عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا
رشته شمع مزار از رگ جانست مرا
می نگنجم ز طرب در شکن خلوت خویش
حلقه بزم که چشم نگرانست مرا
هر خراشی که ز رشک تنم افتد بر دل
در سپاس دم تیغ تو زبان است مرا
دل خود از تست و هم از ذوق خریداری تست
این همه بحث که در سود و زیانست مرا
جویی از باده و جویی ز عسل دارد خلد
لب لعل تو هم اینست و هم آنست مرا
چون پریزاد که در شیشه فرودش آرند
روی خوبت به دل از دیده نهانست مرا
به تگ و تاز من افزود گسستن یک دست
در رهت رشته امید عنانست مرا
بیخودی کرده سبکدوش ، فراغی دارم
کوه اندوه رگ خواب گرانست مرا
خارها از اثر گرمی رفتارم سوخت
منتی بر قدم راهروانست مرا
رهرو تفته در رفته به آبم غالب
توشه ای بر لب جو مانده نشانست مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا
به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا
ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
ز درددل که به افسانه در میان آید
به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
ز سوز دل که به واگویه بر زبان گذرد
به یک دو حرف حذر می توان فریفت مرا
من و فریفتگی هرگز، آن محال اندیش
چرا فریفت، اگر می توان فریفت مرا
خدنگ جز به گرایش گشاد نپذیرد
ازو به زخم جگر می توان فریفت مرا
ز باز نامدن نامه بر خوشم که هنوز
به آرزوی خبر می توان فریفت مرا
شب فراق ندارد سحر ولی یک چند
به گفتگوی سحر می توان فریفت مرا
نشان دوست ندانم جز این که پرده در است
ز در به روزن در می توان فریفت مرا
گرسنه چشم اثر نیستم که در ره دید
به کیمیای نظر می توان فریفت مرا
سرشت من بود این ور نه، آن نیم، غالب
که از وفا به اثر می توان فریفت مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نوید التفات شوق دادم از بلا جان را
کمند جذبه طوفان شمردم موج طوفان را
پرستارم جگر درباخت یارب در دل اندازش
ز بی تابی به زخمم سرنگون کردن نمکدان را
چنان گرم ست بزم از جلوه ساقی که پنداری
گداز جوهر نظاره در جامست مستان را
ندارم شکوه از غم با هجوم شوق خرسندم
ز جا برداشت جوش دل همانا داغ هجران را
قضا از نامه آهنگ دریدن ریخت در گوشم
ز پشت ناخنم نسترده نقش روی عنوان را
به تن چسبید بازم از نم خونابه پیراهن
خراش سینه سطر بخیه شد چاک گریبان را
به جرم تاب ضبط ناله با من داوری دارد
ز شوخی می شمارد زیر لب دزدیدن افغان را
هنوز آیینه ما می پذیرد عکس صورتها
چو ناصح خنده زد اندر دل افشردیم دندان را
تکلف بر طرف، لب تشنه بوس و کنارستم
ز راهم بازچین دام نوازشهای پنهان را
به مستی گر به جنت بگذری زنهار نفریبی
سرابی در رهستی تشنه دیدار جانان را
چمن سامان بتی دارم که دارد وقت گل چیدن
خرامی کز ادای خویش پر گل کرده دامان را
به انداز صبوحی چون به گلشن ترکتاز آری
پریدن های رنگ گل شفق گردد گلستان را
کباب نوبهار اندر تنور لاله می سوزد
چه فیض از میزان لاابالی پیشه مهمان را
چه دود دل چه موج رنگ در هر پرده از هستی
خیالم شانه باشد طره خواب پریشان را
به شبها پاس ناموست ز خویشم بدگمان دارد
ز شور ناله می ریزم نمک در دیده دربان را
ز مستی محو پاکوبی بود هر گردباد اینجا
رواج خانقاهست از کف خاکم بیابان را
رسیدنهای منقار هما بر استخوان غالب
پس از عمری به یادم داد رسم و راه پیکان را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
خاموشی ما گشت بدآموز، بتان را
زین پیش وگر نه اثری بود، فغان را
منت کش تأثیر وفاییم، که آخر
این شیوه عیان ساخت، عیار دگران را
در طبع بهار این همه آشفتگی از چیست؟
گویی که دل از بیم تو خون گشته خزان را
مویی که برون نامده باشد چه نماید؟
بیهوده در اندام تو جستیم، میان را
طاقت نتوانست به هنگامه طرف شد
دادیم به دست غمت از ناله، عنان را
تا شاهد رازت به خموشی شده رسوا
چون پرده به رخسار فروهشت، بیان را
در مشرب بیداد تو خونم، می نابست
کز ذوق به خمیازه درافگنده کمان را
در طاعتیان فرخ و بر عشرتیان سهل
نازم شب آدینه ماه رمضان را
اینک زده ام بال تقاضا ز دو مصرع
تا مژده معراج دهم سعی بیان را
زینسان که فرو رفته به دل، پیر و جوان را
مژگان تو جوهر بود آیینه جان را
واداشت سگ کوی تو زین حد نشناسی
در پای تو می خواستم افشاند روان را
بر تربتم از نخل قدت جلوه فروبار
تا خاک کند نوبر از آن پای نشان را
جستیم سراغ چمن خلد به مستی
در گرد خرام تو ره افتاد گمان را
ای خاک درت قبله جان و دل غالب
کز فیض تو پیرایه هستی ست جهان را
تا نام تو شیرینی جان داده به گفتن
در خویش فرو برده دل از مهر زبان را
بر امت تو دوزخ جاوید حرامست
حاشا که شفاعت نکنی سوختگان را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را
فریب امتحان پاکبازی داده ام او را
ز محو پرده محمل، مگو فرهاد را میرم
که می خاید به ذوق فتنه شادروان مشکو را
جهان از باده و شاهد بدان ماند که پنداری
به دنیا از پس آدم فرستادند مینو را
ز من رنجیده با اغیار در نازست و می خواهد
به جنبش های ابرو از گره پردازد ابرو را
به زور تندخویی خستگان را رام خود کردن
به آتش بردن است از موی تاب پیچش مو را
نباشد دیده تا حق بین مده دستوری اشکش
چو گوهرسنج کو پیش از گهر سنجد ترازو را
چو بنشیند به محفل بگذرانم در دل تنگش
که رنجد غیر ازو چون بی سبب در هم کشد رو را
اگر داند که در نسبت مرا با کیست همچشمی
کشد در دیده هر گردی که از ره خیزد آهو را
بهاران گو برو مشاطه کوه و بیابان شو
گل از لخت دل عشاق زیبد آن سر کو را
نشان دور است غالب در سخن این شیوه بس نبود
بدین زورین کمان می آزمایم دست و بازو را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را
از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را
با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم
آسایشی ست جنبش این گاهواره را
چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو
تا کی به تاب باده فریبی نظاره را
سرگرم مهر شد دل چرخ ستیزه خو
چندان که داغ کرده جبین ستاره را
دانی که ریگ باده غم روان چراست؟
اینجا گسسته اند عنان شماره را
گیتی ز گریه ام ته و بالاست بعد ازین
جویند در میانه دریا کناره را
ای لذت جفای تو در خاک بعد مرگ
با جان سرشته حسرت عمر دوباره را
جوهر دمید ز آینه دلخسته تا کجا
دزدد به خود ز بیم نگاهت اشاره را؟
خونم ستاده بود به درد فسردگی
دل داد پایمردی تیغت گدازه را
شمع از فروغ چهره ساقی در انجمن
چون گل به سرزده ست ز مستی نظاره را
بنگر نخست تا ستم از جانب که بود
با شیشه داوری پی داد است خاره را
داغم ز بخت گر همه اوج اثر گرفت
آه از سپهر ریخت به فرقم اشاره را
غالب مرا ز گریه نوید شهادتی ست
کاین سبحه رنگ داد به خون استخاره را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را
از ما مجوی گریه بی های های را
آید به چشم روشنی ذره آفتاب
بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را
مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست
از قرب مژده ده نگه نارسای را
آشفتگی بر اوج فنا بال می زند
ای شعله داغ گرد و نگه دار جای را
واماندگی ست پی سپر وادی خیال
شوق تو جاده کرد رگ خواب پای را
سر منزل رسایی اندیشه خودیم
در ما گم ست جلوه پی رهنمای را
از پیچ و تاب آز ستوهند سرکشان
انگشت زینهار شمر هر لوای را
حسن بتان ز جلوه ناز تو رنگ داشت
بیخود به بوی باده کشیدیم لای را
گوید تغافل تو که رد کرده توام
از پشت چشم می نگرم پشت پای را
یارب به بال تیغ که پرواز می کند؟
ننگست دوش، فرق بلندی گرای را
گر چشم اشک ازوست وگر سینه آه ازوست
با کیست داوری دل دردآزمای را؟
مردم ز فرط ذوق و تسلی نمی شوم
یارب! کجا برم لب خنجرستای را؟
غالب بریدم از همه، خواهم که زین سپس
کنجی گزینم و بپرستم خدای را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به پایان محبت یاد می آرم زمانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را
به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را
دلم بر رنج نابرداری فرهاد می سوزد
خداوندا بیامرز آن شهید امتحانی را
دریغ از حسرت دیدار ور نه جای آن دارد
که بی رویت به دشمن داده باشم زندگانی را
سرشتم را بیالودند تا سازند از لایش
پر پروانه و منقار مرغ بوستانی را
چو خود را ذره گویم رنجد از حرفم زهی طالع
ز خود می داندم بی مهر نازم مهربانی را
به پایش جان فشاندن شرمسارم کرد می دانم
که داند ارزشی نبود متاع رایگانی را
فدایت دیده و دل رسم آرایش مپرس از من
خراب ذوق گلچینی چه داند باغبانی را
چه خیزد گر هوس گنج امیدم در دل افشاند
در این کشور روایی نیست نقد شادمانی را
نشاط لذت آزار را نازم که در مستی
هلاک فتنه دارد ذوق مرگ ناگهانی را
مپرس از عیش نومیدی که دندان در دل افشردن
اساس محکمی باشد بهشت جاودانی را
سراسر غمزه هایت لاجوردی بود و من عمری
به معشوقی پرستیدم بلای آسمانی را
به جز سوزنده اخگر گل نگنجد در گریبانم
بدآموز عتابم برنتابم مهربانی را
دلم معبود زردشتست غالب فاش می گویم
به خس یعنی قلم من داده ام آذرفشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
قضا آیینه دار عجز خواهد ناز شاهی را
شکستی در نهادستی ادای کجکلاهی را
طبیعی نیست هر جا اختلاط، از وی حذر خوشتر
کم از سوزنده آتش نیست آب گرم ماهی را
ز رخت خوابم آتشپاره ها رفته ست می داند
تبم در لرزه افگنده ست باد صبحگاهی را
نماند از کثرت داغ غمت آن مایه جا باقی
که داغی در فضای سینه اندازد سیاهی را
شبم تاریک و منزل دور و نقش جاده ناپیدا
هلاکم جلوه برق شراب گاهگاهی را
چه رو می سازی ای آیینه آه از سادگیهایت
به من بگذار گفتم شیوه حیرت نگاهی را
ودیعت بوده است اندر نهاد عجز ما نازی
جدا از قطره نتوان کرد طوفان دستگاهی را
همانا کز نوآموزان درس رحمتی زاهد
به ذوق دعوی از بر کرده بحث بی گناهی را
دلا گر داوری داری به چشم سرمه آلودش
نخستم بی زبان کن تا به کار آیم گواهی را
مرو در خشم گر دستی به دامان تو زد غالب
وکیلش من، نمی داند طریق دادخواهی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
باده مشکبوی ما بید و کنار کشت ما
کوثر و سلسبیل ما طوبی ما بهشت ما
بس که غم تو بوده است تعبیه در سرشت ما
نسخه فتنه می برد چرخ ز سرنوشت ما
حسرت وصل از چه رو چون به خیال سرخوشیم
ابر اگر بایستد بر لب جوست کشت ما
نور خرد ز آگهی خواهش تن پدید کرد
صرف ز قوم دوزخ ست نامیه در بهشت ما
این همه از عتاب تو ایمنی عدو چراست؟
ای به بدی و ناخوشی خوی تو سرنوشت ما
برده صد اربعین به سر، بر سر صد هزار خم
گر بنهی در آفتاب، باده چکد ز خشت ما
بی خطر از خودی برآ، لب به «انا الصنم » گشا
شیوه گیر و دار نیست در کنش کنشت ما
باده اگر بود حرام بذله خلاف شرع نیست
دل ننهی به خوب ما، طعنه مزن به زشت ما
گفت به حکم حسرتی غالب خسته این غزل
شاد به هیچ می شود طبع وفا سرشت ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چون عذار خویش دارد نامه اعمال ما
ساده پرکار فراوان شرم اندک سال ما
میل ما سوی وی و میلش به سوی چون خودی ست
آرد از خود رفتنش ناگه به استقبال ما
حال ما از غیر می پرسی و منت می بریم
آگهی باری که آگه نیستی از حال ما؟
عیش و غم در دل نمی استد خوشا آزادگی
باده و خونابه یکسانست در غربال ما
نقش ما در خاطر یاران دژم صورت گرفت
بس که رو در هم کشید آیینه از تمثال ما
نیشتر سازید و بگدازید هر جا تیشه ای ست
خون گرم کوهکن دارد رگ قیفال ما
ما همای گرم پروازیم، فیض از ما مجوی
سایه همچون دود، بالا می رود از بال ما
خضر و در سرچشمه حیوان فرو غلتیدنش
لغزش پایی ست کش رو داده در دنبال ما
خاک را از ابر ادرار معین داده اند
بی می پارینه بر ما رانده اند، امسال ما
با چنین گنجینه ارزد اژدهایی همچنین
حلقه بر گرد دل ما زد زبان لال ما
جان غالب تاب گفتاری گمان داری هنوز؟
سخت بی دردی که می پرسی ز ما احوال ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
راز خویت از بدآموز تو می جوییم ما
از تو می گوییم گر با غیر می گوییم ما
حشر مشتاقان همان بر صورت مژگان بود
مر ز خاک خویشتن چون سبزه می روییم ما
راز عاشق از شکست رنگ رسوا می شود
با وجود سخت جانیها تنک روییم ما
زین بهار آیین نگاهان بو که بپذیرد یکی
عمرها شد، رخ به خون دیده می شوییم ما
آفتاب عالم سرگشتگی های خودیم
می رسد بوی تو از هر گل که می بوییم ما
تا چه ها مجموعه لطف بهاران بوده ای
تا به زانو، سوده پای ما و می پوییم ما
زحمت احباب نتوان داد غالب بیش از این
هر چه می گوییم بهر خویش می گوییم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
آشنایانه کشد خار رهت دامن ما
گویی این بود ازین پیش به پیراهن ما
بی تو چون باده که در شیشه هم از شیشه جداست
نبود آمیزش جان در تن ما با تن ما
سایه و چشمه به صحرا دم عیسی دارد
اگر اندیشه منزل نشود رهزن ما
تا رود شکوه تیغ ستم آسان از دل
بخیه بر زخم پریشان فتد از سوزن ما
دوست با کینه ما مهر نهان می ورزد
خود ز رشک ست اگر دل برد از دشمن ما
می پرد مور مگر جان به سلامت ببرد
تا چه برقست که شد نامزد خرمن ما
دعوی عشق ز ما کیست که باور نکند
می جهد خون دل ما ز رگ گردن ما
سخن ما ز لطافت نپذیرد تحریر
نشود گرد نمایان ز رم توسن ما
طوطیان را نبود هرزه جگرگون منقار
خورده خون جگر از رشک سخن گفتن ما
ما نبودیم بدین مرتبه راضی غالب
شعر خود خواهش آن کرد که گردد فن ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از تست اگر ساخته، پرداخته ما
کفری نبود مطلب بی ساخته ما
پرورده نازیم به رحمتکده عجز
بر پای تو باشد سرافراخته ما
هم طرحی سودازدگان تو بلا شد
کاشانه اغیار برانداخته ما
در عشق تو بر ماست دیت اهل نظر را
ابروی تو تیغ به خیال آخته ما
حیرانی ما آینه شهرت یارست
شد جاده به کویش نفس باخته ما
وقتست که چون گرد ز تحریک نسیمی
ریزد پر و بال از قفس فاخته ما
بودیم نظرباز و تو بر دل زده ای باز
ای دیده نوازش ز تو ننواخته ما
هر جاده که از نقش پی تست به گلشن
چاکی ست به جیب هوس انداخته ما
غالب مدم افسون اقامت که بلایی ست
دیوانه از بند برون تاخته ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مدام محرم صهبا بود پیاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
محو کن نقش دویی از ورق سینه ما
ای نگاهت الف صیقل آیینه ما
وقف تاراج غم تست چه پیدا چه نهان
همچو رنگ از رخ ما، رفت دل از سینه ما
چه تماشاست ز خود رفته خویشت بودن
صورت ما شده کس تو در آیینه ما
عرصه بر الفت اغیار چه تنگ آمده است
خوش فرو رفته به طبع تو خوشا کینه ما
محتشم زاده اطراف بساط عدمیم
گوهر از بیضه عنقاست به گنجینه ما
نیست مستان ترا تفرقه بدر و هلال
باده مهتاب بود در شب آدینه ما
غالب امشب همه از دیده چکیدن دارد
خون دل بود مگر باده دوشینه ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز من گرت نبود باور انتظار، بیا
بهانه جوی مباش و ستیزه کار، بیا
به یک دو شیوه ستم دل نمی شود خرسند
به مرگ من که به سامان روزگار بیا
بهانه جوست در الزام مدعی شوقت
یکی به رغم دل ناامیدوار بیا
هلاک شیوه تمکین مخواه مستان را
عنان گسسته تر از باد نوبهار بیا
ز ما گسستی و با دیگران گرو بستی
بیا، که عهد وفا نیست استوار، بیا
وداع و وصل جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
تو طفل ساده دل و همنشین بدآموزست
جنازه گر نتوان دید بر مزار بیا
فریب خورده نازم چه ها نمی خواهم؟
یکی به پرسش جان امیدوار بیا
ز خوی تست نهاد شکیب نازکتر
بیا که دست و دلم می رود ز کار، بیا
رواج صومعه هستی ست زینهار مرو
متاع میکده مستی ست هوشیار، بیا
حصار عافیتی گر هوس کنی غالب
چو ما به حلقه رندان خاکسار بیا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟