عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفایی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده آن لعل شکر خند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
با چون تو شوخی سرو قد عاشق کش و طناز هم
گل را نزیبد ناز کی سرو سهی را ناز هم
هرچند خونم میخوری هرگه که میبینم ترا
دل میبرد سوی توام جان میکند پرواز هم
صد خسته بهر پرسشی جان داد و تو عیسی نفس
از ناز نگشودی لبی چشمی نکردی باز هم
گر صد هزار از ما کشی چون مور زیر پای خود
از ما نخیزد شکوه یی کس نشنود آواز هم
اهلی اگر مست بتی هم سجده شو با برهمن
با شیخ مسجد کم نشین سجاده دور انداز هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
ز بسکه خار ملامت کشیده دامانم
میان خار ملامت چو چشم حیرانم
چو خاک پات نیم آب زندگی چکنم
به خاکپای تو کز زندگی پشیمانم
مپرس حال پریشان ببین که زلف ترا
صبا چگونه پریشان کند پریشانم
کجاست خضر سعادت که من ز بخت سیاه
اسیر ظلمتم و چاره یی نمیدانم
ز روی او نکنی شرم از خدا اهلی
که بت پرستی و گویی که من مسلمانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
هست کحل بصر از خاک ره او هوسم
لیک ترسم که شوم خاک و بگردش نرسم
با تو چون در سخن آیم؟ که ترا چون بینم
آتش شوق تو در سینه بسوزد نفسم
شمع من چون تو بخلوتگه عشرت باشی
بادرا ره نبود سوی تو من خود چه کسم
سوی آن گل ببر ای باد صبا جان مرا
به زمین بوس که من مرغ اسیر قفسم
تو اگر یاری اگر دشمن جان اهلی را
او بجای تو کسش نیست بجان تو قسم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
جان نذر کرده ام که بپایت فدا کنم
پیش آی تا بنذر خود آخر وفا کنم
شرمنده ز آسمان و زمینم که بهر تو
تا کی بسجده افتم و تا کی دعا کنم
با من نکرد هجر تو کاری که دامنت
از دست تا بروز قیامت رها کنم
آن دل که بسته ام بتو ای یوسف عزیز
هرگز مباد کز تو بخواری جدا کنم
گر زخم دلگشای تو باشد بجای دل
گو دل مباش این گره غم چه وا کنم
من کز نسیم زلف تو دیوانه میشوم
زلفت اگر بچنگ من افتد چها کنم
شکر خدا که چرخ من پیر را نکشت
چندانکه بهر چون تو جوان جان فدا کنم
اهلی، مراد من چو هلاکست غم مخور
کاخر مراد خویشتن از وی روا کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
دل از آرزو چه خون شد بدعا چه کام خواهم
همه آرزو و کامم ز خدا کدام خواهم
سر وصلت ای پریوش نبود مرا ولیکن
سر خویش زیر پایت بگه خرام خواهم
هوسم بود که طوبی نگرم ولی نه چندان
که خرام سرو قدت بکنار بام خواهم
اگرم بخلد ساقی تو بهشت رو نباشی
نه جمال حور و غلمان نه می مدام خواهم
همه صاف عیش جویان من خاکسار از تو
همه درد و داغ جویم همه درد جام خواهم
نبری ز ننگ نامم من خسته پس وصالت
بچه آبرو بجویم بچه ننگ و نام خواهم
به در بهشت رضوان چو فرشته ام چه خواند
که بکوی یار اهلی چو سگان مقام خواهم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
شدم بازیچه طفلان که در هرجا که بنشینم
صد آهو چشم چون مجنون بگرد خویش می بینم
شبی خواهم ببزمت آیم آنساعت که می نوشی
حریفان تو برخیزند و من تا روز بنشینم
نخواهم کس نشیند در رهت کز پا کشد خاری
بهل تا خاک راهت را بمژگان جمله برچینم
بنازم میکشی پنهان و گر قصدم کند غیری
نمایی مهربانیها که دشمن میرد از کینم
بنومیدی خوشم اهلی کزین تلخی فرو خوردن
خوش آید دردمندان را حکایتهای شیرینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
روز آخر کز جهان با دیده گریان روم
گر نباشد در دلم مهر تو بی ایمان روم
دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا
دامنی پر گل بود روزی کزین بستان روم
بسکه بیحد دود دل در خانه ام فانوس وار
آردم در چرخ و من چون صورت بیجان روم
از لبم کامی ده ای بی رحم و مپسندم که من
چون سکندر نا امید از چشمه حیوان روم
خضر و الیاس اندران سرچشمه آبحیات
معتکف بنشسته چون من بی سر و سامان روم
مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین
تا چو اهلی سوی او پاکوبو دست افشان روم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم
مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری
چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز
اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی
...یزم
از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی
که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
آنعید مشتاقان که من قربان او صد جان کنم
یکبار اگر نامش برم صد بار جان قربان کنم
من بت پرست و عاشقم اما نمی گویم بکس
شرط است کز نامحرمان عشق بتان پنهان کنم
پروانه وارم بی زبان جانرا بخاموشی دهم
گلبانگ شهرت میزنم چون بلبلان افغان کنم
گفتم که بیروی توام دشوار باشد زندگی
گفتا بیک تیر نظر دشواریت آسان کنم
با آنکه صد چاکم بود در سینه و لب بسته ام
چون غنچه در خونم کشد هرگه لبی خندان کنم
چون دردمندان غمت دردی بصد جان میخرند
بیدرد باشم من اگر درد ترا درمان کنم
پیرم چو اهلی ایجوان امروز میدان زان تست
پیش آ که من چوگان صفت سردر سر میدان کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
از جور چه دل ملول دارم
گر هم بکشی قبول دارم
مگذار مرا بصحبت خود
من چشم و دلی فضول دارم
معراج وصال اگرچه دورست
دل بر خبر رسول دارم
برخیزم اگر ز من ملولی
تا چند ترا ملول دارم
از خدمت کوی دوست اهلی
در منزل جان نزول دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
از بسکه می وصلت بیرون رود از دستم
روزیکه ترا بینم تا روز دگر مستم
ای آفت جان و دل دارم ز تو صد منت
کز دردسر مستی از یمن تو وارستم
در عشق سرافرازی بردار توان کردن
تا من سر جان دارم در کوی غمت پستم
گفتم مگر از مهرت طرفی بتوان بستن
بی مهر و وفا بودی نقش غلطی بستم
در عشق بتان اهلی خوانند اگرم کافر
از روی مسلمانی انصاف دهم هستم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
دل چو کوه از حسرت لعل تو خونشد چونکم
سالها باید که این حسرت ز دل بیرون کنم
گرنه رسوا سازدم بوی محبت نافه وار
پوست درپوشم چو آهو شیوه مجنون کنم
گر بقدر گریه آبم در جگر باشد چو ابر
آنقدر گریم که کوه و دشت را جیحون کنم
گه گهی در کنج غم از گریه سازم دل تهی
بازآیم سوی آن بدخو و دل پر خون کنم
سوختم چون اهلی لب تشنه یارب رحم کن
بیش ازین از چشمه حیوان صبوری چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من از گلهای خون دل از آن رخساره تر دارم
که از دست رقیب خار خاری در جگر دارم
مرا گویی که یارت کیست خواهم دیگری گویم
ولی دل ندهم گفتن که من یار دگر دارم
همی خواهم که ره یابم درون سینه مردم
که گر درد تو یابم در دلی آن نیز بردارم
شتابان میروی دانم نگردی یار من لیکن
بگردان گوشه چشمی که ذوق یکنظر دارم
مرا هرچند یاری بیش، او بیگانه تر اهلی
عجب بختی زبون و طالع بی پا و سر دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
تو در چمن چو نباشی گل و سمن چکنم
کجا برم گل و نظاره چمن چکنم
گل آتشی است پی سوز عاشقان بیتو
منش بدامن و در جیب پیرهن چکنم
ز گشت باغ بیاران گرم شکیبد دل
دمی که هرکس و یاری شوند من چکنم
گرفتم آنکه فریب دل از جدایی تو
ز بوی گل بتوان داد خویشتن چکنم
شکایتی که مرا از تو است چون اهلی
بیک زبان چه بگویم بیک سخن چکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
حدیث سوز دل چونشمع از آنمعنی گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
چو شمع بیتو همه آه سوزناک شدم
گداختم ز غمت سوختم هلاک شدم
تو سرو نازی و من آن گیا که در قدمت
ز خاک رستم و هم در ره تو خاک شدم
ز بسکه سینه بناخن همی کنم از غم
ز چاک خرقه نگه کن که سینه چاک شدم
از آن شدست دلم جلوه گاه صورت تو
که همچو آینه از گرد تیره پاک شدم
بجز هلاک چو اهلی دوا ندارم هیچ
ز بسکه از غم عشق تو دردناک شدم