عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
بنمای آتشین رخ و مست شراب شو
ماییم و پاره جگری گو کباب شو
برخیز اگر هوای صبوحیست ایگلت
حاجت بصبح نیست تو خود آفتاب شو
خود را مده بخواب که دارم حکایتی
بشنو فسانه من و آنگه بخواب شو
یکباره عاشق از در خود همچو سگ مران
گاهی بلطف کوش و گهی بر عتاب شو
یا چشمه حیات بپوش ای خضر ز خلق
یا دستگیر تشنه بیک جرعه آب شو
کشتی باده کشتی نوحست پیش ما
گو سیل غم ببار و جهان گو خراب شو
تا کی عذاب دوزخ هجران کشد کسی
اهلی ببر ز خویش و خلاص از عذاب شو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
تو آب خضری و ما تشنه عاشقان از تو
بیا بیا که صبوری نمی توان از تو
بخشم رفتی و گفتی قیامتم بینی
چه زود رنجی و دیر آشنا فغان از تو
مرنج اگر من دلتنگ سینه بشکافم
که حال دل نتوان داشتن نهان از تو
قیامت ارچه بآخر زمان شود پیدا
قیامتی است درین شهر هر زمان از تو
تو کی بخنده گشایی دهن یقین است این
یقین که می کشیش نیست اینگمان از تو
ز غیرتم همه آتش که همچو شمع چرا
گرفته اند مرا خلق بر زبان از تو
مرا بتیغ فلم ساز استخوان و ببین
که چون گداخت مرا مغز استخوان از تو
به مجلسی که تو با گلرخان قدح نوشی
هزار نرگس مستت خونفشان از تو
بتر ز قصه مجنون حکایت لیلی است
که شد فسانه بصد گونه داستان از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
تا کی ز دهانش بود ایدل سخن تو
خاموش که حرفی نجهد از دهن تو
شیرین دهنا، چون همه وصل است ز خسرو
خود را بچه خرسند کند کوهکن تو
تا کفر سر زلف تو باقی بود ای بت
مشکل که مسلمان شود این برهمن تو
بر برگ گل از باد سحر قطره شبنم
سیماب شود گر نگرد سیم تن تو
هیهات که یعقوب رسد سوی تو یوسف
کو باد که بویی برد از پیرهن تو
اهلی کفنت لاله صفت هرکه شکافد
یابد جگر سوخته یی در کفن تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
سهل است نقد دین و دل گر صرف شد در کوی تو
زانها که گوید جان من جانها فدای روی تو
در بت پرستی کافرم در عشقبازی کج نظر
گر قبله جانم بود غیر از خم ابروی تو
ای نوغزال مشکبو جانم ز بویت تازه شد
گر زنده اند از جان کسان من زنده ام از بوی تو
هرچند از من میرمد آن آهوی چشم سیه
دزدیده می بیند مرا ای من سگ آهوی تو
خلقی ز حسرت مینهد سر بر سر زانوی خود
یارب که باشد کو نهد سر بر سر زانوی تو
ای آفتاب عاشقان باشد که باری بنگرم
شخص نزار خویشرا چون ماه نو پهلوی تو
اهلی که از عکس رخت روشن بود آیینه اش
نقشی نبندد در دلش جز صورت دلجوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
بر نقش شیرین کوهکن گریید چشم زار او
باشد کزین خون جگر رنگی برآرد کار او
مردن بسی اسان بود هرچند کز حرمان بود
گر در مذاق جان بود شیرینی گفتار او
آنسرو ما چالاک شد عاشق کشی بی باک شد
خواهد بسی سر خاک شد از جلوه رفتار او
بیروی آنگل پیرهن چندان بگریم در چمن
کاخر دمد از اشک من گل بر سر دیوار او
بازار او گر بنگری صدماه دارد مشتری
گم شد چو یوسف صد پری از گرمی بازار او
بی سرو قد نورسی گلشن بود خار و خسی
جنت نمیخواهد کسی بی نعمت دیدار او
از ابر چشم خونفشان اهلی نماند تشنه جان
ضایع نگردد در جهان حال دل افکار او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
مشتی مگسانیم سپند شکر تو
ما را بچه رانند رقیبان ز بر تو
از دیده بدل رفتی و نزدیک هلاکم
بازآ که بسی دور کشید این سفر تو
بفرست بمن بوی خود ای یوسف مصری
کز رشگ عزیزان ندهندم خبر تو
ایکعبه جان روی من از قبله بگردد
گر قبله حاجت بودم غیر در تو
هرچند که من پیرم و تو نخل جوانی
پیش آی که دستی بزنم در کمر تو
خورشید رخا، هستی خود باز ندیدم
تا ذره صفت دور شدم از نظر تو
اهلی چو نماند از غم او در جگرت آب
حیران لب خشکم و این چشم تر تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
قدر ارباب وفا نیست بخاک در تو
بیوفایی و وفا قدر ندارد بر تو
گر ز ما جان طلبی از تو نداریم دریغ
جان و سر هر دو فشانیم بخاک در تو
درد می گرچه بزهر غم ما تریاک است
بایدش چاشنیی از لب چون شکر تو
میگذارم همه تن شمع صفت پیش تو لیک
روح می پروردم صحبت جان پرور تو
ای میت شیره جان نقل شرابت چکنم
که کباب جگر من نبود در خور تو
خسروا، گر ندهی جرعه جامی به فقیر
چه سفال می رندان و چه جام زر تو
آفتابی تو و یک ذره ز اهلی تا هست
نیست ممکن که بپوشد نظر از منظر تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
بسکه سوزیم چو شمع از هوس محفل او
پهلوی هر که نشینیم بسوزد دل او
جان من مایل آن لاله رخ از داغ دل است
نیست چون شاخ گل از باد هوا مایل او
مشکلی از لبت ای غنچه دهان دارد دل
به یکی خنده شیرین بگشا مشکل او
سگ او خوابگهش کعبه آن کوی بود
بخت بیدار که دارد چو سگ مقبل او
خال ابروی ترا کوکب بختست بلند
کز سعادت شده اوج مه نو منزل او
خالی از داغ دلی لاله صفت کی باشد
عاشق سوخته گل گل ندهد از گل او
غیر حسرت دل اهلی نشدش حاصل هیچ
آه ازین حسرت و وای از دل بیحاصل او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
ای مرا داغی به دل از لعل آتش رنگ تو
بسته راه زندگی بر من دهان تنگ تو
نیمه جانی کز کف خوبان برون آورده ام
چون کنم دیگر که بیرون آورم از چنگ تو
در عتابی با من و آهسته می خندد لبت
وه چه دلجویی بمیرم پیش صلح و جنگ تو
سوختم از شوق تو بر من دلت رحمی نکرد
آه از این بیرحمی و وای از دل چون سنگ تو
بر قد خوبان نظر هر چند اهلی میکند
کس ندارد اعتدال قد شوخ و شنگ تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
مارا همین جواب سلام است کام ازو
معراج ما بسست جواب سلام ازو
هر گوشه چشم ناز چو من صد هزار کشت
خون کدام خواهم و داد کدام ازو
نقد و کون قیمت یکموی یوسف است
ما را چه سود پختن سودای خام ازو
تنها نه دام راه من آنزلف و خال شد
بس مرغ زیر کی که درافتد بدام ازو
آه از جفای ساقی دوران که عاشقان
خون میخورند همچو شفق صبح و شام ازو
مارا رقیب اگر به خمار فراق سوخت
خواهد کشید ساقی دور انتقام ازو
خاص کسی نشد کرم عام میفروش
آسوده اند خلق جهان خاص و عام ازو
اهلی چو صاف عیش به درد غمی فروخت
ساقی مکن دریغ تو هم درد جام ازو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
من بنده صبا که دهد عرض رای تو
کز عرض بند گیست مرادم دعای تو
جای تو بود دیده شب زنده دار من
باز آکه هیچکس ننشیند بجای تو
آن آفتاب مهر فزایی که همچو من
ذرات کاینات بود در هوای تو
غافل مشو ز حال گدایی که دایمش
دست دعا گشاده بود از برای تو
اهلی که جان بپای تو میداد روز وصل
گر کشته در فراق تو گردد فدای تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
ماییم دل و دین بسر کار تو کرده
نقد دو جهان در سر بازار تو کرده
داد از که ستانیم مگر هم زلب تو
زانها که بما نرگس خونخوار تو کرده
ای کان مروت مکش اینخسته جگر را
امروز که جا سایه دیوار تو کرده
هم عاقبت ازبند فراقم برهاند
آنکسکه من خسته گرفتار تو کرده
رحمی بکن ایگل که بصد نازبر آرد
اهلی دل خود را که چنین خوار تو کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
مدعی در جوش و ما بیهوش از آن نو گل شده
بلبلان خاموش و مرغ هرزه گو بلبل شده
آفتاب من که سوزد برق حسنش خشک و تر
سبزه تر بین که گرد عارضش سنبل شده
در کمین صید دل از زلف و خال و چشم مست
فتنه ها دارد سرفتنه آن کاکل شده
دیگرانرا جزوییی گر سوخت برق حسن او
خرمن صاحبدلان بر باد جزو و کل شده
همنشین آسان نشد اهلی بدان سر و سهی
باغبان خون خورده عمری تاقرین گل شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
چون شمع دل از داغ تو افروختنش به
عاشق که دل افسرده بود سوختنش به
گر رسم وره عقل ندانم مکنم عیب
کاین دانش بیهوده نیاموختنش به
بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم
چشمی که نه بر دوست بود دوختنش به
هر چند عزیزست متاع خرد و صبر
در پای تو افشاندن از اندوختنش به
اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر
مفروش بدین عیب که نفروختنش به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
تو ببزم عیش و نبود ره من در آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
رسید مست من از می برخ گل افکنده
رخی و صد گل خوبی لبی و صد خنده
کلاله بسته و چون گل گشاده پیشانی
زرشک او مه تو چین بچهره افکنده
گشاده از مه ابرو چو حلقه کعبه
در امید بروی هزار درمانده
کسیکه کشته خوبان نشد چه میداند
که زهر چشم بتان مرده میکند زنده
چو مه بر آمده از صورتی که از شرمش
فرو رود بزمین آفتاب تابنده
بجمله ملتفت اما تغافلش با من
تفافلی بهزار التفات ارزنده
سر نیاز نهادم بسجده آن بت
که ای بحسن خداوند و ما همه بنده
همیشه خلعت حسن تو تازه باد چو گل
ولی زیاد مبر اهلی کهن ژنده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
آتش آهم نهال وادی ایمن شده
باز این آتش نگه کن کز کجا روشن شده
من چنین مدهوش وصل و غافلم از بیخودی
اشک حسرت آمده از دیده تا دامن شده
نیست جز آیینه چشم دل او را جلوه گاه
زانکه در دل دیدمش هرگه ز چشم من شده
گر دهان بر آه بندم از شکاف سینه ام
آتشی بینم بلند از چاک پیراهن شده
اهلی شوریده چون خود را نگه دارد که دوش
در سماع افتاده با او دست در گردن شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده
هزار سوخته را جان در آتش افتاده
بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو
خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده
به گوشه نظری شهسوار من بنگر
سری که بهر تو در پای ابرش افتاده
نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند
ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده
جمال یار کند جلوه در دل پاکان
خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده
مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی
که کار من بحریفی پریوش افتاده