عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست
زآنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست
نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام
منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست
لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست
شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست
یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف
از دل گمشده ما اثری پیدا نیست
مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم
ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست
بجز از آبله پا که کنندش پامال
در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست
ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است
همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست
بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب
که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
دل صد چاک اگر دست ز تن برمی داشت
راه چون شانه در آن زلف معنبر می داشت
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت
دل بی حوصله سرشار ز می می گردید
چون سبو دست طلب گر به ته سر می داشت
می توانستم ازان لب، دهنی شیرین کرد
خال اگر چشم ازان کنج دهن برمی داشت
گر به همیان زر افزوده شدی طول حیات
زندگی بیش ز درویش، توانگر می داشت
اگر آیینه نمی بود ز روشن گهران
که چراغی به سر خاک سکندر می داشت؟
صورتی داشت فکندن به زمین حرف مرا
اگر آن آینه رو طوطی دیگر می داشت
نتوان کند دل از صورت شیرین، ور نه
کوه را ناله فرهاد ز جا برمی داشت
همه را در سر و کار تو به رغبت می کرد
صائب دلشده گر صد دل دیگر می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حیات
کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی
که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!
عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به دریای آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
بس است سوختن خارزار تهمت را
به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
درین دو هفته که زاینده رود سرشارست
پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست
چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست
دل آرمیده بود تا شمرده است نفس
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه بادیه عشق بی خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست
متاع این سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکارست
مخور فریب مسیحا و چاره سازی او
که شربت دل بیمار، چشم بیمارست
نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست
به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
ز درد، عشق مرا بی نیاز ساخته است
ز جستجوی دوا بی نیاز ساخته است
ادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟
که از طبیب مرا بی نیاز ساخته است
کمند جاذبه بحر، همچو سیل بهار
مرا ز راهنما بی نیاز ساخته است
نظر به ملک سلیمان سیه نمی سازد
قناعتی که مرا بی نیاز ساخته است
خوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشی
مرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته است
رسانده است مرا بیخودی به مأوایی
که از مقام رضا بی نیاز ساخته است
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته است
تپیدن دل بیتاب در طریق طلب
مرا ز منت پا بی نیاز ساخته است
هوای باطل دنیا عجب فسونسازی است
که خلق را ز خدا بی نیاز ساخته است
جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور
مرا ز قبله نما بی نیاز ساخته است
نیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟
چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته است
نیازمند تو کرده است ما فقیران را
ترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته است
منم که ناز به معشوق می کنم صائب
وگرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
میی که درد ندارد صفای درویشی است
گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است
نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی
خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است
به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر
دلم ربوده آهن ربای درویشی است
دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای
به کوه، پشت من از متکای درویشی است
شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید
اتاقه سر خورشید سای درویشی است
هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بوریای درویشی است
غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلی که آینه دانش ردای درویشی است
چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلی در سرای درویشی است
ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا
چه لذت است که با شوربای درویشی است
ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد
دلی که حلقه به گوش نوای درویشی است
شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست
حلاوت شکر از بوریای درویشی است
نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان
که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است
کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟
خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است
خمیر صاف نهادان قدس را مالید
اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است
به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟
محمد عربی رهنمای درویشی است
من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟
زبان معجزه مدحتسرای درویشی است
سخن رسید به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جای درویشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست
ز خامکاری این میوه شاخسار شکست
ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد
ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست
نفس ز سینه من زخمدار می آید
که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست
سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد
فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست
به اشک تاک بشویید زخمهای مرا
که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست
دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین
که آبگینه ز سنگینی غبار شکست
که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟
خزان چهره من رنگ نوبهار شکست
ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟
که شیشه در بغل من هزار بار شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
به غیر خشم که در خوردنش وبالی نیست
درین بساط دگر روزی حلالی نیست
به نور زنده دلی دار خانه را روشن
که آفتاب دل زنده را زوالی نیست
نه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشت
ترا که در گنه از خویش انفعالی نیست
کلید قفل لئیمان بود زبان سؤال
وگرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیست
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که در بساط فلک، روزی حلالی نیست
هزار عقده فزون است سرو را در دل
فسانه ای است که آزاده را ملالی نیست
به غیر زهره شیران که آب گردیده است
به راه عشق دگر چشمه زلالی نیست
توان ز تربت مجنون شنید جوش نشاط
حضور مردم دیوانه را زوالی نیست
ز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبال
سری که بر سر زانوست، بی خیالی نیست
نوشته اند برات مرا به میکده ای
که آب در جگر تشنه سفالی نیست
مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل
که غیر نقص درین انجمن کمالی نیست
به داغ عشق اگر سینه را نسوخته ای
در آسمان تو خورشید بی زوالی نیست
دل رحیم ندارند غنچه ها صائب
در آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت
مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت
نخست پیر خرابات چون قلم قط زد
برات روزی ما بر لب پیاله نوشت
به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟
که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
هزار بوسه سیراب می توان کردن
لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت
مرا که واله آن چاک سینه ام صائب
کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافت
بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت
ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود
ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت
اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی
ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت
هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون
به روشنایی آه سحر توانی یافت
چنین که خواب نظربند کرده است ترا
ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟
ز دوستان زبانی مدار چشم وفا
ز برگ بید محال است بر توانی یافت
درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست
که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت
شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی
بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت
غبار دامن صحرای خاکسار شو
که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت
چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش
که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت
نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی
امید نیست که وصل شکر توانی یافت
نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب
مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
آسودگی به گوشه عزلت نشستن است
سررشته امید ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سینه همچو لاله گره کردن آه را
پیوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مینا به راه آبله پایان شکستن است
این خرده حیات که دل بسته ای بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق
بر روی زنگیان در آیینه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تیر بال هما را شکستن است
از گریه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زیر چرخ
در راه سیل پای به دامن شکستن است
عریان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتیاج
صائب به روی خود در توفیق بستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است
از صد هزار خانه خراب است یادگار
گردی که در عذار تو از خط نشسته است
غافل مشو ز پاس دل ما که بارها
زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است
ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است
کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است
بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست
کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است
مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است
زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن
کز شرم، باز دیده خود را نبسته است
از ناتوان عشق مدد جو، که می کند
کار دم مسیح نسیمی که خسته است
شبنم به شخ عرق شرم یار نیست
بر روی آفتاب قیامت نشسته است
معلوم می شود ز کمر بستگان اوست
هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است
شیرین تر از غبار شکر می رود به باد
هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است
زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟
مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است
دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق
این سیل صد هزار چنین پل شکسته است
تمهید در خرابی صائب ضرور نیست
تا دست می زنی به زمین نقش بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است
پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است
گردید توتیای قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است
بر روی دست باد مرادست کشتیم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببین
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست
گویا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بیش حاصل چین از میانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
از خاکمال دام، پرم توتیا شده است
از مالش استخوان تنم رونما شده است
حال شکاف سینه و پیکان او مپرس
یک مشت استخوان، قفس صد هما شده است
داند چه قسم دولتی از دست داده ام
از دست هر که دامن پر گل رها شده است
یک آه دردناک به از طاعت دو کون
این شکر چون کنم که نمازم قضا شده است؟
صائب سفینه ای که زمامش به دست توست
هر تخته، لوح مشهد صد ناخدا شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است
گرمی در آفتاب قیامت نمانده است
از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست
یک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گیرایی کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است
گردی به جا ز شور قیامت نمانده است
دریاست آرمیده و سیل است کند سیر
در هیچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است
در میوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشید فیض در پس دیوار رفته است
در سایه همای، سعادت نمانده است
گردیده است ابر کف ساقیان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جیب خموشی کشیده است
خاکستری ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روی زمین را گرفته است
در هیچ دل صفای محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگریز حادثه در باغ روزگار
رنگینی از برای حکایت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگی به گوشه عزلت نمانده است
یک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است
خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم
ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است
لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم
افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است
پیداست چیست حاصل آینده حیات
از رفته چون به غیر ندامت نمانده است
موی سفید، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
زاهد ز سبحه در پی تسخیر بوده است
خاکش خمیر مایه تزویر بوده است
شد رشته حیات ز پیری سبک عنان
موی سفید شهپر این تیر بوده است
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد
این باغ پر ز غنچه تصویر بوده است
داند که من چه می کشم از تنگنای چرخ
چون طعمه هر که در دهن شیر بوده است
خون شکایت از لب خورشید می چکد
پستان صبحگاه چه بی شیر بوده است
حیرت علاقه دو جهان را ز من برید
دست ز کار رفته به شمشیر بوده است
از تیغ آبدار برد فیض آب خضر
هر کس ز زندگانی خود سیر بوده است
دیوانه شو که عشرت طفلانه جهان
در کوچه سلامت زنجیر بوده است
داند به من چه می رود از ترکتاز عشق
در راه سیل هر که زمین گیر بوده است
صائب به یک پیاله طلا گشت قلب من
آب و هوای میکده اکسیر بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
شرم گناه رهبر توفیق بوده است
عصیان غبار لشکر توفیق بوده است
مستان سری که در سر می می کشیده اند
در انتظار افسر توفیق بوده است
تبخاله ندامت لبهای آتشین
گوهر فروز اختر توفیق بوده است
موج قدح که صیقل زنگ کدورت است
آیینه دار شهپر توفیق بوده است
دستی که ناگهان به دعا می گشوده اند
در آرزوی ساغر توفیق بوده است
صائب مس وجود ترا ساختن طلا
در دست کیمیاگر توفیق توفیق بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
از شش جهت به کعبه مقصد سبیل هست
در هر زمین که جاده نباشد دلیل هست
دل را ز دوستان گرانجان نگاه دار
بر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هست
بی شمع آه، راه طلب طی نمی شود
چون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هست
در خون دل مضایقه با غم نمی کنیم
دایم درین پیاله شراب سبیل هست
غیر از دل گرامی ارباب عشق نیست
گر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هست
در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است
ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست
افکار مولوی و سنایی است، بی سخن
گر زان که فکر صائب ما را عدیل هست