عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عهد کردم ز جهان کام نگیرم هرگز
جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز
جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است
تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز
بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را
که چو زلف تو سرانجام نگیرم هرگز
تا نبینم ز کریمان دل و جان سوخته ای
پخته ای از طمع خام نگیرم هرگز
تن پرستان جهان را نشوم همبازی
انس با عام کالانعام نگیرم هرگز
هر ستم کز تو رسد داد نخواهم گفتن
هر چه من می کنم انعام نگیرم هرگز
وعدهٔ دادن اگر روز قیامت باشد
عهد کردم که زکس وام نگیرم هرگز
هرگزش با تو سعیدا به زبان می گویم
دلبری را که به دل نام نگیرم هرگز؟
جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز
جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است
تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز
بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را
که چو زلف تو سرانجام نگیرم هرگز
تا نبینم ز کریمان دل و جان سوخته ای
پخته ای از طمع خام نگیرم هرگز
تن پرستان جهان را نشوم همبازی
انس با عام کالانعام نگیرم هرگز
هر ستم کز تو رسد داد نخواهم گفتن
هر چه من می کنم انعام نگیرم هرگز
وعدهٔ دادن اگر روز قیامت باشد
عهد کردم که زکس وام نگیرم هرگز
هرگزش با تو سعیدا به زبان می گویم
دلبری را که به دل نام نگیرم هرگز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
غرق دریای گنه کردند مغفورم هنوز
صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز
رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز
با وجود آن که صبح صادق از من می دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامی در الست
محتسب بیرون میا با من که معذورم هنوز
شادی روز وصال او کی از سر می رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسی راز چندی و مطالب شد تمام
گفتگوی عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سیر از چشم بتان
کاوشی دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن که در زنجیر زلفم کرده اند
صد بیابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نکرد
هر کجا دردی سعیدا هست منظورم هنوز
صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز
رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز
با وجود آن که صبح صادق از من می دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامی در الست
محتسب بیرون میا با من که معذورم هنوز
شادی روز وصال او کی از سر می رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسی راز چندی و مطالب شد تمام
گفتگوی عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سیر از چشم بتان
کاوشی دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن که در زنجیر زلفم کرده اند
صد بیابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نکرد
هر کجا دردی سعیدا هست منظورم هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
رسید نامهٔ عنبرفشان مشک آمیز
به این فقیر دعاگوی بی کس و بی چیز
چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم
به آن امید که بینم مگر جمال تو نیز
رسید دام خط و دانه های نقطه در او
چو زلف و خال محبت فزا و مهرانگیز
چه کاغذ و چه مرکب که خط مهر و وفا
به روی روز، رقم کرده خامهٔ شبدیز
کجا به منع کسان دل ز راه او گردد
که چشم مست ز پرهیز می کند پرهیز
امیدوار چنانم که جام و ساغر تو
همیشه از می صدق و صفا بود لبریز
ز بسکه واله و حیران کارهای توام
ز شخص و عکس ندارم در آبگینه تمیز
امید هست مرا از خدای دوست نواز
که دشمنان تو گردند بر هوا ناچیز
مراد دل به تحمل برآید از لب یار
که صبر، لعل کند سنگ را نه آتش تیز
چو نیست یوسف کنعان به کام عاشق زار
بیا بگو که زلیخا چه سود عمر عزیز
به یاد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم
خیال رفته و دل رفته و سعیدا نیز
به این فقیر دعاگوی بی کس و بی چیز
چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم
به آن امید که بینم مگر جمال تو نیز
رسید دام خط و دانه های نقطه در او
چو زلف و خال محبت فزا و مهرانگیز
چه کاغذ و چه مرکب که خط مهر و وفا
به روی روز، رقم کرده خامهٔ شبدیز
کجا به منع کسان دل ز راه او گردد
که چشم مست ز پرهیز می کند پرهیز
امیدوار چنانم که جام و ساغر تو
همیشه از می صدق و صفا بود لبریز
ز بسکه واله و حیران کارهای توام
ز شخص و عکس ندارم در آبگینه تمیز
امید هست مرا از خدای دوست نواز
که دشمنان تو گردند بر هوا ناچیز
مراد دل به تحمل برآید از لب یار
که صبر، لعل کند سنگ را نه آتش تیز
چو نیست یوسف کنعان به کام عاشق زار
بیا بگو که زلیخا چه سود عمر عزیز
به یاد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم
خیال رفته و دل رفته و سعیدا نیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می کنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بی قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می کنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بی قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش
نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش
به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها
که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش
چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش
که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش
بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد
که از تن پروری ها استراحت می کند جانش
چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی
برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش
چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو
زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش
غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را
هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش
صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد
دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش
که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان
سعیدا می شوم من پیشتر از روح قربانش
نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش
به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها
که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش
چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش
که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش
بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد
که از تن پروری ها استراحت می کند جانش
چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی
برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش
چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو
زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش
غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را
هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش
صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد
دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش
که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان
سعیدا می شوم من پیشتر از روح قربانش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دارم بتی که کار نظر نیست دیدنش
رم یاد می دهد به غزال آرمیدنش
داغم از آن که گوش چرا می کند به غیر
غم نیست از نصیحت من ناشنیدنش
دارم مهی که شرح جفایش چسان کنم
نادیدنش عذاب و بلایی است دیدنش
هر آب را چو چشمهٔ حیوان کند ز لطف
عریان چو آفتاب و چو ماهی تپیدنش
دیروز داغ گشت سعیدا ز بسملی
بر خاک اوفتادن و در خون تپیدنش
رم یاد می دهد به غزال آرمیدنش
داغم از آن که گوش چرا می کند به غیر
غم نیست از نصیحت من ناشنیدنش
دارم مهی که شرح جفایش چسان کنم
نادیدنش عذاب و بلایی است دیدنش
هر آب را چو چشمهٔ حیوان کند ز لطف
عریان چو آفتاب و چو ماهی تپیدنش
دیروز داغ گشت سعیدا ز بسملی
بر خاک اوفتادن و در خون تپیدنش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
یک قامت بلند به هر می کشیدنش
بالا برآید آب لطافت ز گردنش
دست که می رسد که گریبان او کشد
صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش
میدان ترکتاز خیالات او منم
جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش
جان عزیز نیست اگر جسم او چرا
نازکتر از خیال نماند به من تنش
دیگر به خویش باز نیاید به سال ها
یک بار هر که از بر خود دید رفتنش
من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه
کیفیت شراب دهد لب مکیدنش
دارم بتی و شکر سعیدا که روی او
دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش
بالا برآید آب لطافت ز گردنش
دست که می رسد که گریبان او کشد
صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش
میدان ترکتاز خیالات او منم
جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش
جان عزیز نیست اگر جسم او چرا
نازکتر از خیال نماند به من تنش
دیگر به خویش باز نیاید به سال ها
یک بار هر که از بر خود دید رفتنش
من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه
کیفیت شراب دهد لب مکیدنش
دارم بتی و شکر سعیدا که روی او
دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خط سبزی تماشا کردم از رخسار گلگونش
نخواندم لیکن از انداز پی بردم به مضمونش
مدان آسان طریق خانهٔ دیوانه ای عاقل
که می آید برون از عهدهٔ یک بر مجنونش؟
سیه ماری است زلف او که در تدبیر تسخیرش
بسی کردم نه جادو می کند کار و نه افسونش
نشد تار مخالف راست با من چرخ را هرگز
که او بد می نوازد من نمی رقصم به قانونش
کند یک سرمه دانش کار صد مینای پر می را
چو سازد با شراب غمزه زهر چشم افیونش
بلای قامتش کی می رسد با فتنهٔ چشمش
برابر کی شود روز قیامت با شبیخونش؟
شرابم می دهد تسکین خاطر در غم آن لب
سعیدا می پرستم کرد آخر لعل میگونش
نخواندم لیکن از انداز پی بردم به مضمونش
مدان آسان طریق خانهٔ دیوانه ای عاقل
که می آید برون از عهدهٔ یک بر مجنونش؟
سیه ماری است زلف او که در تدبیر تسخیرش
بسی کردم نه جادو می کند کار و نه افسونش
نشد تار مخالف راست با من چرخ را هرگز
که او بد می نوازد من نمی رقصم به قانونش
کند یک سرمه دانش کار صد مینای پر می را
چو سازد با شراب غمزه زهر چشم افیونش
بلای قامتش کی می رسد با فتنهٔ چشمش
برابر کی شود روز قیامت با شبیخونش؟
شرابم می دهد تسکین خاطر در غم آن لب
سعیدا می پرستم کرد آخر لعل میگونش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص
بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص
داشتم جنگ به این خوش کمران لیکن کرد
پیچش زلف به آن موی میانم مخلص
گرچه خوبان همه را لب شکرین است اما
هست آنی به لب آن که به آنم مخلص
کس ز من گوی محبت نتواند بردن
بندهٔ پیرم و با طرز جوانم مخلص
نیست در نیت من چیز دگر جز محبوب
لیک با غیر سعیدا به زبانم مخلص
بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص
داشتم جنگ به این خوش کمران لیکن کرد
پیچش زلف به آن موی میانم مخلص
گرچه خوبان همه را لب شکرین است اما
هست آنی به لب آن که به آنم مخلص
کس ز من گوی محبت نتواند بردن
بندهٔ پیرم و با طرز جوانم مخلص
نیست در نیت من چیز دگر جز محبوب
لیک با غیر سعیدا به زبانم مخلص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
کند ز جوهر معنی مرا بیان عارض
دهد ز خوبی باطن مرا نشان عارض
دعای قامت او سرو می کند در باغ
خوشم به گل که خبر می دهد از آن عارض
غبار چهرهٔ جانان نه خط مشکین است
که آه سینهٔ ما کرده جا بر آن عارض
اگر بود قلم قدرتش ز دست افتد
مصوری که کشد ناز آن چنان عارض
چو زلف دست دهد مو به مو پریشانی
هر آن دلی که بیاویزدش بر آن عارض
نقاب چهرهٔ جانان برای چشم بد است
ز چشم پاک نظر کی کند نهان عارض
چه کوری است که انکار صورتش دارند
که با وجود سعیدا شده عیان عارض
دهد ز خوبی باطن مرا نشان عارض
دعای قامت او سرو می کند در باغ
خوشم به گل که خبر می دهد از آن عارض
غبار چهرهٔ جانان نه خط مشکین است
که آه سینهٔ ما کرده جا بر آن عارض
اگر بود قلم قدرتش ز دست افتد
مصوری که کشد ناز آن چنان عارض
چو زلف دست دهد مو به مو پریشانی
هر آن دلی که بیاویزدش بر آن عارض
نقاب چهرهٔ جانان برای چشم بد است
ز چشم پاک نظر کی کند نهان عارض
چه کوری است که انکار صورتش دارند
که با وجود سعیدا شده عیان عارض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آخر دمید بر رخ جانان، بهار خط
در دور روی یار نمود اعتبار خط
سنبل چسان کشد سر خود در بنفشه زار
از پا فتاد زلف تو در روزگار خط
بر روی خویش تیغ جفا را چه می کشی
مشق ستم مساز پی اقتدار خط
دل چون سفینه می رود از خویشتن که گاه
دریای حسن موج زند در کنار خط
ابرو کمان من، صف مژگان ناز را
بر هم مزن که مورچه پی شد سوار خط
خط بر رخش دمید سعیدا چه گریه است
طوفان نمی برد ز دل کس غبار خط
در دور روی یار نمود اعتبار خط
سنبل چسان کشد سر خود در بنفشه زار
از پا فتاد زلف تو در روزگار خط
بر روی خویش تیغ جفا را چه می کشی
مشق ستم مساز پی اقتدار خط
دل چون سفینه می رود از خویشتن که گاه
دریای حسن موج زند در کنار خط
ابرو کمان من، صف مژگان ناز را
بر هم مزن که مورچه پی شد سوار خط
خط بر رخش دمید سعیدا چه گریه است
طوفان نمی برد ز دل کس غبار خط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
می رود آخر چو از تن پس ز تن جان را چه حظ
خانه گر از لعل و یاقوت است مهمان را چه حظ
خلق را عید است امروز از تماشای رخت
ای به قربان تو گردم چشم حیران را چه حظ
از لب شکرفشانت وز نگاه چشم مست
در کمند حلقهٔ زلفت اسیران را چه حظ
ما به جان و دل جفا و ناز خوبان می کشیم
از جفا لیکن نمی دانیم خوبان را چه حظ
عشقبازی با جمالش از هوسناکان عجب
گرچه سودا پخته باشد لیک خامان را چه حظ
کی به محض گفتگو لذت توان بردن ز عشق
گر درون خانه خورشید است دربان را چه حظ
حرف حق با طالب دنیا سعیدا سود نیست
بر سر گور مجوسی ختم قرآن را چه حظ
خانه گر از لعل و یاقوت است مهمان را چه حظ
خلق را عید است امروز از تماشای رخت
ای به قربان تو گردم چشم حیران را چه حظ
از لب شکرفشانت وز نگاه چشم مست
در کمند حلقهٔ زلفت اسیران را چه حظ
ما به جان و دل جفا و ناز خوبان می کشیم
از جفا لیکن نمی دانیم خوبان را چه حظ
عشقبازی با جمالش از هوسناکان عجب
گرچه سودا پخته باشد لیک خامان را چه حظ
کی به محض گفتگو لذت توان بردن ز عشق
گر درون خانه خورشید است دربان را چه حظ
حرف حق با طالب دنیا سعیدا سود نیست
بر سر گور مجوسی ختم قرآن را چه حظ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
گوشه ای نیست که آن جا نرسد پای فراق
منزلی نیست که خالی نبود جای فراق
ساحل وصل کجا روی نماید در خواب
کشتی هر که بیفتاد به دریای فراق
در هراسم ز کف پای خیالش که بسی است
حجر تفرقه در دامن صحرای فراق
ز امتحان سامعه از پنبهٔ غفلت پر کرد
گوش عالم نشد آسوده ز غوغای فراق
مطرب دور دو آهنگ به هم راست نکرد
نغمهٔ غیر مخالف نشد از نای فراق
هیچ در محکمهٔ شرع قضا صاف نشد
از محبان سر کوی تو دعوای فراق
تا شنیدم که به هر عسر سعیدا یسری است
از دل و جان شده ام طالب و جویای فراق
منزلی نیست که خالی نبود جای فراق
ساحل وصل کجا روی نماید در خواب
کشتی هر که بیفتاد به دریای فراق
در هراسم ز کف پای خیالش که بسی است
حجر تفرقه در دامن صحرای فراق
ز امتحان سامعه از پنبهٔ غفلت پر کرد
گوش عالم نشد آسوده ز غوغای فراق
مطرب دور دو آهنگ به هم راست نکرد
نغمهٔ غیر مخالف نشد از نای فراق
هیچ در محکمهٔ شرع قضا صاف نشد
از محبان سر کوی تو دعوای فراق
تا شنیدم که به هر عسر سعیدا یسری است
از دل و جان شده ام طالب و جویای فراق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
زند بر ابر نیسان طعن خشکی گوهر عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
گریه را سرکرد چشمم باز طوفان کرد عشق
کاسهٔ آب دلم را بحر عمان کرد عشق
سوخت ما را گرچه از غم لیک جانان را گداخت
کس به تن هرگز نسازد آنچه با جان کرد عشق
باعث تشویش معشوق است جوش عاشقان
از هجوم بلبلان گل را پریشان کرد عشق
خادم طفل کلیسا ساخت چندین شیخ را
ای بسا فرعون را موسای عمران کرد عشق
گاه خود را می زند بر آتش و گاهی بر آب
کس نمی داند که با عاشق چه فرمان کرد عشق
در شبستان گنه ما را ز مهر خویشتن
روشناس مرد و زن چون ماه تابان کرد عشق
معنی «یا نار کونی» نیست مخصوص خلیل
آتشی بر هر که زد آخر گلستان کرد عشق
بلبل طبعم سعیدا پیش از این خاموش بود
در تماشای گل رویی غزلخوان کرد عشق
کاسهٔ آب دلم را بحر عمان کرد عشق
سوخت ما را گرچه از غم لیک جانان را گداخت
کس به تن هرگز نسازد آنچه با جان کرد عشق
باعث تشویش معشوق است جوش عاشقان
از هجوم بلبلان گل را پریشان کرد عشق
خادم طفل کلیسا ساخت چندین شیخ را
ای بسا فرعون را موسای عمران کرد عشق
گاه خود را می زند بر آتش و گاهی بر آب
کس نمی داند که با عاشق چه فرمان کرد عشق
در شبستان گنه ما را ز مهر خویشتن
روشناس مرد و زن چون ماه تابان کرد عشق
معنی «یا نار کونی» نیست مخصوص خلیل
آتشی بر هر که زد آخر گلستان کرد عشق
بلبل طبعم سعیدا پیش از این خاموش بود
در تماشای گل رویی غزلخوان کرد عشق