عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
افروختهٔ عشقم و پروانهٔ خویشم
مجنون تو لیلی وش و دیوانهٔ خویشم
از روز سیه اهل هنر شکوه ندارد
یاقوت صفت شمع طربخانهٔ خویشم
از آتش سودای تو چون کرم شب افروز
هر شام چراغ خود و پروانهٔ خویشم
بگذشت چو گل موج طربناکی ام از سر
طوفانی ترخندهٔ مستانهٔ خویشم
حال دلم از من ز چه پرسی که چو جویا
عمریست که یار تو و بیگانهٔ خویشم
مجنون تو لیلی وش و دیوانهٔ خویشم
از روز سیه اهل هنر شکوه ندارد
یاقوت صفت شمع طربخانهٔ خویشم
از آتش سودای تو چون کرم شب افروز
هر شام چراغ خود و پروانهٔ خویشم
بگذشت چو گل موج طربناکی ام از سر
طوفانی ترخندهٔ مستانهٔ خویشم
حال دلم از من ز چه پرسی که چو جویا
عمریست که یار تو و بیگانهٔ خویشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ز لعل او دلی شوریده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
زفیض فکر شب ها چون به دور شمع، پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
به گرد خاطرم گردند معنی های بیگانه
بتابد نور حسن ازدیده بر دلهای دیوانه
چو بر ویرانه ها عکس چراغ از روزن خانه
چه خونها می خورم تا برخورم بر شعر رنگینی
دلم را غنچه دارد فکر معنی های بیگانه
خبردار دل خود باش گر خال رخش دیدی
که دام دلفریبی در جهان گسترده این دانه
کلیدی را که با قفل دلم افتد سروکارش
فرو ریزد هلال آساش می ترسم که دندانه
به دستی تیغ و دستی تشت غلتم بر سر راهش
به این افسون نگاهی واکشم زان چشم رندانه
شب غم در خیال شمع رویش مردم چشمم
ز مژگان می زند بال تپش جویا چو پروانه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
جز تو روشن نبود دیدهٔ بیخواب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
بی تو آرام ندارد دل بیتاب کسی
رگ خوابش ز رگ گل نتواند فرق نمود
آیی ار نیم شبی سرزده در خواب کسی
آبرو شد سبب تربیت ما چو گهر
نیست سرسبزی ما همچو گل از آب کسی
از ازل خاک در عشق شدن منصب ماست
درگه عشق بجز ما نبود باب کسی
ناز آن آبروی خونریز به دل کار کند
ترسم از لنگر شمشیر سیه تاب کسی
کرده طرح این غزل تازهٔ رنگین جویا
نکته دان یار ادافهم سخن یاب کسی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
فسونسازی که دل را می برد نیرنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه می گردد
فرنگ رنگت از بس می کند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
در این پیرانه سر گر سایه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه می گردد
فرنگ رنگت از بس می کند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
در این پیرانه سر گر سایه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۸ - غزل
رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳