عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت
که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت
کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت
که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت
مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح
کدام روز که این آینه غبار نداشت
ز سرو و سوسن و گل داد خودنمایی داد
خوش آب و رنگ تری از تو نوبهار نداشت
به کوه و دشت و چمن طرح سیر افکندم
گلی به رنگ تو امروز روزگار نداشت
نهال آنکه بشد از گداز تن سیراب
چو نخل شمع بجز شعله برگ و بار نداشت
جمیله بود عروس جهان ولی جویا
به چشم اهل نظر رنگ اعتبار نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش است بوسه بر آن لعل خط دمیده خوش است
بلی حلاوت شفتالوی رسیده خوش است
پیام لاله پی منع گریه ام این بود
که اشک سوخته بر خون دل چکیده خوش است
عجب که دل پی آرام مضطرب باشد
در اضطراب چو سیماب آرمیده خوش است
منال از غم پیری که چون کمان جویا
به برکشیدن او با قد خمیده خوش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
در دیاری که دلم عاشقی آموخته بود
خوی دل آب و هوایش سوخته بود
پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن
بسکه از جوش حیا چهره ات افروخته بود
رفت چون موج به سیلاب رگ ابر بهار
زآنچه امشب مژه از بحر دل اندوخته بود
تا دم از عشق زدم رازدرونم گل کرد
گویی از تار نفس زخم دلم دوخته بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
بی لب لعلش کباب در نمک خوابیده ایست
غنچه در آغوش شبنم گرببستان خفته است
ایمن از دام خط شبرنگ او جویا مباش
در پرند رنگ آن رخسار پنهان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رقص او تنها نه گرم پیچ و تابم کرده است
شعلهٔ آواز پرسوزش کبابم کرده است
‏ عشق را نازم که بهر سکهٔ داغ جنون
از همه افراد عالم انتخابم کرده است
با زمین هموار گشتن در ره فقر و فنا
کان کیفیت چو خمهای شرابم کرده است
می فشارد بسکه دل را پنجهٔ مژگان او
پای تر سر اشک ریزان چون سحابم کرده است
اشک در چشمم ز حیرت خشک چون آیینه شد
آتش رخسار او با آنکه آبم کرده است
هر چه می گویی مسلم هر چه می خوانی قبول
دور باش حیرت امشب لاجوابم کرده است
پیش من نبود زمان زندگی بیش از دمی
تا هوایش خالی از خود چون حبابم کرده است
تا بکی جویا غم از بیداد هجرانش خورم
من که یاد عارضش خرد و خرابم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
تا لبم همزبان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
نگه عجز بی زبانانت
ترجمان زبان خاموشی است
مأمنی در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشی است
جنس آسایشی نمی باشد
ور بود در دکان خاموشی است
خوش عقیقی است لعل کم حرفش
که به زیر زبان خاموشی است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشی است
حرف و صوتش نیارد از جا برد
گوش دل بر بیان خاموشی است
گره ابروی حیا جویا
مهر درج دهان خاموشی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست
از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
می تواند نالهٔ دل را به گوش او رساند
درد را از رشتهٔ آه آنکه بر فریاد بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نبود دلی که در طلب اعتبار نیست
آسودگی گل چمن روزگار نیست
از فیض داغ عشق که گل گل شکفته است
دل را امید و بیم خزان و بهار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
با تو در پیری دلم جویای الفت گشته است
تا قدم خم گشت قلاب محبت گشته است
آب و رنگ حسنش از جوش نیاز عاشق است
بر گل آن رو سرشک ما طراوت گشته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
هر گه پی بیداد غمت چنگ برآورد
یاقوت صفت خون زدل سنگ برآورد
صد رنگ هوس را زمحبتکدهٔ دل
یک رنگی عشق تو به نیرنگ برآورد
صد شکر ز نیروی قوی بازوی عجزم
خشم از دل او چون شرر از سنگ برآورد
وحشت چو رفیق سفر بی خودیم شد
از تندروی گرد زفرسنگ برآورد
یاد گل روی تو که هر لحظه به رنگیست
خون دلم از دیده به صد رنگ برآورد
داغ جگر لالهٔ خونین شد و سرزد
آهی که زدرد تو دل سنگ برآورد
لبریز فغان شد زغمت سینهٔ جویا
قانون دل از دست چو آهنگ برآورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
دل مرا در پیری از قهر الهی می تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی می تپد
عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی می تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهی می تپد
یاد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بی تو در چشمم سپند آسا سیاهی می تپد
نسترن زار بناگوشی به یادم آورد
در برم دل از نسیم صبح گاهی می تپد
بسکه از تیغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهی می تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بیداد او
تا نگردیده است اشک از دیده راهی می تپد
در هوای گرم سیر عشق آسایش مجوی
موج بحر از تشنگی اینجا چو ماهی می تپد
در حریم رحمتش غیر از گنه را بار نیست
چون گنهکاران دلم بر بی گناهی می تپد
زین گنه جویا که رفتم از حریم خاطرش
چون دلم دایم زبان عذرخواهی می تپد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
میان او که در اندیشه در نمی آید
عجب نباشد اگر در نظر نمی آید
چه اضطراب که خورشید را به تن نفکند
کسی به شوخی حسن تو برنمی آید
تو هر قدر که شوی شوخ و شنگ معذوری
که پاس خویش ز غلطان گهر نمی آید
به یک نگاه کند با دل آنچه هر مژه اش
هزار سال زصد نیشتر نمی آید
ببین نزاکت موی میان او جویا
که همچو تار نگه در نظر نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شبی که مستی باد تو در سرم باشد
دل گداخته صهبای ساغرم باشد
به هر طرف که گشایم نظر گلستان است
خیال روی تو تا در برابرم باشد
منم به معرکهٔ خودکشی چنان تیغی
که پیچ و تاب غم عشق جوهرم باشد
خبر نکرده سر خود گرفتن از بزمم
ادای تازهٔ آن شوخ خود سرم باشد
کجاست آتش عشقی که دست بی گل داغ
ز کار مانده تر از بال بی پرم باشد
قیامت است مرا اختلاط با دونان
طنین هر مگسی شور محشرم باشد
شوم شبی که هماغوش یاد او جویا
چو بوی غنچه ز گلبرگ بسترم باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
پیش رخت مراست دل داغ داغ بند
پروانه را بس است فروغ چراغ بند
از یاری نسیم سحر عطسه ریز شد
تا صبح بود غنچهٔ گل را دماغ بند
از دست در چمن نگذارم پیاله را
گویی چو نرگسم شده در کف ایاغ بند
آزاد کردهٔ غم عشقست خاطرم
باشد مرا ز شغل محبت فراغ بند
جویا روم به سیر چمن همره نسیم
گر باغبان نهاده به درهای باغ بند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
شب که دل اندیشهٔ آن نشتر مژگان کند
همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند
شوخ بیباکی مرا از بس به دل افکنده شور
قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد طوفان کند
جوهر تیغت زقرب آن میان بر خویشتن
آنقدر ناله که شمشیر ترا سوهان کند
عشق را مشکل بود در سینه مخفی داشتن
شعله را تا کی کسی در نیستان پنهان کند
چون خیال عارضش را دیده بسپارد به دل
یوسفی را بی گنه محنت کش زندان کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
چون شدم از خویش ره در بزم یارم داده اند
رفته ام تا از میان جا در کنارم داده اند
بر مآل خویش خندم یا به اوضاع زمان
من که همچون گل یک خنده وارم داده اند
هر سر مو جوش وحدت می زند بر پیکرم
تا ز دل پیمانهٔ لبریز یارم داده اند
چون گل داغش بخندد در فضای سینه ام
دیدهٔ گریان تر از ابر بهارم داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
زچشمم جز سرشک لعل گون بیرون نمی آید
بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمی آید
نمک ها بر جراحت زد تن درد آشنایم را
دلم از خجلت شور جنون بیرون نمی آید
دلم را هر قدر خواهی به سنگ امتحان بشکن
صدا زین ساغر لبریز خون بیرون نمی آید
نباشد شکوه ای صاحب هنر را بر زبان جویا
که هرگز از رگ یاقوت خون بیرون نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود
این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود
همچو سم گر پنجهٔ تدبیر نتواند گشود
عقده ای از رشتهٔ تقدیر نتواند گشود
شرمگین شوخ مرا از بسکه دربند حیاست
کلک مانی چهرهٔ تصویر نتواند گشود
چشم او همدست ابرو گشت در تسخیر دل
ملک را تنها همین شمشیر نتواند گشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
هر که از چشم تو کیفیت والا دارد
از تماشای لبت نشئه دو بالا دارد