عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هرکه چون ما حریف مستان است
در خرابات رند مستان است
نور چشمست هرچه می بینم
دل و دلدار و جان و جانان است
آفتابی است برقعی بسته
روشنش بین که ماه تابان است
همه آئینهٔ جمال ویند
نظری کن که عین اعیان است
گنج اسماست در همه عالم
گنج و گنجینهٔ فراوان است
موج و دریا دو رسم و دو اسمند
نزد ما هر دو آب یکسان است
قطره ای از محیط سید ماست
به مثل گر چه بحر عمان است
در خرابات رند مستان است
نور چشمست هرچه می بینم
دل و دلدار و جان و جانان است
آفتابی است برقعی بسته
روشنش بین که ماه تابان است
همه آئینهٔ جمال ویند
نظری کن که عین اعیان است
گنج اسماست در همه عالم
گنج و گنجینهٔ فراوان است
موج و دریا دو رسم و دو اسمند
نزد ما هر دو آب یکسان است
قطره ای از محیط سید ماست
به مثل گر چه بحر عمان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
یاد جانان میان جان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
عشق او عمر جاودان من است
نفس روح بخش من دریاب
که دم عیسوی از آن من است
هفت دریا به نزد اهل نظر
موجی از بحر بیکران من است
اهل بیت رسول اگر جوئی
از منش جو که خاندان من است
مجلس پر ز نعمت جنت
بزم رندان نزول خوان من است
یک زمانی به حال ما پرداز
خوش زمانی ، که این زمان من است
هر که خواهد نشان آل از من
نعمت الله من نشان من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
دُرد دردش دوای جان منست
خوش دوائی برای جان منست
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان منست
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان منست
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان منست
به جفا رو نپیچم از در او
جاودان این وفای جان منست
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان منست
خوش دوائی برای جان منست
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان منست
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان منست
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان منست
به جفا رو نپیچم از در او
جاودان این وفای جان منست
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان منست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
عشق جانان من غذای من است
این چنین خوش غذا برای منست
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است
این چنین خوش غذا برای منست
هر کسی را غذا بود چیزی
نعمت الله من غذای من است
با تو گویم غذای من چه بود
این غذا دیدن خدای من است
عقل بیگانه شد ز ما و برفت
شاه عشق آمد آشنای من است
گر کسی در هوای جنت هست
جنت و حور در هوای من است
دنیی و آخرت بود دو سرا
دو سرای چنین نه جای من است
وصل و هجران که عاشقان گویند
از فنای من و بقای من است
نور من عالمی منور کرد
این همه روشن از ضیای من است
من دعاگوی نعمت اللهم
این چنین خوش دعا دعای من است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
دردمندیم و آن دوا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
همه عالم حجاب حضرت اوست
روح اعظم نقاب حضرت اوست
قطب عالم که مظهر عشق است
سایهٔ آفتاب حضرت اوست
عقل کل نفس کل بر عارف
یک دو حرف از کتاب حضرت اوست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
بخشش بی حساب حضرت اوست
دل ما سوخت آتش عشقش
خوش دلی کو کباب حضرت اوست
راز خود خواستم که گویم باز
فکر من از خطاب حضرت اوست
در خرابات عشق سید ما
رند مست خراب حضرت اوست
روح اعظم نقاب حضرت اوست
قطب عالم که مظهر عشق است
سایهٔ آفتاب حضرت اوست
عقل کل نفس کل بر عارف
یک دو حرف از کتاب حضرت اوست
می خمخانهٔ حدوث و قدم
بخشش بی حساب حضرت اوست
دل ما سوخت آتش عشقش
خوش دلی کو کباب حضرت اوست
راز خود خواستم که گویم باز
فکر من از خطاب حضرت اوست
در خرابات عشق سید ما
رند مست خراب حضرت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شاه شاهان گدای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
جان عالم فدای حضرت اوست
در نظر این و آن نمی آید
دیده خلوت سرای حضرت اوست
در دلم غیر او نمی گنجد
دیگری کی به جای حضرت اوست
همه کس آشنای خود یابد
هر که او آشنای حضرت اوست
من ز خود فانیم به او باقی
این حیات از بقای حضرت اوست
زاهدان در هوای حور و بهشت
دل من در هوای حضرت اوست
نعمت الله که میر مستان است
نزد رندان عطای حضرت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
همه عالم فدای خدمت اوست
هرچه باشد برای خدمت اوست
خانهٔ روشنست دیدهٔ ما
آری آری سرای خدمت اوست
پادشاه سریر هفت اقلیم
بندگانه گدای خدمت اوست
نبود از خدای بیگانه
هر که او آشنای خدمت اوست
حاصل بحر و کان به وقت سخا
خورده ای از عطای خدمت اوست
آفتاب سپهر عز و جل
جام گیتی نمای خدمت اوست
عرش اعظم که تخت سید ماست
بر هوا از هوای خدمت اوست
هرچه باشد برای خدمت اوست
خانهٔ روشنست دیدهٔ ما
آری آری سرای خدمت اوست
پادشاه سریر هفت اقلیم
بندگانه گدای خدمت اوست
نبود از خدای بیگانه
هر که او آشنای خدمت اوست
حاصل بحر و کان به وقت سخا
خورده ای از عطای خدمت اوست
آفتاب سپهر عز و جل
جام گیتی نمای خدمت اوست
عرش اعظم که تخت سید ماست
بر هوا از هوای خدمت اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در آینهٔ عالم تمثال صفات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامیست وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب دریائی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
از روی مسمی بین آن اسم که ذات اوست
سِری که تو را گفتم با عقل مگو ای دل
این راز درون ما بیرون ز جهات اوست
دیریست پر از صورت ترسا بچه ای در وی
هر نقش که می بینی معنی منات اوست
این مجلس رندان است ما عاشق سرمستیم
جامیست وجود ما باده ز صفات اوست
در دامن درد آویز گر طالب دریائی
زیرا که دل مسکین این درد نجات اوست
گر کشته شوم در عشق از مرگ نیندیشم
خود مردهٔ درد او زنده به حیات اوست
تکبیر فنا گفتن بر هر چه سوی الله است
در مذهب این سید آغاز صلات اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
هر چه می بینی همه انوار اوست
صورت و معنی ما آثار اوست
دل به او دادیم و او دلدار ماست
خوشدلی باشد که او دلدار اوست
خسته ای کو دُرد دردش می خورد
نوش جانش باد کان تیمار اوست
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم مخزن اسرار اوست
عاشقی کز عشق او دارد حیات
زندهٔ جاوید و برخوردار اوست
غیر او هرگز نه بیند یار غار
چون توان دیدن که از اغیار اوست
نعمت الله باده می نوشد مدام
این چنین کاری همیشه کار اوست
صورت و معنی ما آثار اوست
دل به او دادیم و او دلدار ماست
خوشدلی باشد که او دلدار اوست
خسته ای کو دُرد دردش می خورد
نوش جانش باد کان تیمار اوست
چیست عالم سایه بان حضرتش
کیست آدم مخزن اسرار اوست
عاشقی کز عشق او دارد حیات
زندهٔ جاوید و برخوردار اوست
غیر او هرگز نه بیند یار غار
چون توان دیدن که از اغیار اوست
نعمت الله باده می نوشد مدام
این چنین کاری همیشه کار اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بنده ایم و عابد و معبود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
بلکه معدومیم ما موجود اوست
گر کسی راهست مقصودی دگر
عارفان را از همه مقصود اوست
جود او بخشید عالم را وجود
نیک دریابش که عین جود اوست
این و آن نقش خیالی بیش نیست
آنکه هست و باشد و هم بود اوست
سر نهاده پیش او بر خاک راه
ساجدیم و حضرت مسجود اوست
حکم میخانه به ما انعام کرد
آنکه ما را این عطا فرمود اوست
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
نزد یاران عاقبت محمود اوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
چشم ما روشن به نور اوست
هرچه آید در نظر زان رو نکوست
مه شده روشن به نور آفتاب
یار مه رو را از آن داریم دوست
آبرو می جو به عین ما چو ما
زانکه دایم عین ما در جستجو است
گر هزار آئینه آید در نظر
چشم ما در آینه بر روی اوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
کهنه گر رفته است و نو باز آمده
نیک می بینش که کهنه عین نوست
هر که بیند نعمت الله در همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
هرچه آید در نظر زان رو نکوست
مه شده روشن به نور آفتاب
یار مه رو را از آن داریم دوست
آبرو می جو به عین ما چو ما
زانکه دایم عین ما در جستجو است
گر هزار آئینه آید در نظر
چشم ما در آینه بر روی اوست
عاشق و معشوق ما هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
کهنه گر رفته است و نو باز آمده
نیک می بینش که کهنه عین نوست
هر که بیند نعمت الله در همه
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می بینم به دوست
دیده ای کو نور او بیند به او
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
جام می ارچه حبابست ای پسر
این کسی داند که او را آبروست
گر هزار آئینه آید در نظر
در همه آیینه ها چشمم بر اوست
اصل و فرع ما و تو هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
عشق سرمست است و دایم در حضور
عقل مخمور است از آن در گفتگوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاک شوید کار او این شست و شوست
لاجرم من دوست می بینم به دوست
دیده ای کو نور او بیند به او
بد نبیند هرچه می بیند نکوست
جام می ارچه حبابست ای پسر
این کسی داند که او را آبروست
گر هزار آئینه آید در نظر
در همه آیینه ها چشمم بر اوست
اصل و فرع ما و تو هر دو یکی است
تا نپنداری که این رشته دوتوست
عشق سرمست است و دایم در حضور
عقل مخمور است از آن در گفتگوست
نعمت الله خرقه می شوید به می
پاک شوید کار او این شست و شوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بشنو ای دوست این سخن از دوست
به حقیقت حقیقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست
تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست
زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست
نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست
به حقیقت حقیقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نیکوست
تار و پود وجود می نگرم
می نماید دو تو ولی یک توست
زلف او مشک ناب می ریزد
مجلس ما ز بوی خوش خوشبوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببین که آن مه روست
نزد یارم کجا بود اغیار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که سید الفقراست
میر میران به پیش او انجوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
پادشاه و گدا یکیست یکیست
بینوا و نوا یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
جز یکی نیست در همه عالم
دو مگو چون خدا یکیست یکیست
آینه صد هزار می بینم
روی آن جانفزا یکیست یکیست
مبتلای بلای بالاشیم
مبتلا و بلا یکیست یکیست
قطره و بحر و موج و جوهر چهار
بیشکی نزد ما یکیست یکیست
نعمت الله یکی است در عالم
طلبش کن بیا یکیست یکیست
بینوا و نوا یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
جز یکی نیست در همه عالم
دو مگو چون خدا یکیست یکیست
آینه صد هزار می بینم
روی آن جانفزا یکیست یکیست
مبتلای بلای بالاشیم
مبتلا و بلا یکیست یکیست
قطره و بحر و موج و جوهر چهار
بیشکی نزد ما یکیست یکیست
نعمت الله یکی است در عالم
طلبش کن بیا یکیست یکیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در دو عالم خدا یکیست یکیست
مالک دو سرا یکیست یکیست
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکیست یکیست
آینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکیست یکیست
دو مگو و دوئی به جا مگذار
تو یگانه بیا یکیست یکیست
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
نعمت الله یکیست در عالم
سخن آشنا یکیست یکیست
مالک دو سرا یکیست یکیست
بر در کبریای حضرت او
پادشاه و گدا یکیست یکیست
آینه در جهان فراوان است
جام گیتی نما یکیست یکیست
دو مگو و دوئی به جا مگذار
تو یگانه بیا یکیست یکیست
موج و بحر و حباب بسیارند
آن همه نزد ما یکیست یکیست
دردمندیم و درد می نوشیم
دُرد و درد و دوا یکیست یکیست
نعمت الله یکیست در عالم
سخن آشنا یکیست یکیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
دل جام جهان نمای شاهیست
آئینهٔ حضرت الهی است
نقدیست دفینه در دل و دل
گنجینهٔ گنج پادشاهی است
روز و شب ماست زلف و رویش
چه جای سفیدی و سیاهی است
نقشی که خیال غیر بندد
در مذهب ما همه مناهی است
دل بحر و محیط جان عالم
در بحر محیط همچو ماهی است
دل دادن و جان نهاده بر سر
در حضرت عشق عذرخواهیست
ای پایه وجود نعمت الله
پروردهٔ نعمت الهی است
آئینهٔ حضرت الهی است
نقدیست دفینه در دل و دل
گنجینهٔ گنج پادشاهی است
روز و شب ماست زلف و رویش
چه جای سفیدی و سیاهی است
نقشی که خیال غیر بندد
در مذهب ما همه مناهی است
دل بحر و محیط جان عالم
در بحر محیط همچو ماهی است
دل دادن و جان نهاده بر سر
در حضرت عشق عذرخواهیست
ای پایه وجود نعمت الله
پروردهٔ نعمت الهی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
بی حضور عشق جانان راحت جان هیچ نیست
بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست
در خرابات مغان جام شرابی نوش کن
تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست
پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت
این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست
دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست
غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست
زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن
با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست
ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز
بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست
همدم جام می و با نعمة اللهم حریف
زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست
بی هوای دُرد دردش صاف درمان هیچ نیست
در خرابات مغان جام شرابی نوش کن
تا بدانی با وجودش کآب حیوان هیچ نیست
پیش از این در خلوت جان غیر جانان بارداشت
این زمان در خلوت جان غیر جانان هیچ نیست
دیدهٔ جانم به نور طلعت او روشنست
غیر نور روی او را دیدهٔ جان هیچ نیست
زلف و رویش را نگر از کفر و ایمان دم مزن
با وجود زلف و رویش کفر و ایمان هیچ نیست
ماسوی الله جز خیالی نیست ای یار عزیز
بگذر از نقش خیال غیر او کان هیچ نیست
همدم جام می و با نعمة اللهم حریف
زاهدی وقتی چنین در بزم رندان هیچ نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
موحد در این ره به تقلید نیست
مجرد که باشد که تجرید نیست
تو صاحب وجودی وجود ای عزیز
مقلد به اطلاق و تقبید نیست
چنان غرقه شد قطره در بحر ما
که از ما یکی قطره وا دید نیست
مجدد نماید تو را در ظهور
ولی در بطون نام تجدید نیست
مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست
نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل
نشانی ز تقریب و تبعید نیست
موحد هم او و موحد هم او
جز او سید ملک توحید نیست
مجرد که باشد که تجرید نیست
تو صاحب وجودی وجود ای عزیز
مقلد به اطلاق و تقبید نیست
چنان غرقه شد قطره در بحر ما
که از ما یکی قطره وا دید نیست
مجدد نماید تو را در ظهور
ولی در بطون نام تجدید نیست
مرا عید و نوروز باشد به عشق
چه غم دارم ار عقل را عشق نیست
نه قرب و نه بعد و نه وصل و نه فصل
نشانی ز تقریب و تبعید نیست
موحد هم او و موحد هم او
جز او سید ملک توحید نیست