عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
جمع دل در عالم اسباب کردن مشکل است
حفظ خرمن در ره سیلاب کردن مشکل است
رخنه ای از هر بن مو هست در ملک بدن
حفظ این منزل ز چندین باب کردن مشکل است
می کند کار نمک با دیده ها موی سفید
خواب آسایش درین مهتاب کردن مشکل است
چاره سرگشتگی جز لنگر تسلیم نیست
سر برون از عقده گرداب کردن مشکل است
حفظ صورت می توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
می شود آسان ز یاد تلخی صبح خمار
توبه هر چند از شراب ناب کردن مشکل است
چون صف مژگان تواند اشک را مانع شدن؟
خار را سرپنجه با سیلاب کردن مشکل است
عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن
دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
خامشی در عالم آب است از مستی حجاب
گر چه تسخیر نفس در آب کردن مشکل است
سهل باشد ریختن در شوره زار آب حیات
زندگانی صرف خورد و خواب کردن مشکل است
از معلم می برد آرام صائب طفل شوخ
زندگانی با دل بی تاب کردن مشکل است
حفظ خرمن در ره سیلاب کردن مشکل است
رخنه ای از هر بن مو هست در ملک بدن
حفظ این منزل ز چندین باب کردن مشکل است
می کند کار نمک با دیده ها موی سفید
خواب آسایش درین مهتاب کردن مشکل است
چاره سرگشتگی جز لنگر تسلیم نیست
سر برون از عقده گرداب کردن مشکل است
حفظ صورت می توان کردن به ظاهر در نماز
روی دل را جانب محراب کردن مشکل است
می شود آسان ز یاد تلخی صبح خمار
توبه هر چند از شراب ناب کردن مشکل است
چون صف مژگان تواند اشک را مانع شدن؟
خار را سرپنجه با سیلاب کردن مشکل است
عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است
شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن
دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است
مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب
این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است
خامشی در عالم آب است از مستی حجاب
گر چه تسخیر نفس در آب کردن مشکل است
سهل باشد ریختن در شوره زار آب حیات
زندگانی صرف خورد و خواب کردن مشکل است
از معلم می برد آرام صائب طفل شوخ
زندگانی با دل بی تاب کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است
در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را
بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است
می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک
رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است
می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال
بر امید کارفرما کار کردن مشکل است
بحر از باد مخالف می شود شوریده تر
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار
پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است
در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف
مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است
در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را
بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است
می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک
رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است
می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال
بر امید کارفرما کار کردن مشکل است
بحر از باد مخالف می شود شوریده تر
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار
پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است
در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف
مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
حق پرستی، قطره را در کار دریا کردن است
خودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن است
بی وجود حق ز خود آثار هستی یافتن
ذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن است
ترک دنیا کرده را باطن مصفا می شود
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن است
صلح دادن سبحه و زنار را با یکدگر
رشته سر در گم توفیق پیدا کردن است
در حجاب خامشی با روح گلشن همزبان
طوطیان را در پس آیینه گویا کردن است
گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد
بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است
سینه را از خار خارکین مصفا ساختن
جمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن است
بر زمین از سالکان گرمرو جستن نشان
نقش پای موج را در بحر پیدا کردن است
سر به زیر بال بردن بلبلان را در بهار
غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است
دیده یعقوب می باید برای امتحان
کار بوی پیرهن هر چند بینا کردن است
چون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟
این تماشاها که در ترک تماشا کردن است
نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز
دستگیر ناشناور، دست بالا کردن است
آستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل است
ورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است؟
خودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن است
بی وجود حق ز خود آثار هستی یافتن
ذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن است
ترک دنیا کرده را باطن مصفا می شود
چشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن است
صلح دادن سبحه و زنار را با یکدگر
رشته سر در گم توفیق پیدا کردن است
در حجاب خامشی با روح گلشن همزبان
طوطیان را در پس آیینه گویا کردن است
گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد
بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است
سینه را از خار خارکین مصفا ساختن
جمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن است
بر زمین از سالکان گرمرو جستن نشان
نقش پای موج را در بحر پیدا کردن است
سر به زیر بال بردن بلبلان را در بهار
غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است
دیده یعقوب می باید برای امتحان
کار بوی پیرهن هر چند بینا کردن است
چون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟
این تماشاها که در ترک تماشا کردن است
نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز
دستگیر ناشناور، دست بالا کردن است
آستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل است
ورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
خنده دزدیدن به دل گل در گریبان کردن است
لب گشودن رخنه در دیار بستان کردن است
تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان
شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن
یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل
زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است
مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام
گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است
در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت
ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن
در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشیدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است
لب گشودن رخنه در دیار بستان کردن است
تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است
گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان
شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است
گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن
یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل
زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است
مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام
گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است
در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت
ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن
در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشیدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
چشم من از گریه مستانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
شعله سودای من آهن گداز افتاده است
دیده زنجیر از دیوانه من روشن است
نیست چون آیینه نور عاریت در خانه ام
از صفای سینه من خانه من روشن است
گر چه از گرد کسادی مهره گل گشته ام
نه صدف از گوهر یکدانه من روشن است
جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را
بس که از سوز درون کاشانه من روشن است
دیده جغدست شمعی هست اگر ویرانه را
از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است
می شوم من داغ هر کس را که می سوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانه من روشن است
دیده شیر از غم دنیا نگهبان من است
از شراب لعل تا پیمانه من روشن است
من سیه روزم، و گرنه سر به سر روی زمین
از فروغ طلعت جانانه من روشن است
سینه گرمم جهانی را به جوش آورده است
عالمی را شمع از آتشخانه من روشن است
سختی ایام نتواند مرا افسرده ساخت
چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است
گر ز روزن دیگران را خانه روشن می شود
صائب از بی روزنی کاشانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
شعله سودای من آهن گداز افتاده است
دیده زنجیر از دیوانه من روشن است
نیست چون آیینه نور عاریت در خانه ام
از صفای سینه من خانه من روشن است
گر چه از گرد کسادی مهره گل گشته ام
نه صدف از گوهر یکدانه من روشن است
جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را
بس که از سوز درون کاشانه من روشن است
دیده جغدست شمعی هست اگر ویرانه را
از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است
می شوم من داغ هر کس را که می سوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانه من روشن است
دیده شیر از غم دنیا نگهبان من است
از شراب لعل تا پیمانه من روشن است
من سیه روزم، و گرنه سر به سر روی زمین
از فروغ طلعت جانانه من روشن است
سینه گرمم جهانی را به جوش آورده است
عالمی را شمع از آتشخانه من روشن است
سختی ایام نتواند مرا افسرده ساخت
چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است
گر ز روزن دیگران را خانه روشن می شود
صائب از بی روزنی کاشانه من روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است
در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست
ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است
آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد
چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است
پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست
شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است
شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است
کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است
عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است
تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟
دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن
ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است
کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است
تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است
از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر
حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است
از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک
گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است
نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست
در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است
هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است
در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است
خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش
در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست
این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم
ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست
شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است
گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل
همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست
این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن
گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است
گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم
ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست
هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر، لیلی را کم از خلخال نیست
هر قدر خواهد دلت، عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا، جای قیل و قال نیست
فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست
شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است
می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست
هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است
حلقه زنجیر، لیلی را کم از خلخال نیست
هر قدر خواهد دلت، عرض تجلی کن به دل
خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست
در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن
مجلس حال است اینجا، جای قیل و قال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت
دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت
طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت
باد دستان را کریمان دستگیری می کنند
ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت
گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع
سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت
جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم
از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت
روح در زندان تن مانده است از افسردگی
آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت
هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد
سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت
هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را
زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت
نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش
چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟
آن که صائب منع ما می کرد ازان خورشیدرو
دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
جای جام باده را تریاک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت
کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار
پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت
رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار
هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت
در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را
آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت
می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد
دل کسی ان طره پیچاک نتواند گرفت
می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار
دل ز ماهرروی آتشناک نتواند گرفت
طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است
خون خود را کس ازان فتراک نتواند گرفت
غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است
هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت
می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را
دل کسی صائب ازان بی باک نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفت
اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت
گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت
برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت
تا به دامان قیامت روی آسایش ندید
در تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفت
بی تکلف گل ز روی دولت بیدار چید
هر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفت
سبزه خوابیده از آب روان نگرفته است
خط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفت
بر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخش
دست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفت
حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست
از فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفت
صید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیست
رشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفت
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
نیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفت
از گلستانی که من دلگیر بیرون آمدم
غنچه تصویر داد دل ز خندیدن گرفت
گر دل بیدار چون مردان به دست آورده ای
می توان دامان منزل را به خوابیدن گرفت
تا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ور
پیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفت
گوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدف
بر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفت
هر کمالی را زوالی هست در زیر فلک
ماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفت
می کند زنجیر رگ را پاره خون گرم من
تا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفت
روزی تن پروران از روزه جز کاهش نشد
آسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفت
می توان صائب به ریزش شد برومند از حیات
شاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت
اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت
گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت
برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت
تا به دامان قیامت روی آسایش ندید
در تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفت
بی تکلف گل ز روی دولت بیدار چید
هر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفت
سبزه خوابیده از آب روان نگرفته است
خط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفت
بر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخش
دست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفت
حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست
از فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفت
صید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیست
رشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفت
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
نیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفت
از گلستانی که من دلگیر بیرون آمدم
غنچه تصویر داد دل ز خندیدن گرفت
گر دل بیدار چون مردان به دست آورده ای
می توان دامان منزل را به خوابیدن گرفت
تا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ور
پیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفت
گوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدف
بر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفت
هر کمالی را زوالی هست در زیر فلک
ماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفت
می کند زنجیر رگ را پاره خون گرم من
تا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفت
روزی تن پروران از روزه جز کاهش نشد
آسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفت
می توان صائب به ریزش شد برومند از حیات
شاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت