسته من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه خال ترا دید دلم حیران گشت
عاقبت در هوس دانه این دام آمد
دل ز آغاز هوا های ترا میورزید
شکر چون عاقبت کار بانجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نکو خواهد شد
کز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
آخر،ای شوخ جهان،عشوه گری با ما چند؟
ما بسودای تو مردیم، خدا را مپسند
در غمت خسته دلان غرقه خونند مدام
نفسی برسرشان آ و ببین در چه دمند؟
آن دل از وسوسه هر دو جهان آزادست
که بزنجیر سر زلف تو افتاده ببند
عار داریم ز شاهی بهوای تو،ببین
که گدایان سر کوی تو چون محتشمند
روی چون ماه تو خواهیم،زهی طالع سعد!
قد چون سرو تو جوییم،زهی بخت بلند!
بر اسیران سر کوی غمت چون گذری
نظری کن ز سر زلف،که اهل نظرند
گفتم:از خویش بریدم،بتوپیوند شدم
گفت :احسنت و زهی قاسم نیکو پیوند!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
در هوایت عاشقان مستمند
روز و شب مدهوش و مست حیرتند
تا کجا خواهند رسیدن حال دل؟
هجر مشکل، یار ما مشکل پسند
یاد وصلش مس جان را کیمیا
خاک پایش چشم جان را سودمند
هرکه رویت دید نیکو بخت شد
وآنکه سودای تو دارد سربلند
گفته ای:از عاشقان رنجیده ام
تلخ چون شد،یارب،آن دریای قند؟
دور بودن از رفیقان تا به کی؟
جور کردن بر محبان تابچند؟
در ره او جان و دین و دل بباز
یاد دار از قاسمی این هر سه پند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند
سواد زلف سیاهت ستمگری داند
ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد
دلی که سحر مبین در مبصری داند
بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی
کجا فرو شد؟ اگر حرص مشتری داند
فدای چشم توصد جان و دل،که در شوخی
هزار شعبده از عین دلبری داند
ز سوز عشق چنانست دل، که سربازی
بپیش تیغ غمت کار سرسری داند
هزار دل برباید بطرفة العینی
چنانکه نرگس شوخ تو ساحری داند
حدیث وصف رخت همچو قاسمی گوید
بوجه احسن،اگر کس سخنوری داند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
مرا اگر تو ندانی حبیب می داند
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی،که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب می داند
شراب عشق بر آشفتگان مجنون ریز
بر غم خواجه،که خود را لبیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین بپیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
مگو ز بوی گلستان بپیش آن جعلی
که بوی حنظله را نشر طیب میداند
مرا بوعده وصلش حیات داد حبیب
که دوست نوبت مرگ رقیب میداند
همیشه وصل تو قاسم به جان و دل طلبد
که این دعا به اجابت قریب میداند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عاشقان را چو صلا جانب می خانه زدند
آتشی بود که اندر دل دیوانه زدند
در تمنای تو عشاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی کف مستانه زدند
عکس ساقی چو درین باده صافی افتاد
عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند
عالم آشفته شد،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلف میگون تراباز مگر شانه زدند؟
هر سخن کز صفت شمع جمالت گفتند
آتشی بود که در باطن پروانه زدند
شرمشان نامد از آن یار،که در عین غرور
طعنهایی که بر آن عاشق فرزانه زدند؟
قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق
قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای عشق توام در دو جهان مقصد و مقصود
در طور عدم گشتن من وصل تو موجود
بنمود بعشاق جهان سکه مهرت
سیماب سرشک مژه بر روی زر اندود
سازم همه در مجلس غمهای تو چون چنگ
سوزم همه بر آتش سودای تو چون عود
اقفال زر اندود ز ابواب سعادت
کس جز بمفاتیح هدایات تو نگشود
آخر نظری کن بدل غمزده یکبار
کاندر غم هجران تو یک باره بفرسود
نی نی،چو ترا بر دل من هجر مرا دست
با هجر تو دلشادم و با درد تو خشنود
چون شد بتقاضای تو راضی دل قاسم
سودش همه خسران شد و خسران همگی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زلفت شب قدرست،زهی سایه ممدود!
رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!
در بادیه محنت هجران،شب تاریک
بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود
در باده و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود
از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود
از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود
یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند باقبال تو سودازدگان سود
حیران تو امروز نشد قاسم مسکین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود
«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
گر زانکه یار پرده عزت برافکند
جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
جانها همه گدایی و دریوزه می کنند
زان جان سرفراز،که محوست در شهود
یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم
قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
گیسوی تو هر چند کمندی زبلا بود
خوش سلسله ای بود، که در گردن ما بود
هر حال که در حسن مودت دل ما داشت
باروی تو، بی شایبه روی و ریا بود
از دولت وصلت فلک اندر همه حالی
با عاشق مسکین تو در «طال بقا» بود
در آتش هجران دل من سوخت و لیکن
چون قدر وصال تو ندانست سزا بود
این بلبل جان پیش تر از واقعه هجر
از شوق گل روی تو با برگ و نوا بود
جنت طلبد زاهد و ما کوی تو هیهات
بنگر که تفاوت ز کجا تا بکجا بود
بشکفت گل روی تو از گفته قاسم
چون در نفسش خاصیت باد صبا بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
روی زیبای تو چون شمع صفا خواهد بود
دل آشفته ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من بخداوند کریم
هر بلایی که رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی بسبیلی بخداوند روند
راه ما شیوه تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت که سر از خاک لحد برداریم
دل شوریده ما مست لقا خواهد بود
گر دل را برضای تو بصد پاره کنند
دل ما بر سر تسلیم ورضا خواهد بود
دل ما ملک تو آمد، بکرم خوش دارش
مالک الملک تویی، ملک ترا خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد بکس
هر کجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
تا جهاندار، جهاندار جهان خواهد بود
دل ما عاشق آن سرو روان خواهد بود
ما درین دیر مغان بهر نیاز آمده ایم
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
«من ر آنی » و « رألحق » چه سخن می گوید؟
تا تو پیدا نشوی یار نهان خواهد بود
واعظا، قصه تقلید، بمان روز وصال
پیش مستان سخن از عین عیان خواهد بود
تا تو از خلوت عز عازم صحرا نشوی
دل ما نعره زنان، جامه دران خواهد بود
تا نبینم رخ زیبای تو شادان نشوم
سینه پر سوز و دلم پر خفقان خواهد بود
قاسمی سر بفدای تو کند، کاندر وصل
سر ما بر تن ما بار گران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هرکجا می گذرد دوست، فغان خواهد بود
خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود
چیست این نور تجلی که جهان را بگرفت؟
اول و عاقبت کار همان خواهد بود
سر ببازم به هوای تو که مسکین توام
عاقبت مصلحت کار در آن خواهد بود
دل اگر روی ترا باز نبیند هیهات!
دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود
دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد
هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود
ورد جانم صفت قامت و بالای شماست
دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود
در مقامی که حدیث می و معشوق نرفت
تا ابد پایگه گاو و خران خواهد بود
عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد
این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود
عشق می گفت که: قاسم بچه کارست؟ دریغ
خبر خیر، که خاطر نگران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بعد ازین دلبر ما عربده جو خواهد بود
همه از همه رو، روی بدو خواهد بود
در قیامت که ز جانها همه برهان طلبند
حجت جان من آن روی نکو خواهد بود
چه کند خاطر من؟ صبر و تحمل دارد
تا ترا جور و جفا عادت و خو خواهد بود
تو ازین توبه شکن صورت تقوی مطلب
صورت توبه ما سنگ و سبو خواهد بود
اول و آخر جانها همه او آمد و بس
اول او بود و بآخر همه او خواهد بود
سر «احببت فاعرف » چو شنیدی خوش باش
که میان تو و او یک سر مو خواهد بود
پیش قاسم سخن روی و ریا ممکن نیست
هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
گر با تو دمی محرم اسرار توان بود
بر ملک و ملک فایض انوار توان بود
با ابروی تو محرم محراب توان شد
با چشم خوشت ساکن خمار توان بود
با روی تو برمذهب اسلام توان زیست
با زلف تو در حلقه کفار توان بود
با شحنه عشقت می توحید توان خورد
با محتسب حکم تو هشیار توان بود
گر بر سر بیمار خود آیی بعیادت
صد سال بامید تو بیمار توان بود
یک آه، که از جان بهوای تو بر آید
حقا که بکونین خریدار توان بود
با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست
با یاری تو رافع اغیار توان بود
آن بار که از شدت او کوه ابا کرد
با قوت تو حامل آن بار توان بود
در بادیه محنت هجران شب تاریک
با نور رخت قافله سالار توان بود
با لمعه تو نیر خورشید توان گشت
با قطره تو قلزم زخار توان بود
گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی
قلاش صفت بر سر بازار توان بود
گر وعده دیدار تو در صومعه باشد
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
با حکمت تو لذت اسرار توان یافت
با جذبه تو سالک اطوار توان بود
با معرفت حسن تو معروف توان گشت
با نقد غمت مالک دینار توان بود
مشکین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری
با طیب موالات تو عطار توان بود