عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بی روی او نظاره ز چشمم برون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
میگفت غم چو ناله لب شعله میفشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون میگریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
چون موج غصه بر سر دریای خون نشست
میگفت غم چو ناله لب شعله میفشاند
کاین نغمه در مصیبت صد ارغنون نشست
عقلم به باغ خویش گل خرمی ندید
چون شعله رفت و در دل داغ جنون نشست
خون میگریست عشق که دل در جهان نماند
چون زخم تیشه در جگر بیستون نشست
از بهر بخت خویش فصیحی هزار بار
فالی زدیم قرعه ولی واژگون نشست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وفای عهد ز خوبان عهد ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
در مذهب ما هر چه بجز دوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
گر خود همه ذوق طلب اوست حرامست
لاف چمنآرایی غم بلبل ما را
بیناله به تن گر همه یک موست حرامست
نظاره هر دیده که پرورده به خون نیست
ز آن دیده تماشای رخ دوست حرامست
بر شیفته تابش خورشید محبت
گر سایه آن قامت دلجوست حرامست
پیمانشکنان را سر ما نیست که بر ما
گر خود شکن طره گیسوست حرامست
کو دیر که در صومعه زشتپرستان
دیدیم هر آن جنس که نیکوست حرامست
با دوست به یک پوست نگنجیم فصیحی
وین طرفه که بی دوست به تن پوست حرامست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهفته در دم شمشیر نوبهاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لالهزاری هست
شکست کشتیام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیمدل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهیدستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
شهید شو اگرت با طرب شماری هست
به ذوق حلقه ماتم ندیدم انجمنی
به هر طرف نگرم چشم اشکباری هست
دلم شکفت کجا شد خلیل تا بیند
که در هر آتش سوزنده لالهزاری هست
شکست کشتیام از موج سعی و دانستم
که در میانه این بحر هم کناری هست
به باغ رفتم و رشک نسیم سوخت مرا
که غیر این دل سرگشته بیقراری هست
به نیمدل که ربودی ز من مشو خرسند
مرا به هر سر مویی دل فگاری هست
به ملک عشق مجو لذت تهیدستی
وصال اگر نبود درد انتظاری هست
ز بوی عافیت گل دلم به جان آمد
هزار شکر که آشوب نیش خاری هست
به زیر خاک فصیحی به چشم گریان رفت
مزار اوست به هر جا که نیش خاری هست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در میزنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
قفل مرا معاملهای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
بی سبب زلفش اضطراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خونفشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
مینهفتش ز رشک ایزد لیک
درخور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خونفشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
مینهفتش ز رشک ایزد لیک
درخور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دی قاصد یار آمد و مژگانتری داشت
از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت
عمری به ره یار دلم تخم وفا کشت
پنداشت که این تخم که میکاشت بری داشت
آن بود دل جمع که از دست بتان بود
صد پاره و هر پاره ی او را دگری داشت
زآن پیش که تازی فرس ناز به میدان
با حلقه فتراک تو این کشته سری داشت
غمنامه من بین چه کنی قصه یعقوب
او نیز چو من داغ فراق پسری داشت
پایان شب محنت من صبح اجل بود
بس طرفه شبی بود و قیامت سحری داشت
شد جزم به عزم سفر عشق فصیحی
هر چند که در هر قدم آن ره خطری داشت
از یار مگر بهر هلاکم خبری داشت
عمری به ره یار دلم تخم وفا کشت
پنداشت که این تخم که میکاشت بری داشت
آن بود دل جمع که از دست بتان بود
صد پاره و هر پاره ی او را دگری داشت
زآن پیش که تازی فرس ناز به میدان
با حلقه فتراک تو این کشته سری داشت
غمنامه من بین چه کنی قصه یعقوب
او نیز چو من داغ فراق پسری داشت
پایان شب محنت من صبح اجل بود
بس طرفه شبی بود و قیامت سحری داشت
شد جزم به عزم سفر عشق فصیحی
هر چند که در هر قدم آن ره خطری داشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
از فیض گریهام مژه نشو و نما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنیست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه خور از هما گرفت
سامان صد بهار چمن زین گیا گرفت
نیرنگ عشق بین که به یک تار زلف یار
سرتاسر زمانه به تار بلا گرفت
بگداختم ز رشک که شمع سحرگهی
جان داد و بوی دوست ز باد صبا گرفت
بوی ترا به من که رساند که هر نسیم
کان چین زلف دید در آن حلقه جا گرفت
از دوست دشمنیست فصیحی نصیب دل
قسمت نگر که سایه خور از هما گرفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از عافیت طراوات گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غم عشقت به عالم در نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پرگشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئهای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پرگشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئهای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سر آشفته بختم تا به کی بر خویشتن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر خرمنم طلیعه برقی گذار کرد
از شعله مو به موی مرا مایهدار کرد
اقبال دیدهبین که ز مصر وصال دوست
بر هر نگاه حسرت دیدار بار کرد
شوخی نگر که شعله یک لالهزار داغ
از ما گرفت و بر جگر ما نثار کرد
ابری برآمد از چمن عشق داغ ریز
گلزار بودم از کرمم لالهزار کرد
چون بوی گل مرید نسیمم که فیض آن
هر جا گذشت همچو منش بیقرار کرد
پیمود از آن شراب به من چشم مست دوست
کز توبه نکرده مرا شرمسار کرد
دل را سموم اشک فصیحی تمام سوخت
آخر گیاه تشنهلب ما بهار کرد
از شعله مو به موی مرا مایهدار کرد
اقبال دیدهبین که ز مصر وصال دوست
بر هر نگاه حسرت دیدار بار کرد
شوخی نگر که شعله یک لالهزار داغ
از ما گرفت و بر جگر ما نثار کرد
ابری برآمد از چمن عشق داغ ریز
گلزار بودم از کرمم لالهزار کرد
چون بوی گل مرید نسیمم که فیض آن
هر جا گذشت همچو منش بیقرار کرد
پیمود از آن شراب به من چشم مست دوست
کز توبه نکرده مرا شرمسار کرد
دل را سموم اشک فصیحی تمام سوخت
آخر گیاه تشنهلب ما بهار کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سالها دیده ما را مژه دربانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
آخرش برد و سراپرده حیرانی کرد
سینه بی جگر از زخم تو پهلو دزدید
حیرتش آمد و ناسور پشیمانی کرد
گنج دردی به تماشای دلم آمد و دوش
این مصیبت کده را واله حیرانی کرد
حکم عشقست که دود جگرش پخته کند
آن خس خام که با شعله گران جانی کرد
شوری چشم هوس بود که مشاطه حسن
رفت و از زلف تو تعویذ پریشانی کرد
شعلهای بودم و سیر جگرم بود هوس
عشقم آورد و در آتشکده زندانی کرد
شکر طغیغان جنون گوی فصیحی که سحر
خس ما را نفس شعله فسونخوانی کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق هر ساعت شبیخون بر دل ریش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلسنواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حملهام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظارهام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
میشتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلسنواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حملهام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظارهام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
میشتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گرت خراب کند عشق تا ز سر سازد
بگو که تا بتواند خرابتر سازد
کرم نگر که فرستد هزار سیل جگر
چو دیده یک مژه خواهد ز اشکتر سازد
نه دیده سیر شود از تو و نه دل خرسند
چه چشمهای تو که آب تو تشنهتر سازد
میان دیده و دل گفتگو دراز کشید
اجل کجاست که این قصه مختصر سازد
بهانهجوست فصیحی دل حبیب کجاست
کسی که آه مرا دشمن اثر سازد
بگو که تا بتواند خرابتر سازد
کرم نگر که فرستد هزار سیل جگر
چو دیده یک مژه خواهد ز اشکتر سازد
نه دیده سیر شود از تو و نه دل خرسند
چه چشمهای تو که آب تو تشنهتر سازد
میان دیده و دل گفتگو دراز کشید
اجل کجاست که این قصه مختصر سازد
بهانهجوست فصیحی دل حبیب کجاست
کسی که آه مرا دشمن اثر سازد