عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
کسی که بوی شراب از کدو تواند شست
ز کاسه سر خود آرزو تواند شست
ز دست بسته، گره گر گشاده می گردد
مرا غبار غم از دل سبو تواند شست
سیاهی از دل شب، دیدنش برد چون شمع
به آب دیده خود هر که رو تواند شست
رسد به دامن خورشید دست آن شبنم
که دل ز عالم پر رنگ و بو تواند شست
ترا احاطه نکرده است آنچنان غفلت
که گرد خواب ز رویت وضو تواند شست
مرا ز طبع روان هم گشاده گردد دل
ز سبزه زنگ اگر آب جو تواند شست
دل و زبان منافق یکی شود با هم
به هر دو دست اگر گربه رو تواند شست
برون ز طبع کهنسال، حرص را نبرد
اگر چه شیب، سیاهی ز مو تواند شست
درین بساط به جز شربت شهادت نیست
میی که تلخ مرگ از گلو تواند شست
به حرف و صوت نگردد ز زنگ آینه پاک
چه غم ز خاطر من گفتگو تواند شست؟
اگر چه گریه من شست نقش از دل سنگ
نشد که از دل من آرزو تواند شست
نشد ز گریه دلم را گشایشی صائب
به اشک، شمع چه زردی ز رو تواند شست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست
فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست
نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست
برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست
چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست
درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست
خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست
ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست
دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست
ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست
فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست
خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
رویی کز او نریخته است آبرو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
باد بهار سلسله جنبان صحبت است
موج شراب دام پریزاد عشرت است
هر شاخ گل که خم شود از باد نوبهار
بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است
هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان
از روی لطف، گوشه چشم مروت است
هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان
هر شبنمی ستاره صبح سعادت است
از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار
پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است
چون غنچه در بهار، گریبان عیش را
از کف مده که گوشه دامان فرصت است
از هر کنار نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که صحبت غنیمت است
در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق
هر برگ تاک سایه دست حمایت است
تکلیف توبه هر که در ایام گل کند
خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
پیش کسی که درد به درمان برابرست
هر خنده ای به زخم نمایان برابرست
زنهار چاک سینه خود را رفو مکن
کاین رخنه قفس به گلستان برابرست
دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
در دیده کسی که سیه روزگار شد
صبح وطن به شام غریبان برابرست
دست نوازش فلک از روی دوستی
با سیلی عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخیل را
پیشانی گرفته به دربان برابرست
چون مور نیست سایه من بار بر زمین
این منزلت به تخت سلیمان برابرست
باقی نسازد آن که به آثار نام خویش
در زندگی و مرگ به حیوان برابرست
جمعیتی که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پریشان برابرست
از میزبان تکلف بسیار در سلوک
با جرأت فضولی مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافی کلام به سوهان برابرست؟
وصلی که پای شرم و حیا در میان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۳
شاخی که چار فصل پر از میوه و گل است
دست ز کار رفته اهل توکل است
چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟
در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است
نقش مراد دیده جوهرشناس ماست
چین جبین که جوهر تیغ تغافل است
زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت
هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است
صائب درین زمانه نمکدان عشق را
شوری که مانده است همین شور بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
راز نهان ز سینه در انداز جستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
این سبزه نیست بر لب جو رسته، نوبهار
بر زخم خاک، مرهم زنگار بسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می کند
دیوانه ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانه نسیم به خوابش نمی کند
از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟
از جوش گل، ز رخنه دیوار بوستان
خورشید در کمین تماشا نشسته است
صائب به هوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
روی شکفته شاهد جان فسرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۹
دود دلی ز ابر گهربار مانده است
داور تری ز قلزم زخار مانده است
روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند
کف از محیط، از آینه زنگار مانده است
بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق
برگی به نخل معرفت از بار مانده است
صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است
افسانه ای ز دیده بیدار مانده است
از عرض علم، مانده به جا عرض سینه ای
از اهل حال، جبه و دستار مانده است
داند که من ز جسم گرانجان چه می کشم
دامان هر که در ته دیوار مانده است
تا صبح حشر هست مرا کار در کفن
در سینه بس که نشتر آزار مانده است
از حیرت خرام تو این چرخ آبگون
چون آب آبگینه ز رفتار مانده است
طوفان گره شده است مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در زردی آفتاب قیامت نهاد روی
امید من به وعده دیدار مانده است
جوهر به چشم آینه خاشاک گشته است
تا ناامید ازان گل رخسار مانده است
در تنگنای سینه صائب خیال دوست
پیغمبر خداست که در غار مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
گنجینه جواهر ما پاک گوهری است
نقدی که در خزانه ما هست بی زری است
بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟
گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است
در کار عشق سعی به جایی نمی رسد
در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است
دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب
این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است
در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است
چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است
پیری چه خون که در جگر ما نمی کند
قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است
گفتار دلفریب تو در پرده حجاب
سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است
باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر
ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا
کوتاهی حیات حباب از سبکسری است
صائب ز مال حرص یکی می شود هزار
بیدرد را گمان که غنا در توانگری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست
پروانه نجات به نام چراغ نیست
در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟
در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست
ناصح ز پنبه کاری داغم به جان رسید
دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست
تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟
سودای زلف کار من بی دماغ نیست
مذهب حریف تندی مشرب نمی شود
کو توبه ای که حلقه به گوش ایاغ نیست؟
پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را
در محفلی که روغن گل در چراغ نیست
زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟
بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست
سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ
در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست
عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست
بر بال این هما قم خون زاغ نیست
صائب میان این همه آتش نفس که هست
یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
از چشم ما سرشک فشاندن کمال نیست
این خانه را به آب رساندن کمال نیست
ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن
ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست
با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است
نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست
دست تعدی از سر پیران کشیده دار
پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست
از خاکمال، سایه محابا نمی کند
افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست
دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟
بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست
در پنجه تصرف اگر هست جوهری
در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست
داری اگر براق تجرد به زیر ران
بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست
برد قمار عشق به مقدار سادگی است
بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست
آن را که بر جنون نزد از بوی نوبهار
ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست
صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق
آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیست
یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست
با قد خم کسی که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نیست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست
گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست
چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست
شرب مدام، زندگی جاودان بود
آب حیات، غیر شراب شبانه نیست
از موج، تازیانه گلگون می بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست
افسردگی زم و زمان را گرفته است
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
قانع به خاکساریم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
آسان نمی توان به سراپای ما گذشت
نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت
آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد
سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت
روشن شدش که دیده بینا نداشته است
خورشید تا به دیده بینای ما گذشت
یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما
مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت
شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر
هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم
داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت
چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والای ما گذشت
ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم
صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت
جان این زمین سوخته از یک شراره یافت
شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق
تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت
گردید از میانجی گوش و زبان خلاص
ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت
آسوده از حساب به روز شمار شد
اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت
در وادیی که شوق بود میر کاروان
گرد پیاده را نتواند سواره یافت
دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار
با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد
در کار خویش صد گره از استخاره یافت
آب عقیق یار ز خط آرمیده شد
این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت
فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم
دل در سواد زلف ازان گوشواره یافت
ابرام می کند به در بسته کار سنگ
آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت
شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن
در آفتاب هر که تواند ستاره یافت
صائب مرا بس است ز خوان وصال او
این لذتی که دیده من از نظاره یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
آفاق منور ز رخ انور صبح است
این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است
انگیختن از خواب گران مرده دلان را
فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است
سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع
سازد، همه از بهر نثار سر صبح است
روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند
خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است
در عالم دربسته غیبم نبود راه
گر هست در اینجا در فیضی در صبح است
هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافن
این چاشنی خاص که در شکر صبح است
چون پنجه خورشید شود زود زبردست
هر دست دعایی که به زیر سر صبح است
ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید
یارب ید بیضای که روشنگر صبح است؟
خورشید که روشنگر آفاق جهان است
چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است
از پنجه خونین شفق باک ندارد
از پاکی سرشار که در گوهر صبح است
در عنبر شب همچو بهارست نهفته
آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است
از عالم بالا نظر ثابت و سیار
یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است
ذرات جهان را نظر از خواب گشودن
موقوف گشاد نظر انور صبح است
کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی
هر چند که شب درد ته ساغر صبح است
چون صفحه خورشید ورق در کف صائب
روشندل ازان است که مدحتگر صبح است