عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد
رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد
تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد
ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد
گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست
کمند حلقهٔ زلفت مگر ضرور افتد
گذار رسم عداوت که از ستیزه گری
ز دل رقیب تو نزدیک شد که دور افتد
بلاکشی چو خیالی کجاست جز ایّوب
که در کشاکش محنت چنین صبور افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تو را به جز سخن اندر دهن نمی گنجد
سخن همین شد و دیگر سخن نمی گنجد
کمال شوق دهان تو غنچه را در دل
به غایتی ست که در خویشتن نمی گنجد
نمی کنم گله ز آن لب به کام و ناکامی
چرا که این سخنم در دهن نمی گنجد
به اهل میکده زاهد دم از عقیده مزن
که در مسالک ما مکر و فن نمی گنجد
خیالیا کمِ خود گیر تا نظر یابی
که در طریق ادب ما و من نمی گنجد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
دوش می گفتم که ماه این دلفروزی از که دید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
کسی را که رویت هوس می کند
کی اندیشه از روی کس می کند
کند زاهد انکار خوبان ولی
به عهد تو این کار بس می کند
تو را بارک الله چه زیبا رخی ست
که هرکس که بیند هوس می کند
دمی همنفس شو که نقد حیات
فدای همان یک نفس می کند
به جان خیالی غمت عاقبت
بکرد آنچه آتش به خس می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از گوهر اشک ار نشود دیده توانگر
باری شود آبش به لب جوی برابر
آن کیست که در عشق تو چون درّ سرشکم
دعویّ یتیمی کند و بگذرد از زر
گر سر برود در سر زلف تو زیان نیست
سودای سر زلف تو سودی ست سراسر
در حُسن غلام خط و خالت دو سیاهند
نام و لقب هر دو شده سنبل و عنبر
از رهگذر سینهٔ مجروح خیالی
جز ناوک خونریز تو کس نیست به خون تر
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای دوست کسی که عشق در سر دارد
دایم دل غمدیده منوّر دارد
آسودهٔ هر دو عالم آمد به یقین
در لنگر عشق هرکه لنگر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عشق بعقل بارها کرده کارزارها ‏
کرده از او فرارها داده باو قرارها
عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان
برده از او قطارها کره از او مهارها
در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب
روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها
برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها
چون قد گلعذارها سرو جویبارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
و کیف اشکر من حبیب مغاضب
وان شکوت لست صدیقا مصاحب
و لم ار عقلا الا اسیر بعشقه
بلی غلبت العشق و العقل هارب
یقولون للمرء عیش بعمره
و ما عیشی من العمر الا لمصائب
رایتک مشهودا بعینی مشاهدا
فوالله فیما بیننا لیس حاجب
فلا یکن الاشعار من الهوی
لرقه قرطاس و حرقه کاتب
آشفته یرجو علیا فی معاونته
لانه مبتلی بایادی النواصب
و لست براج من سواک ویعلم
و لم اخف المیزان انک حاسب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زشور آن لب شیرین که در جهان انداخت
گمان مکن که شکر در میان توان انداخت
چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او
زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت
سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم
حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت
بصحن باغ نه گلهای آتشین است این
که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت
چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده
چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت
زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد
اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت
سری بحلقه عشاق برکند عاشق
بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت
چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی
که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت
چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی
که روح بر در او چوآسمان انداخت
بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت
که خویش را بتوانم در آستان انداخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن‌ را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن می‌جویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
می‌توان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تکوین خیر و شر نه زشمس و قمر بود
عشقست و بس که صادر از او خیر و شر بود
زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خیز
آشوب فتنه ای که بدور قمر بود
عشقی که سوخت بیخ هوس خیر عاشقست
ور تابع هواست زشرش اثر بود
گردد خبر زفکر دقیق مهندسان
دستی که با خیال تو شب در کمر بود
آهم کشید شعله که سوزد جهان تمام
بس منتم بجان و دل از چشم تر بود
کردم شکایتی زخم زلف تو بحشر
ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود
سرمایه تجارت عشق است جان و سر
عاشق نه قید نفع و غمین از ضرر بود
ایدیده طفل اشک بدامان چه پروری
بیرون کنش زخانه که پر پرده در بود
شاید علاج زخمی زوبین و تیغ و تیر
مسکین دلی که خسته تیر نظر بود
فرزند دیگران چه وفا میکند بکس
یعقوب را که شکوه بود از پسر بود
رعنا غزال من ننهی پا بدشت عشق
کاینجا بدام بسته بسی شیر نر بود
حاصل کجا برند از این کشته عاشقان
هر جا که خرمنی است بوقف شرر بود
گو گنج را بپوش خداوند سیم و زر
درویش را زخاک بسی گنج زر بود
آشفته صاحبان نظر رابصیرتست
نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود
بر مرتضی است چشم خداوند عقل را
هرگز جز این نکرده که عقلش بسر بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
عاقلان دیوانه تدبیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دوش با باد دمی شکوه زهجران کردم
باد را از نفسی آتش سوزان کردم
آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد
من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم
غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم
که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم
رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم
گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم
شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم
همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم
نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین
تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم
از پی قافله ات گرد صفت میآیم
که در این راه سراغ مه کنعان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
من عاشق بتانم و این کار میکنم
بر کار عاشقان زچه انکار میکنم
گر عندلیب راست بگل هفته حدیث
من عمر صرف آن گل رخسار میکنم
من مرغ وحشی و بکسم هیچ انس نیست
خود را بدام عشق گرفتار میکنم
پروانه ام گریز ندارم زروی شمع
میسوزم و دو دیده بدیدار میکنم
هرچ افتد بدست اگر سر و گر که جان
میگیریم و نثار ره یار میکنم
هرگه که تلخ میشودم کام از فراق
ذکر لب و دهان تو تکرار میکنم
عشق تو آتشی بنهان زد بجان من
بر من مگیر خرده گر اظهار میکنم
آشفته ما و حلقه زنار زلف دوست
بس سبحه ها که بر سر زنار میکنم
از منجنیق چرخ گر آمد هزار سنگ
جا در پناه خانه خمار میکنم
میگیرم از علی دو سه جام از شراب عشق
سرمست جا بمخزن اسرار میکنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم