عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
بشکستی و تو را به شکستن گزند نیست
از دوست میل قرب به کشتن غنیمت ست
گر تیغ در کمان به نشاط کمند نیست
بر یاد تو کدام پریخوان بخور سوخت
کو شرمسار دعوت ناسودمند نیست؟
آن لابه های مهرفزا را محل نماند
برخوان خود «ان یکاد» که ما را سپند نیست
بیخود به زیر سایه طوبی غنوده اند
شبگیر رهروان تمنا بلند نیست
هنگامه دلکش ست نویدم به خلد چیست؟
اندیشه بی غش ست نیازم به پند نیست
می نوش و تکیه بر کرم کردگار کن
خط پیاله را رقم چون و چند نیست
غالب من و خدا که سرانجام برشگال
غیر از شراب و انبه و برفاب و قند نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
دل بردن ازین شیوه عیانست و عیان نیست
دانی که مرا بر تو گمانست و گمان نیست
در عرض غمت پیکر اندیشه لالم
پا تا سرم انداز بیانست و بیان نیست
فرمان تو بر جان من و کار من از تو
بی پرده به هر پرده روانست و روان نیست
نازم به فریبی که دهی اهل نظر را
کز بوسه پیامی به دهانست و دهان نیست
داغیم ز گلشن که بهارست و بقا هیچ
شادیم به گلخن که خزانست و خزان نیست
سرمایه هر قطره که گم گشت به دریا
سودی است که مانا به زیانست و زیان نیست
در هر مژه و بر هم زدن این خلق جدیدست
نظاره سگالد که همانست و همان نیست
در شاخ بود موج گل از جوش بهاران
چون باده به مینا که نهانست و نهان نیست
ناکس ز تنومندی ظاهر نشود کس
چون سنگ سر ره که گرانست و گران نیست
پهلو بشکافید و ببینید دلم را
تا چند بگویم که چه سانست و چه سان نیست؟
غالب هله نظارگی خویش توان بود
زین پرده برون آ که چنانست و چنان نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خواست کز ما رنجد و تقریب رنجیدن نداشت
جرم غیر از دوست پرسیدم و پرسیدن نداشت
آمد و از تنگی جا جبهه پرچین کرد و رفت
بر خود از ذوق قدوم دوست بالیدن نداشت
شد فگار از نازکی چندان که رفتارش نماند
نازنین پایش به کوی غیر بوسیدن نداشت
گل فراوان بود و می پر زور دوشم بر بساط
خود به خود پیمانه می گردید و گردیدن نداشت
دیر خواندی سوی خویش و زود فهمیدم دریغ
بیش از این پایم ز گرد راه پیچیدن نداشت
جوش حسرت بر سر خاکم ز بس جا تنگ کرد
همچو نبض مرده دود شمع جنبیدن نداشت
گر منافق وصل ناخوش ور موافق هجر تلخ
دیده داغم کرد، روی دوستان دیدن نداشت
برد آدم از امانت هر چه گردون برنتافت
ریخت می بر خاک چون در جام گنجیدن نداشت
گر نیم آزاد خود را در تعلق باختم
سود زیر کوه دامانی که برچیدن نداشت
نامرادی بود نوعی آبرو غالب دریغ
در هلاک خویش کوشیدیم و کوشیدن نداشت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت
باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت
این سفال از کف خاک جگر گرم که بود؟
دست شستیم ز صهبا که به پیمودن رفت
خیز و در دامن باد سحر آویز به عذر
گر شبت تیره به داغ مژه نگشودن رفت
هر چه از گریه فشاندیم به نشمردن ریخت
هر چه از ناله رساندیم به نشنودن رفت
ریگ در بادیه عشق روانست هنوز
تا چه ها پای در این راه به فرسودن رفت
باخت از بس که زلیخا به تماشای تو رنگ
از حیا بر در زندان به گل اندودن رفت
بر تنک مایگیم رحم، که یک عمر گناه
هم به تاراج سبکدستی بخشودن رفت
داغ تردستی اشکم، که ز افشردن دل
هر چه در گریه فزودیم در افزودن رفت
شستشو مشغله شوخی ابر کرم ست
دژم آن خرقه که با داغ نیالودن رفت
مدعی خواست رود بر اثر من غالب
هر چه زو بود به سودای چو من بودن رفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت
همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
تا نفس باخته پیروی شیوه کیست
تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
سبحه گردان اثرهای وجودست خیال
هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی
پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند
روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت
هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار
ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت
برق تمثال سراپای تو می خواست کشید
طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت
هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای
گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت
به فریب اثر جلوه قاتل صد بار
جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت
غالبا عین حزینست به هنجار بروز
موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
آهی به عشق فاتح خیبر کنیم طرح
در گنبد سپهر مگر در کنیم طرح
در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو
بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح
تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش
افسانه های غیر مکرر کنیم طرح
ما را زبون مگیر گر از پا درآمدیم
از ما عجب مدار گر از سر کنیم طرح
هویی به چرخ دادن گردون برآوریم
عیشی به داغ کردن اختر کنیم طرح
خود را به شاهدی بپرستیم زین سپس
در راه عشق جاده دیگر کنیم طرح
از داغ شوق پرده نشینی نشان دهیم
در زخم رشک روزنه در کنیم طرح
از تار و پود ناله نقابی دهیم ساز
وز دود سینه زلف معنبر کنیم طرح
برگ حلل ز شعله و آذر به هم نهیم
پیرایه از شراره و اخگر کنیم طرح
از زخم و داغ لاله و گل در نظر کشیم
از کوه و دشت حجله و منظر کنیم طرح
از سوز و ساز محرم و مطرب کنیم جمع
از خار و خاره بالش و بستر کنیم طرح
آیین برهمن به نهایت رسانده ایم
غالب بیا که شیوه آزر کنیم طرح
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ای جمال تو به تاراج نظرها گستاخ
وی خرام تو به پامالی سرها گستاخ
داغ شوق تو به آرایش دلها سرگرم
زخم تیغ تو به گلگشت جگرها گستاخ
مردم از درد تو دور از تو و داغم از غیر
که رساند به تو این گونه خبرها گستاخ
با خبر باش که دردی که ز بی دردی تست
ناله را کرده در اظهار اثرها گستاخ
خواهش وصل خود از غیر ز اخلاص مسنج
کاین گدایی ست به دریوزه درها گستاخ
شاد گردم که به خلوت نرسیده ست رقیب
بینمش چون به تو در راهگذرها گستاخ
گریه ارزانی آن دل که به نیرو باشد
به شناورزی سیلاب خطرها گستاخ
های این پنجه که با جیب کشاکش دارد
بود با دامن پاکت چه قدرها گستاخ
تا ز دلهای نزارش چه محابا باشد
سر زلفی که بپیچد به کمرها گستاخ
طوطیان در شکرآبند به غالب کاوراست
لبی از نطق به تاراج شکرها گستاخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
لبم از زمزمه یاد تو خاموش مباد
غیر تمثال تو نقش ورق هوش مباد
نگهی کش به هزار آب نشویند ز اشک
محرم جلوه آن صبح بناگوش مباد
هوس چادر گل گر ته خاکم باشد
خاکم از نقش کف پای تو گلپوش مباد
وعده گردیده وفا طره پریشانی را
یارب امشب به درازی خجل از دوش مباد
غیر اگر دیده به دیدار تو محرم دارد
فارغ از انده محرومی آغوش مباد
گهری کش نظر از همت پاکان نبود
صرف پیرایه آن گردن و آن گوش مباد
هر که را رخت نمازی نبود از نم می
جای در حلقه رندان قدح نوش مباد
رهرو بادیه شوق سبک سیرانند
بار سر نیز درین مرحله بر دوش مباد
مفتیان باده عزیزست مریزید به خاک
جوشد از پرده دگر خون سیاووش مباد
همه گر میوه فردوس به خوانت باشد
غالب آن انبه بنگاله فراموش مباد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
تیغت ز فرق تا به گلویم رسیده باد
شوخی ز حد گذشت زبانم بریده باد
گر رفته ام ز کوی تو آسان نرفته ام
این قصه از زبان عزیزان شنیده باد
مردن ز رازداری شوقم نجات داد
صد رنگ لاله زار ز خاکم دمیده باد
نغزی و خودپسند ببینم چه می کنی؟
یارب به دهر همچو تویی آفریده باد
بر روی و موی پرتو بینش نتافته ست
در عرض شوق دیده طلبکار دیده باد
آتش به خانمان زده ای خواست صرصری
گفتم نسیم گفت به گلشن وزیده باد
مرگم امان دهاد که از شوق برخورم
این شعله همچو خون به رگ خس دویده باد
ذوقی ست همدمی به فغان بگذرم ز رشک
خار رهت به پای عزیزان خلیده باد
چون دیده پای تا به سرم تشنه کسی ست
دل خون شواد و از بن هر مو چکیده باد
غالب شراب قندی هندم کباب کرد
زین بعد باده های گوارا کشیده باد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد
گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد
سخته ست دل غیر وگر از ننگ نگویی
برگشتن مژگان تو گوید که چه رو داد
شایسته همین ما و تو بودیم که تقدیر
ما را سخن نغز و ترا روی نکو داد
ساقی دگرم بود به میخانه ز مسجد
می یک دو قدح بود و فریبم به سبو داد
برخیز که دلجویی من بر تو حرام ست
ای آن که ندانی خبرم زان سر کو داد
زین ساده دلی داد که چون دید به خوابم
ترسید خود و مژده مرگم به عدو داد
حسن تو به ساقیگری آیین نشناسد
مست آمد و یکبار دو ساغر ز دو سو داد
در گلشنم و آرم از آن روی نکو یاد
در دوزخم و خواهم از آن تندی خو داد
گفتن سخن از پایه غالب نه ز هوش ست
امروز که مستم خبری خواهم ازو داد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
غم من از نفس پندگو چه کم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دماغ اهل فنا نشئه بلا دارد
به فرقم اره طلوع پر هما دارد
به وعده گاه خرام تو کرد نمناکم
بیا که شوقم از آوارگی حیا دارد
گشاد شست ادای تو دلنشین منست
اگر خدنگ تو در دل نشست جا دارد
ز من مترس که ناگه به پیش قاضی حشر
هجوم ناله لبم را ز ناله وا دارد
دلم فسرد بیفزا به وعده ذوق وصال
چراغ کشته همان شعله خونبها دارد
تپم ز رشک، همانا به جستجوی کسی ست
که خور ز تاب خود آتش به زیر پا دارد
پی عتاب همانا بهانه می طلبد
شکایتی که ز ما نیست هم به ما دارد
خوش ست دعوی آرایش سر و دستار
ز جلوه کف خاکی که نقش پا دارد
ز جور دست تهی ناله از نهادم جست
نیی که برگ ندارد همان نوا دارد
ز سادگی رمد از حرف عشق و من به گمان
که دوست تجربه ای دارد از کجا دارد
به خون تپیدن گلها نشان یکرنگی ست
چمن عزای شهیدان کربلا دارد
فغان که رحم بدآموز یار شد غالب
روا نداشت که بر ما ستم روا دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به ذوقی سر ز مستی در قفای ره روان دارد
که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی
هما را مست آواز شکست استخوان دارد
هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش
صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند
به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
دل از هم ریزد و حسرت اساس محکمی خواهد
غم آذر بیزد و طاقت قماش پرنیان دارد
برون بردم گلیم از موج دامن زیر کوه آمد
نم گرداب طوفان تا چه رختم را گران دارد
برنجد از دم تیغ تو صید و در رمیدن ها
به امید تلافی چشم بر پشت کمان دارد
دلم در حلقه دام بلا می رقصد از شادی
همانا خویشتن را در خم زلفش گمان دارد
به گلهای بهشتم مژده نتوان داد در راهش
من و خاکی که از نقش کف پایی نشان دارد
به شرع آویز و حق می جو کم از مجنون نه ای باری
دلش با محمل است اما زبان با ساربان دارد
رمم زان ترک صیدافگن که خواهم صرف من گردد
گسستن های بی اندازه ای کاندر عنان دارد
خدا را وقت پرسش نیست گفتم بگذر از غالب
که هم جان بر لب و هم داستانها بر زبان دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگست دلم حوصله راز ندارد
آه از نی تیر تو که آواز ندارد
هر چند عدو در غم عشق تو به سازست
دانی که چو ما طالع ناساز ندارد
دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد
گفتی که عدو حوصله آز ندارد
در حسن به یک گونه ادا دل نتوان بست
لعلت مزه دارد اگر اعجاز ندارد
گستاخ زند غیر سخن با تو و شادم
مسکین سخنی از تو در آغاز ندارد
تمکین برهمن دلم از کفر بگرداند
بتخانه بتی خانه برانداز ندارد
ما ذره و او مهر همان جلوه همان دید
آیینه ما حاجت پرداز ندارد
هر دلشده از دوست درانداز سپاسی ست
مانا که نگاه غلط انداز ندارد
بی حیله ز خوبان نتوان چشم ستم داشت
رحم ست بر آن خسته که غماز ندارد
در عربده چشمک زند و لب گزد از ناز
تا بوسه لبم را ز طلب باز ندارد
با خویش به هر شیوه جداگانه دچارست
پروای حریفان نظرباز ندارد
کیفیت عرفی طلب از طینت غالب
جام دگران باده شیراز ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نومیدی ما گردش ایام ندارد
روزی که سیه شد سحر و شام ندارد
بوسم لب دلدار و گزیدن نتوانم
نرم ست دلم حوصله کام ندارد
مفرست به طوف حرم دوست نسیمی
کز نکهت گل جامه احرام ندارد
هر ذره خاکم ز تو رقصان به هوایی ست
دیوانگی شوق سرانجام ندارد
رو تن به بلا ده که دگر بیم بلا نیست
مرغ قفسی کشمکش دام ندارد
قاصد خبر آورد و همان خشک دماغم
ظرف قدحش رشحه پیغام ندارد
بی نقش وجود تو سراپای من از ضعف
چون بستر خوابست که اندام ندارد
گردید نشانها هدف تیر بلاها
آسایش عنقا که به جز نام ندارد
بلبل به چمن بنگر و پروانه به محفل
شوق ست که در وصل هم آرام ندارد
تلخ ست رگ ذوق کبابی که بسوزد
زان رشک که سوز جگر خام ندارد
آیا به دلت ولوله کسب هوا نیست
یا آن که سرای تو لب بام ندارد
بوسی که ربایند به مستی ز لب یار
نغزست ولی لذت دشنام ندارد
هر رشحه به اندازه هر حوصله ریزند
میخانه توفیق خم و جام ندارد
غالب که به است از غزلم مصرع استاد
بادام صفای گل بادام ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کو فنا تا همه آلایش پندار برد
از صور جلوه و از آینه زنگار برد
شب ز خود رفتم و بر شعله گشودم آغوش
کو بدآموز که پیغاره به دلدار برد
گفته باشی که به هر حیله در آتش فگنش
غیر می خواست مرا بی تو به گلزار برد
باز چسبیده لب از جوش حلاوت با هم
مرگ مشکل که ز ما لذت گفتار برد
عشوه مرحمت چرخ مخر کاین عیار
یوسف از چاه برآرد که به بازار برد
شوق گستاخ و تو سرمست بدان رسوایی
هان ادایی که دل و دست من از کار برد
خونچکانست نسیم از اثر ناله من
کیست کز سعی نظر پی به در یار برد
تو نیایی به لب بام و به کوی تو مدام
دیده ذوق نگه از روزن دیوار برد
ناز را آینه ماییم بفرما تا شوق
به تو از جانب ما مژده دیدار برد
مژه ات سفت دل و رفت نگاه تو فرو
کز ضمیرم گله سرزنش خار برد
خاکی از رهگذر دوست به فرقم ریزید
تا ز دل حسرت آرایش دستار برد
می زند دم ز فنا غالب و تسکینش نیست
بو که توفیق ز گفتار به کردار برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ذوقش به وصل گر چه زبانم ز کار برد
لب در هجوم بوسه ز پایش نگار برد
تا خود به پرده ره ندهد کامجوی را
در پرده رخ نمود و دل از پرده دار برد
گفتند حور و کوثر و دادند ذوق کار
منع ست نام شاهد و می آشکار برد
نعش مرا بسوز کم از برهمن نیم
ننگ نسوختن نتوان در مزار برد
گل چهره برفروخت بدان سان که بارها
پروانه را هوس به سر شاخسار برد
دادم به بوسه جان و خوشم کان بهانه جوی
نرخش دو چند کرد و شگرفی به کار برد
می داد و بذله جست مگر ابر و قلزمیم
کاورد قطره و گهر شاهوار برد
تا فتنه راز گردش چشم سیاه گفت
کینی که داشتم به دل از روزگار برد
پیشم از آن بپرس که پرسی و اهل کوی
گویند خسته زحمت خود زین دیار برد
نازم فریب صلح که غالب ز کوی تو
ناکام رفت و خاطر امیدوار برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد
بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود
جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت
بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
شوق بلندی گرای پایه منصور جست
حوصله نارسا پی به سر تیر برد
زد نگهت بر دلم مخزن اسرار دید
خواست کلیدش برد طاقت تقریر بود
جنبش ابرو نبود از پی قتلم ضرور
غمزه ز بی طاقتی دست به شمشیر برد
روشنیی داشت عشق چاشنیی داشت مهر
آن خس از آتش گرفت این شکر از شیر برد
خانه زنبور شد کلبه ام از دست چرخ
بس که ز آب و گلم رغبت تعمیر بود
سردی مهر کسی آب رخ شعله ریخت
گرمی نبض دلم عرض تباشیر بود
عشق ز خاک درت سرمه بینش گرفت
یاوه درآمد هوس نسخه اکسیر برد
با خودش افتاده کار باک ز غالب مدار
ذوق فغانش ز دل ورزش تأثیر بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در کلبه ما از جگر سوخته بو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد