عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۲
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت
بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت
جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت
چندان که جفا خواهی میکن که نمیگردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد
هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت
وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت
بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند
گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت
ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت
جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت
چندان که جفا خواهی میکن که نمیگردد
غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۳
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۴
ای که رحمت مینیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت
حسن اندامت نمیگویم به شرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در آهنت
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت
حسن اندامت نمیگویم به شرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنست
رحمتی کن بر گدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه رویی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم در قیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
و اندرون جان بسازم مسکنت
درد دل با سنگدل گفتن چه سود
باد سردی میدمم در آهنت
گفتم از جورت بریزم خون خویش
گفت خون خویشتن در گردنت
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۵
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
مگر از چشمهای فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
مگر از چشمهای فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۶
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمیبینم شایسته قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشد از خار مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که میمیرد بر چشمه حیوانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمیباید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمیبینم شایسته قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشد از خار مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که میمیرد بر چشمه حیوانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۸
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
بیا و گر همه بد کردهای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
بیا و گر همه بد کردهای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۹
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا
تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت
ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم
این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت
من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو باشی که نباشم تن من برخی جانت
سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا
تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت
ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم
این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت
من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو باشی که نباشم تن من برخی جانت
سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۰
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
مدهوش میگذاری یاران مهربانت
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا میکشد عنانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا میبینم از نهانت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
ما را نمیبرازد با وصلت آشنایی
مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
مدهوش میگذاری یاران مهربانت
آیینهای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت
قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا میکشد عنانت
ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت
رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا میبینم از نهانت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت
ما را نمیبرازد با وصلت آشنایی
مرغی لبق تر از من باید هم آشیانت
من آب زندگانی بعد از تو مینخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۲
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی
هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد
فراق روی تو چندین بس است حد جنایت
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت
به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی
هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد
فراق روی تو چندین بس است حد جنایت
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت
به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۳
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او میگذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین میگفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او میگذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین میگفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۴
جان من! جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات مینکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمیآید
جور مزدور میبرد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات مینکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمیآید
جور مزدور میبرد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۵
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد
صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۶
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۷
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۸
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
در رویت آن که تیغ نظر میکشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد
در رویت آن که تیغ نظر میکشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد
مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد
وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۹
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای
که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
مرا شکر منه و گل مریز در مجلس
میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتی چون دو پادشا گنجد
نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای
که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
مرا شکر منه و گل مریز در مجلس
میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتی چون دو پادشا گنجد
نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا گنجد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۰
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمیگنجد
چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویه غار در نمیگنجد
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمیگنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد
به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمیگنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
سماع انس که دیوانگان از آن مستند
به سمع مردم هشیار در نمیگنجد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
ورع به خانه خمار در نمیگنجد
چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد
تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد
که عرض جامه به بازار در نمیگنجد
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویه غار در نمیگنجد
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمیگنجد
چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست
که سعی دشمن خون خوار در نمیگنجد
به چشم دل نظرت میکنم که دیده سر
ز برق شعله دیدار در نمیگنجد
ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست
گدا میان خریدار در نمیگنجد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۲
طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان میروی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع میبینم که اشکش میرود بر روی زرد
با شکایتها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی میکند داروست درد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۳
هر که می با تو خورد عربده کرد
هر که روی تو دید عشق آورد
زهر اگر در مذاق من ریزی
با تو همچون شکر بشاید خورد
آفرین خدای بر پدری
که تو فرزند نازنین پرورد
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد
گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد
دشمنان در مخالفت گرمند
و آتش ما بدین نگردد سرد
مرد عشق ار ز پیش تیر بلا
روی درهم کشد مخوانش مرد
هر که را برگ بی مرادی نیست
گو برو گرد کوی عشق مگرد
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس درد
هر که روی تو دید عشق آورد
زهر اگر در مذاق من ریزی
با تو همچون شکر بشاید خورد
آفرین خدای بر پدری
که تو فرزند نازنین پرورد
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد
گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد
دشمنان در مخالفت گرمند
و آتش ما بدین نگردد سرد
مرد عشق ار ز پیش تیر بلا
روی درهم کشد مخوانش مرد
هر که را برگ بی مرادی نیست
گو برو گرد کوی عشق مگرد
سعدیا صاف وصل اگر ندهند
ما و دردی کشان مجلس درد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۴
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمیگوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمیسپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بیحاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد