عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
چو رویت تازه گل در بوستان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا با روی تو پیوسته روییست
زیانی نی، که از وجه نکوییست
هوس دارم که: در پایت بمیرم
بعالم هر کسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
بعالم عاشقان راهای و هوییست
جرسها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
زیانی نی، که از وجه نکوییست
هوس دارم که: در پایت بمیرم
بعالم هر کسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
بعالم عاشقان راهای و هوییست
جرسها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
باز شوری بمحلت زد، ازین کو بگذشت
سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت
برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز
قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت
دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی
دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت
صوفی ما همه شهر بپهلو گردید
مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
همه در چهره زیبای تو ظاهر دیدم
هر چه در خاطر از اندیشه نیکو بگذشت
ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم
آن چه بر جانم از آن غمزه جادو بگذشت
در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا
قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت
سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت
برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز
قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت
دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی
دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت
صوفی ما همه شهر بپهلو گردید
مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
همه در چهره زیبای تو ظاهر دیدم
هر چه در خاطر از اندیشه نیکو بگذشت
ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم
آن چه بر جانم از آن غمزه جادو بگذشت
در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا
قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چشم سرمست تو ما را بستم کاری کشت
دید صد زاری ما را و بصد زاری کشت
سرخ شد چهره زردم ز سرشک گلگون
که مرا یار بدان چهره گلناری کشت
بارها ناز توام کشت و عجب می دارم
زان شکر خنده شیرین که بسر باری کشت
گفتمش: یار منی، گفت که: اغیار، نه یار
اندرین شیوه مرا یار باغیاری کشت
جرم من چیست؟ بر پیر مغان واگویید
که: مرا ساقی از استیزه بهشیاری کشت
چشم سرمست ترا دیدم و هشیار شدم
که مرا نرگس مست تو ببیماری کشت
ز اول عشق دلم داد که: قاسم، مهراس
آخر الامر مرا یار بدلداری کشت
دید صد زاری ما را و بصد زاری کشت
سرخ شد چهره زردم ز سرشک گلگون
که مرا یار بدان چهره گلناری کشت
بارها ناز توام کشت و عجب می دارم
زان شکر خنده شیرین که بسر باری کشت
گفتمش: یار منی، گفت که: اغیار، نه یار
اندرین شیوه مرا یار باغیاری کشت
جرم من چیست؟ بر پیر مغان واگویید
که: مرا ساقی از استیزه بهشیاری کشت
چشم سرمست ترا دیدم و هشیار شدم
که مرا نرگس مست تو ببیماری کشت
ز اول عشق دلم داد که: قاسم، مهراس
آخر الامر مرا یار بدلداری کشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هرگز هوای وصل تو از جان ما نرفت
سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل
سیلابها نیامد و فریادها نرفت
قلبی که نقد دولت دردترا نجست
مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم
هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
عاشق نشد دلی که نیامد اسیر غم
صادق نبود هر که بتیغ بلا نرفت
روزی که دل شکسته نیامد بکوی تو
با تحفه ای ز درد،که با صد دوا نرفت؟
ارزان خرید درد تو قاسم بجان و دل
با مشتری مبالغه ای در بها نرفت
سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل
سیلابها نیامد و فریادها نرفت
قلبی که نقد دولت دردترا نجست
مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم
هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
عاشق نشد دلی که نیامد اسیر غم
صادق نبود هر که بتیغ بلا نرفت
روزی که دل شکسته نیامد بکوی تو
با تحفه ای ز درد،که با صد دوا نرفت؟
ارزان خرید درد تو قاسم بجان و دل
با مشتری مبالغه ای در بها نرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
جان به بوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل به یاد چشم او در کُنج هر میخانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گُل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده دیوانه رفت؟
کُشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی به دست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت
دل به یاد چشم او در کُنج هر میخانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گُل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده دیوانه رفت؟
کُشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی به دست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دیدمش دوش که :سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در حسن و جمالی که تو داری چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی
نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غمهای تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان کرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشکفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
کارت همه آزار دل قاسم مسکین
ای دوست،ببین،تابچه کاری،چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی
نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غمهای تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان کرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشکفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
کارت همه آزار دل قاسم مسکین
ای دوست،ببین،تابچه کاری،چه توان گفت؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت
بآستین ملامت ز آستان کمالت
دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد
بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت
بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان
مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت
سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی
مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت
بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان
من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت
اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟
بآسمان هدایت ز آستان ضلالت
بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست
گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت
بآستین ملامت ز آستان کمالت
دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد
بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت
بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان
مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت
سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی
مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت
بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان
من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت
اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟
بآسمان هدایت ز آستان ضلالت
بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست
گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
من و معشوق و جام ناب صباح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
عشق تو مرا از هر دو جهان ساخت مجرد
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق و نی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم،چه توان کرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیکم،اگر بد
از عشق تو منعم نکند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در کوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه دایره چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست که :مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام کسی نیست مقید
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق و نی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم،چه توان کرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیکم،اگر بد
از عشق تو منعم نکند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در کوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه دایره چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست که :مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام کسی نیست مقید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل و جان گرامی به تمنای تو شاد
هرگز این جان من از درد تو محروم مباد
عقل و دین بردی و دل بردی و جان می طلبی
شرط تجرید همینست،زهی حسن رشاد!
حالیا نقد بدیدار تو وجدی داریم
بعد ازین تا چه نهد کار زمان را بنیاد؟
ملک جاوید بدیدار تو داریم امروز
در گذشتیم ازین چار سوی کون و فساد
روز وشب در طلب جامه ونان مضطربست
خواجه را فکر معاشست، نه تدبیر معاد
ماتمش تا به ابد ثابت و جاوید شود
هر که از دولت درد تو نباشد دلشاد
قاسمی،کشف یقینست درین راه دلیل
نه حکایات عوارف، نه حدیث مرصاد
هرگز این جان من از درد تو محروم مباد
عقل و دین بردی و دل بردی و جان می طلبی
شرط تجرید همینست،زهی حسن رشاد!
حالیا نقد بدیدار تو وجدی داریم
بعد ازین تا چه نهد کار زمان را بنیاد؟
ملک جاوید بدیدار تو داریم امروز
در گذشتیم ازین چار سوی کون و فساد
روز وشب در طلب جامه ونان مضطربست
خواجه را فکر معاشست، نه تدبیر معاد
ماتمش تا به ابد ثابت و جاوید شود
هر که از دولت درد تو نباشد دلشاد
قاسمی،کشف یقینست درین راه دلیل
نه حکایات عوارف، نه حدیث مرصاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نکهت جنات عدن
بیم هجران قصه بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نکته را از عشق،یاد
غیر حق گفتی که : نبود معتمد
غیر ناموجود وآنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل کردم مراد
فیض خم را در صراحی بازبین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سرگشته سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نکهت جنات عدن
بیم هجران قصه بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نکته را از عشق،یاد
غیر حق گفتی که : نبود معتمد
غیر ناموجود وآنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل کردم مراد
فیض خم را در صراحی بازبین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سرگشته سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد
«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟
گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن
شاد شد جانم زبوی باد،جانش شاد باد!
گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم
یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
گفتمش : اندر نهادم هیچ کس غیر تو نیست
گفت : نوشت باد،نوش،ای عاشق نیکونهاد!
از دو بیرون نیست ره،گر مرد این راهی بدان:
یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد
قاسمی نام ترا جان و جهان گفت، ای عزیز
سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد
«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟
گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن
شاد شد جانم زبوی باد،جانش شاد باد!
گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم
یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
گفتمش : اندر نهادم هیچ کس غیر تو نیست
گفت : نوشت باد،نوش،ای عاشق نیکونهاد!
از دو بیرون نیست ره،گر مرد این راهی بدان:
یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد
قاسمی نام ترا جان و جهان گفت، ای عزیز
سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقی مرا ز باده ناب مغانه داد
دردی درد داد ولی در میانه داد
زاهد صباح کژمژ و خرم همی رود
ساقی مگر که رطل گران شبانه داد؟
در کوی عشق یار،که آن جای جای نیست
مرغ دل مرا بکرم آشیانه داد
جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق
این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
بس خوشدلند اهل زمین و زمان مدام
زان باده ای که عشق تو اندر زمانه داد
بی کار و کارخانه بد این دل میان دهر
سلطان عشق از کرم این کارخانه داد
قاسم ز درد دوست از آن مست و شاد شد
کین موهبت به زمره کروبیان نداد
دردی درد داد ولی در میانه داد
زاهد صباح کژمژ و خرم همی رود
ساقی مگر که رطل گران شبانه داد؟
در کوی عشق یار،که آن جای جای نیست
مرغ دل مرا بکرم آشیانه داد
جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق
این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
بس خوشدلند اهل زمین و زمان مدام
زان باده ای که عشق تو اندر زمانه داد
بی کار و کارخانه بد این دل میان دهر
سلطان عشق از کرم این کارخانه داد
قاسم ز درد دوست از آن مست و شاد شد
کین موهبت به زمره کروبیان نداد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد
جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم
جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان
روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
روی از کعبه مقصود نشاید پیچید
گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
در زمانی همه جاویدوخوش وزنده شوند
سایه ای گر بسر خاک غریبان دارد
مردم از پرده پندارهمه مست و خراب
دل ما مست خدا،سوزش عرفان دارد
من چه گویم؟که حکایت بصفت ناید راست
قاسم از مونس جان شکر فراوان دارد
جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم
جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان
روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
روی از کعبه مقصود نشاید پیچید
گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
در زمانی همه جاویدوخوش وزنده شوند
سایه ای گر بسر خاک غریبان دارد
مردم از پرده پندارهمه مست و خراب
دل ما مست خدا،سوزش عرفان دارد
من چه گویم؟که حکایت بصفت ناید راست
قاسم از مونس جان شکر فراوان دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مرا سودای او دیوانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
نمی دانم چه شانست این که دایم
سواد زلف او در شانه دارد؟
چنان مستان چشم خویشتن شد
که او از خود بکس پروا ندارد
فدای چشم مست پر خمارم
که در هر گوشه صد می خانه دارد
سلامی می کنم بر حضرت دوست
جواب من همه پیمانه دارد
گدای معنوی نزد من آنست
که ذوق صحبت سلطان ندارد
همی گویند:قاسم بت پرستست
بتی دارد، بلی، در خانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
نمی دانم چه شانست این که دایم
سواد زلف او در شانه دارد؟
چنان مستان چشم خویشتن شد
که او از خود بکس پروا ندارد
فدای چشم مست پر خمارم
که در هر گوشه صد می خانه دارد
سلامی می کنم بر حضرت دوست
جواب من همه پیمانه دارد
گدای معنوی نزد من آنست
که ذوق صحبت سلطان ندارد
همی گویند:قاسم بت پرستست
بتی دارد، بلی، در خانه دارد