عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من است
بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است
از فروغ عاریت پاک است وحدت خانه ام
زردی رخساره من شمع محراب من است
ثابت و سیاره گردون من اشک است و داغ
آه سردی کز جگر برخاست مهتاب من است
بوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوست
موج دریای حلاوت از شکر خواب من است
نیست چون خواب گران، سامان خودداری مرا
گر همه یک قطره آب است، سیلاب من است
باعث محرومیم قرب است مانند حباب
عین دریا پرده چشم گرانخواب من است
بی قراری های من در گرد دارد چرخ را
جنبش این شیشه ها از جوش سیماب من است
از تنور خاک چون طوفان برونم می کشد
شورشی کز شوق او در جان بی تاب من است
آتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاست
خار صحرای ملامت فرش سنجاب من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوست
رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست
از علم غافل نگردد لشکری در کارزار
فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست
آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است
کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست
آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست
هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی
پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست
آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب
در لباس شبروان آب خضر جویای ماست
عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد
هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۷
آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است
دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است
ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است
ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم
چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است
ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم
این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است
داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا
شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است
تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد
سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است
تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد
روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است
زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست
هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است
چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد
دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده است
رنگ آن سیب زنخدان اندکی گردیده است
شمع خامش، شیشه خالی، جام عشرت سرنگون
عرصه بزم تو، میدان شبیخون دیده است
چشمه سوزن محیط بحر نتواند شدن
در دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟
نیست شیرین استخوان ما چو گوهر بی سبب
قطره ما سالها تلخی ز دریا دیده است
حسن هر خاری درین گلزار بر جای خودست
چون ز مژگان مو به چشم افتد بلای دیده است
مگذر از چشم تر ما این چنین دامن کشان
شبنم ما پنجه خورشید را تابیده است
کلک صائب تا رقم پرداز شد، دست صبا
داستان زلف را بر یکدگر پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست
آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست
نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست
چون شوددرد طلب کامل کم از مطلوب نیست
بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک
عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست
می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ
هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست
با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است
هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست
از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ
هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست
چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد
پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست
آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را
جز پروبال پری ویرانه را جاروب نیست
ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان
هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست
بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش
از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست
حور در آیینه تاریک زنگی می شود
هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست
با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم
صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست
سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است
مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
(عشق عالمسوز را با حسن و ایمان کار نیست
گردن ما در کمند سبحه و زنار نیست)
سهل مشمر هیچ کاری را که در ملک وجود
هر چه آسان بشمری بر خویشتن دشوار نیست
گردن نظاره کوه طور بیجا می کشد
هر سبک سنگی حریف شعله دیدار نیست
پا به دامن کش که در میزان لطف عام او
پای خواب آلود کمتر از دل بیدار نیست
حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است
چشم من چون خانه آیینه صورتکار نیست
ما قماش پاکی طینت تماشا می کنیم
با قبای اطلس و زربفت ما را کار نیست
با درشتان تندخویی کن که ناهموار را
همزبانی بهتر از سوهان ناهموار نیست
با خیال روی او در پرده شرم و حیا
خلوتی دارم که بوی پیرهن را بار نیست
بر سر گفتار صائب خواهد آمد زین غزل
هر که را از نغمه پردازان سر گفتار نیست
در حریم پاکبازان بوریا را بار نیست
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
توبه همصحبتان بر خاطر ما بار نیست
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
کاسه منصور خالی بود پرآوازه شد
ورنه در میخانه وحدت کسی هشیار نیست
در پس دیوار محرومی گریبان می درم
گر چه محرمتر ز من کس در حریم یار نیست
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد
بر زلیخا طعن ارباب ملامت بار نیست
کهربا نتواند از دیوار جذب کاه کرد
جذبه توفیق را با تن پرستان کار نیست
بر نیاید صبر با مژگان خواب آلود او
هیچ جوش مانع این تیغ لنگردار نیست
چون زر بی سکه مردودست در بازار حشر
هر دلی کز کاوش مژگان او افگار نیست
می توان از پرنیان ابر دیدن ماه را
هر دو عالم روی او را مانع دیدار نیست
دل عبث از سبحه و زنار منت می کشد
این کهن اوراق را شیرازه ای در کار نیست
در خرابات مغان از عدل پیر می فروش
گوشه ویرانه ای غیر از دل معمار نیست
گوهر خود را به خار و خس فشاندن مشکل است
می کند خون گریه هر ابری که در گلزار نیست
پیش ما صائب که رطل خسروانی می زنیم
گنج باد آورد غیر از ابر گوهر بار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست
ماهی سرچشمه نورم به آبم کار نیست
خانه دربسته ام چون گوهر از خود روشن است
از تهی چشمی به ماه و آفتابم کار نیست
سرمه شب می کند کار نمک در دیده ام
با خیال یار، چون انجم به خوابم کار نیست
از بیاض ساده لوحی کرده ام روشن سواد
چون قلم از دل سیاهی با کتابم کار نیست
رزق بیدردان ز من خمیازه حسرت بود
شور عشقم، جز به دلهای کبابم کار نیست
می کنم آهسته راهی قطع چون ریگ روان
گر زمین در جنبش آید با شتابم کار نیست
خط پاکی از جنون اینجا به دست آورده ام
یکقلم روز قیامت با حسابم کار نیست
در تماشای بتان صائب دلیر افتاده ام
چون نگاه خیره چشمان با حجابم کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت
از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد
روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا
آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت
می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه
لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت
بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار
سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت
سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است
از در میخانه می باید به هشیاری گذشت
ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت
یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت
سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت
تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت
خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت
با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت
صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت
طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت
چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت
آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
بزم عالم ز دل خون شده ما گرم است
مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است
که گذشته است ازی بادیه دیگر، کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟
سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران
همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است
چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست
سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است
رهرو عشق محال است ز پا بنشیند
پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان بسترم از آتش سودا گرم است
گردبادش به نظر جلوه فانوس کند
بس که از ناله من دامن صحرا گرم است
ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت
بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است
فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر
همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است
گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک
بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است
دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است
گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید
از تب حرص ترا باز سراپا گرم است
از سموم است اگر گرمی صحرا صائب
جگر سوختگان از نفس ما گرم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
صدف بحر بقا سینه درویشان است
گوهر آن، دل بی کینه درویشان است
هر چه دارد فلک از بهر فقیران دارد
ماه نو صیقل آیینه درویشان است
مشت خونی که دل نافه ازو پر خون است
در ته خرقه پشمینه درویشان است
چهره نعمت الوان شهان چون لاله
داغ نان جو و کشکینه درویشان است
نیست در هفته ارباب توقع تعطیل
صبح شنبه شب آدینه درویشان است
می شود دل ز قبول نظر خلق سیاه
دست رد صیقل آیینه درویشان است
دل آسوده ز گنجینه شاهان مطلب
این گهر در صدف سینه درویشان است
نیست امروز هواخواه فقیران صائب
مخلص و بنده دیرینه درویشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
گریه ابر بهار از دل پر درد من است
چهره زرد خزان از نفس سرد من است
به چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟
گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من است
غوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیست
جای رحم است بر آن کس که هماورد من است
پسته پوچ محال است که خندان گردد
سینه چاک گواه دل پر درد من است
سالها شد که برون رفته ام از خود صائب
آنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
سیل درمانده کوتاهی دیوار من است
بی سرانجامی من خانه نگهدار من است
می کند کار نسیم سحری با دل من
خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است
چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم
زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟
چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید
شبنم سوخته چهره گلزار من است
می توانم سر طومار شکایت وا کرد
عرق شرم تو مهر لب اظهار من است
دوستان آینه صورت احوال همند
من خراب توام و چشم تو بیمار من است
منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان
همچو مژگان به کف دیده بیدار من است
نیست آیینه بینایی من عیب نما
به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟
در خرابات من آن باده پرستم صائب
که رگ تلخی می رشته زنار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
مانع مستی غفلت دل هشیار من است
پادشاه شب من دیده بیدار من است
می سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمی بازار من است
هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان
در بیابان طلب قافله سالار من است
خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب
سیل خونین جگر از پستی دیوار من است
لب خمیازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشی من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط
هر که باری ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبیح ز زنار من است
می کند دامن صحرای قیامت تنگی
به سرشکی که گره در دل افگار من است
جوی خون می کند از ناخن الماس روان
گرهی چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موری نپسندم صائب
هر که را می نگرم در پی آزار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است