عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
بی طاقتم چنان کرد، آن آفتاب تابان
کافتادنم چو سایه برخاستن ندارد
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
دل هیات سرمنزل جانانه برآورد
ما را زغم کعبه و بتخانه برآورد
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱
دلم ز چشمه آیینه تا وضو نکند
چو شانه دست به آن زلف مشکبو نکند
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
داغم که سر زلف توام زود شد از کف
آتش به دلم در زد و چون دود شد از کف
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸
رخ نیفروخته در بزم، خراب تو شدم
پیش ازان دم که خوری باده، کباب تو شدم
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
ناز بر اغیار کرد، من چه بنازم به او؟
او که نسازد به من، من چه بسازم به او؟
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
گرفت گریه ما کوه و دشت و صحرا را
دگر ز دیده به دل سر دهیم دریا را
تو چون به چشم سیه مست باده‌پیمایی
می کرشمه یوسف کشد زلیخا را
ز جوش گریه تلخم نه دیده ماند و نه دل
چه باده بود که بگداخت چشم مینا را
به چین ابروی ناصح ز گریه بس نکنیم
کسی نبسته به زنجیر موج دریا را
گذشت عمر و ندیدم فروغ صبحدمی
به خاک برد شبم آرزوی فردا را
ز آه گرم فصیحی حذر کنید که دوش
چو داغ لاله در آتش نشاند فردا را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
خدایا روزی این خود‌پرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتش‌پرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸
باز عشق آمد که آراید گلستان مرا
سازد از خون جگر شاداب بستان مرا
باز عشق آمد که از فیض نشاط گریه‌ای
چون کنار گل کند پرخنده دامان مرا
باز عشق آمد که دربستان کفر زلف دوست
شبنم رخساره گل سازد ایمان مرا
باز عشق آمد که از هر دورباش غمزه‌ای
بشکند در دیده من نوک مژگان مرا
باز عشق آمد که ناخن بررگ جانم زند
زیور گوش ملایک سازد افغان مرا
باز عشق آمد که اندازد به رغم عافیت
در کف صد چاک هر تار گریبان مرا
باز عشق آمد که از ذوق سرشک افشانیی
دیده یعقوب سازد داغ حرمان مرا
باز عشق آمد که مهمان خدنگ ناز دوست
پرسد از هر دل که بیند خانه جان مرا
باز عشق آمد که در بازار حسن خودفروش
بر سر مژگان گشاید بار سامان مرا
باز عشق آمد که خنداند ز فیض جلوه‌ای
چون لب زخم شهیدان چشم گریان مرا
باز عشق آمد که از زیر گلیم عافیت
آورد بیرون فصیحی طبل پنهان مرا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
هنوز شعله‌فشانست آه حسرت ما
هنوز غرقه به خونست چشم عشرت ما
به دور حسن تو چندان مریض دارد عشق
که مرگ را نشود فرصت عیادت ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون شعله ی پرتب است درون و برون ما
تب خاله می‌زند لب خنجر ز خون ما
بر سر زند وفا و کند بر زمانه ناز
هر لاله‌ای که بشکفد از بیستون ما
کو گریه‌ای که خنده ی شادی چمن چمن
جوشد به جای شعله ز داغ درون ما
زلفی دلم ربوده که در دیده خرد
شد مردمک سیاهی داغ جنون ما
گفتیم بشکفیم دو روزی درین چمن
دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما
سر چشمه غمی‌ست ز فیض عشق
هر زخم تیشه در جگر بیستون ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
عندلیب عشق را جز ناله‌های زار نیست
زین گلستانش نصیبی غیر نوک خار نیست
ما تباهی ماندگان موج‌خیز حیرتیم
کشتی ما شوربختان را به ساحل کار نیست
سالها عشق درین مرحله مبهوتم داشت
طفل گهواره اندیشه فرتوتم داشت
تو چه دانی که چه بار از سر کویت بردم
از وفا پرس که او پایه تابوتم داشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
امشب از شعله آهم جگر غم می‌سوخت
بر من و زندگی من دل ماتم می‌سوخت
برق شوقی که ز خاکستر بلبل می‌جست
ذوق آرایش گل در دل شبنم می‌سوخت
مرهم از زخم دل خون جگر سوختگان
درد می‌چید و دل از غیرت مرهم می‌سوخت
دم عیسی شد و رسوایی اعجاز کشید
دود آن شمع که در خلوت مریم می‌سوخت
مست یکرنگی عشقیم فصیحی کامشب
در یک آتشکده نامحرم و محرم می‌سوخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی که می‌ خود همه در جام شمار ریخت
مستی همه در باده و پیمانه ما ریخت
من چون مژه از نشو و نما مانده و چشمم
سرمایه صد ابر برین خشک گیا ریخت
مغرور کرم گلشن خود را به عبث سوخت
کآتش بود آن آب که از روی گدا ریخت
رفتم که کف پای سگان تو ببوسم
رنگ از رخ گلهای گلستان حیا ریخت
غم دید که بی دانه فصیحی نشود صید
آورد کفی اخگر و در دام بلا ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چه آبروی که آن رانه عشق روی تو ریخت
کدام خون که نه بر خاکش آرزوی تو ریخت
شکست ساغر ما را به سنگ بدنامی
نخست آنکه می‌حسن در سبوی تو ریخت
به کیش عشق همی خونبهاش باید داد
زمانه خون کسی را که نه به کوی تو ریخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بر گوش دلم زمزمه توبه حرام است
این گوش پرستار نوای لب جام است
صید تو به منقار وفا برکند از بال
هر پرکه نه آن شیفته طره دام است
بیهوده میفروز چنین دوزخ کین را
کار جگر خسته به یک شعله تمام است
با قافله مصر ز یوسف اثری نیست
ور هست شمیمی گل خودروی مشام است
آن خسته شهیدست فصیحی که نداند
الماس کدام و جگر ریش کدام‌ست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کی ز ماتمخانه ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیل‌خیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خون‌فشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بی‌سامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفته‌بخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
کارم چو زلف یار پریشان و در هم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بی‌نم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازی‌ست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پرده‌نشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روح‌القدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
امشب از دولت دیدار تو عید نظرست
دیده را بر سر هر یک مژه رقص دگرست
از نگه دیده سبکبال‌تر آید سویت
مژه پنداری بر دیده مشتاق پرست
رتبه حسن بلندست چه حاجت به نقاب
بهر منع نگهی کز مژه کوتاهترست
نگه از روی تو آمد مژه کرد استقبال
وین زمان دیده ز رشک مژه خونین جگرست
نشئه خون جگر بود فصیحی آهم
وین زمان سبزه سیراب بهشت اثرست