عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بیمار غم از مردن، اندیشه بسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بیمصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی، کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی، دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزمنشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوشآهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافلهای چون تو نالان جرسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بیمصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی، کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی، دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزمنشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوشآهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافلهای چون تو نالان جرسی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر طرف از تو دل سوخته داغی دارد
چشم بد دور، چه آراسته باغی دارد
تا دگر از که فریبی ز جنون خورده که باز
دل بر هم زده، آشفته دماغی دارد
اضطراب طلب از بس که غلو کرد به دل
یک دم آرام کجا بهر سراغی دارد
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند
مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
بیکسی بین که به صحرای بلا چون میلی
کشته عشق، نظر بر ره زاغی دارد
چشم بد دور، چه آراسته باغی دارد
تا دگر از که فریبی ز جنون خورده که باز
دل بر هم زده، آشفته دماغی دارد
اضطراب طلب از بس که غلو کرد به دل
یک دم آرام کجا بهر سراغی دارد
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند
مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
بیکسی بین که به صحرای بلا چون میلی
کشته عشق، نظر بر ره زاغی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دمی عاشق ندید او را، وگر دید
به صد درد دل و خون جگر دید
دل از یک جرعه وصل تو عمری
خمار غم کشید و دردسر دید
خدنگش را دلم تا رهگذر شد
هزار آسودگی زان رهگذر دید
دلم راسر به صحرا داد یکسر
که زخم صید خود را کارگر دید
رقیب او را سگ دنبالهرو بود
ز یک تیر تغافل، باز گردید
دلم در بزم او تا با خبر شد
مرا بیهوش و خود را بیخبر دید
دلا از دلبران قطع نظر کن
که میلی هرچه دید از یک نظر دید
به صد درد دل و خون جگر دید
دل از یک جرعه وصل تو عمری
خمار غم کشید و دردسر دید
خدنگش را دلم تا رهگذر شد
هزار آسودگی زان رهگذر دید
دلم راسر به صحرا داد یکسر
که زخم صید خود را کارگر دید
رقیب او را سگ دنبالهرو بود
ز یک تیر تغافل، باز گردید
دلم در بزم او تا با خبر شد
مرا بیهوش و خود را بیخبر دید
دلا از دلبران قطع نظر کن
که میلی هرچه دید از یک نظر دید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
سر ره چشم او بر دل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
از بس که دایم بیگنه آزردهام از یار خود
شرمندگیها میکشم، پیش نصیحتکار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم، درماندهام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
در گوشه غم خوشدلم، با نالههای زار خود
دانسته از حالم بتر، هر روز از روز دگر
از ذوق این، هر دم خبر میپرسد از بیمار خود
مستی که دارم والهم، در پای او گر جان دهم
صد منت دیگر نهم، بر جان منتدار خود
دل از من آن آشوب جان، برد و پی دفع گمان
گه دوستم با دشمنان، گه یار با اغیار خود
در بزمسازی دمبهدم، بیتابم از داغ ستم
پیش تو باید بودنم، شرمنده از اطوار خود
گم شد دل پر آرزو، من دربهدر در جستوجو
میلی بیا بگذر ازو، دیگر مکن آزار خود
شرمندگیها میکشم، پیش نصیحتکار خود
صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم
یارب چه سازم چون کنم، درماندهام در کار خود
فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم
در گوشه غم خوشدلم، با نالههای زار خود
دانسته از حالم بتر، هر روز از روز دگر
از ذوق این، هر دم خبر میپرسد از بیمار خود
مستی که دارم والهم، در پای او گر جان دهم
صد منت دیگر نهم، بر جان منتدار خود
دل از من آن آشوب جان، برد و پی دفع گمان
گه دوستم با دشمنان، گه یار با اغیار خود
در بزمسازی دمبهدم، بیتابم از داغ ستم
پیش تو باید بودنم، شرمنده از اطوار خود
گم شد دل پر آرزو، من دربهدر در جستوجو
میلی بیا بگذر ازو، دیگر مکن آزار خود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
با او سخنی ز من که گوید؟
از همچو منی سخن که گوید؟
با الفت و کلفت تو با دل
ز آمیزش جان و تن که گوید؟
مقصود تویی ز هجر یا وصل
... ن که گوید؟
...
از خار و خس چمن که گوید؟
گر وصف تو در لباس نبود
از یوسف و پیرهن که گوید؟
با من که نه مردهام نه زنده
از پیرهن و کفن که گوید؟
میلی سگ او مگوی خود را
خودگو که ز خویشتن که گوید؟
از همچو منی سخن که گوید؟
با الفت و کلفت تو با دل
ز آمیزش جان و تن که گوید؟
مقصود تویی ز هجر یا وصل
... ن که گوید؟
...
از خار و خس چمن که گوید؟
گر وصف تو در لباس نبود
از یوسف و پیرهن که گوید؟
با من که نه مردهام نه زنده
از پیرهن و کفن که گوید؟
میلی سگ او مگوی خود را
خودگو که ز خویشتن که گوید؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
چندان شب غم آه دل تنگ برآورد
کآیینه صبح از نفسش زنگ برآورد
سرگرم به رسوایی عشقیم که ما را
ز اندیشه ناموس و غم ننگ برآورد
در خرمن صبر من دیوانه زد آتش
هر آه که دور از تو دل تنگ برآورد
لاله پی بگرفتن دامان تو دستیست
کز خاک، شهید تو به این رنگ برآورد
شد بر رخ میلی در غم بسته که آن شوخ
از آب و گل صلح، در جنگ برآورد
کآیینه صبح از نفسش زنگ برآورد
سرگرم به رسوایی عشقیم که ما را
ز اندیشه ناموس و غم ننگ برآورد
در خرمن صبر من دیوانه زد آتش
هر آه که دور از تو دل تنگ برآورد
لاله پی بگرفتن دامان تو دستیست
کز خاک، شهید تو به این رنگ برآورد
شد بر رخ میلی در غم بسته که آن شوخ
از آب و گل صلح، در جنگ برآورد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
شرح الم دوری، در خامه نمیگنجد
این قصه بیپایان، در نامه نمیگنجد
دل میتپد و ترسم از سینه برون افتد
کز شادی غمهایش، در جامه نمیگنجد
مکتوب مرا قاصد، بیهوده مبر سویش
در بزم طربناکان، غمنامه نمیگنجد
حسن تو براندازد، صبر و خرد و دین را
در زاویه خلوت، هنگامه نمیگنجد
چون عشق به شاگردان، تعلیم جنون گوید
در حلقه نادانان، علامه نمیگنجد
سر در مکش ای زاهد، در غمکده میلی
در مجلس سربازان، عمامه نمیگنجد
این قصه بیپایان، در نامه نمیگنجد
دل میتپد و ترسم از سینه برون افتد
کز شادی غمهایش، در جامه نمیگنجد
مکتوب مرا قاصد، بیهوده مبر سویش
در بزم طربناکان، غمنامه نمیگنجد
حسن تو براندازد، صبر و خرد و دین را
در زاویه خلوت، هنگامه نمیگنجد
چون عشق به شاگردان، تعلیم جنون گوید
در حلقه نادانان، علامه نمیگنجد
سر در مکش ای زاهد، در غمکده میلی
در مجلس سربازان، عمامه نمیگنجد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صف شکن ترک مرا بر سر مرکب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ره غلط کرده خیالش به دل ریش آمد
همچو شاهی که به ویرانه درویش آمد
خواری و زاری من دید و به حالم نگریست
آشنایی که درین گوشه مرا پیش آمد
هیچ کس در پی رسوایی دل نیست، ولی
چه توان، چون ز تحمل غم دل بیش آمد
نقد جان بر سر دل عاقبتالامر نهاد
هر که سوی تو به دنبال دل خویش آمد
نیش عقرب ز یکی بیش ندیدیم، ولی
عقرب زلف ترا هر سر مو نیش آمد
ای مسلمان که دل اندر گرو دین داری
بر حذر باش که آن کافر بد کیش آمد
لب پر شور تو در خاطر میلی بگذشت
تازه بازم نمکی بر جگر ریش آمد
همچو شاهی که به ویرانه درویش آمد
خواری و زاری من دید و به حالم نگریست
آشنایی که درین گوشه مرا پیش آمد
هیچ کس در پی رسوایی دل نیست، ولی
چه توان، چون ز تحمل غم دل بیش آمد
نقد جان بر سر دل عاقبتالامر نهاد
هر که سوی تو به دنبال دل خویش آمد
نیش عقرب ز یکی بیش ندیدیم، ولی
عقرب زلف ترا هر سر مو نیش آمد
ای مسلمان که دل اندر گرو دین داری
بر حذر باش که آن کافر بد کیش آمد
لب پر شور تو در خاطر میلی بگذشت
تازه بازم نمکی بر جگر ریش آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
از جا دلم به جلوه حیرتفزا مبر
جا در دلم بگیر و دلم را ز جا مبر
تا بشنود حدیث ملالآور ترا
قاصد، پیام ما ببر و نام ما مبر
بیگانه کردم از تو به صد حیله خویش را
بازم ز ره به یک نگه آشنا مبر
دارد هوای بزم رقیب، آفتاب من
ای شوق، همچو سایه مرا از قفا مبر
هر دم دلا مگو که مرا درد او دواست
نادردمند! این هم نام دوا مبر
میلی چنین که بر جا بر او کرده مدعی
بیهوده رنج در طلب مدعا مبر
جا در دلم بگیر و دلم را ز جا مبر
تا بشنود حدیث ملالآور ترا
قاصد، پیام ما ببر و نام ما مبر
بیگانه کردم از تو به صد حیله خویش را
بازم ز ره به یک نگه آشنا مبر
دارد هوای بزم رقیب، آفتاب من
ای شوق، همچو سایه مرا از قفا مبر
هر دم دلا مگو که مرا درد او دواست
نادردمند! این هم نام دوا مبر
میلی چنین که بر جا بر او کرده مدعی
بیهوده رنج در طلب مدعا مبر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ای که داری هوس عشق، کم عشرت گیر
یا میا بر سر این کار و زمن عبرت گیر
ای غم یار، تو در آتش ما میسوزی
که ترا گفت که با سو ختگان الفت گیر؟
حرمت خویش نگهدار دلا در بزمش
پیشتر زانکه برانند ترا، رخصت گیر
چون گریزم ز تو در عزت و در خواری نیست
خوار بگذار مرا، وز دگران عزت گیر
از تو باید که دل غیر تسلی باشد
گو به صد خرمن جان، صاعقه غیرت گیر
گرچه نسبت به من این حرف ندارد، زنهار
ترک همصحبتی مردم بینسبت گیر
زود تسلیم مکن جان به خدنگش میلی
دست و پایی زن و از عمر دمی لذّت گیر
یا میا بر سر این کار و زمن عبرت گیر
ای غم یار، تو در آتش ما میسوزی
که ترا گفت که با سو ختگان الفت گیر؟
حرمت خویش نگهدار دلا در بزمش
پیشتر زانکه برانند ترا، رخصت گیر
چون گریزم ز تو در عزت و در خواری نیست
خوار بگذار مرا، وز دگران عزت گیر
از تو باید که دل غیر تسلی باشد
گو به صد خرمن جان، صاعقه غیرت گیر
گرچه نسبت به من این حرف ندارد، زنهار
ترک همصحبتی مردم بینسبت گیر
زود تسلیم مکن جان به خدنگش میلی
دست و پایی زن و از عمر دمی لذّت گیر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
صحرای دل ز آتش می شد حجاب سوز
زد آتشم به جان ز رخ آفتاب سوز
اول ز روی گرم، دلم را کباب کرد
آخر به خنده نمکین شد کباب سوز
بودم ازو چو شعله آتش در اضطراب
با آنکه بود بیخودیام اضطراب سوز
هر دم شدی ز بیخودیام گرم صد عتاب
گر آتش حجاب نبودی عتاب سوز
امشب خیال آن لب پرشور تا به روز
در چشم خونفشان چو نمک بود خواب سوز
میلی در آرزوی جمالش نسوختی
گر آفتاب حسن نبودی نقاب سوز
زد آتشم به جان ز رخ آفتاب سوز
اول ز روی گرم، دلم را کباب کرد
آخر به خنده نمکین شد کباب سوز
بودم ازو چو شعله آتش در اضطراب
با آنکه بود بیخودیام اضطراب سوز
هر دم شدی ز بیخودیام گرم صد عتاب
گر آتش حجاب نبودی عتاب سوز
امشب خیال آن لب پرشور تا به روز
در چشم خونفشان چو نمک بود خواب سوز
میلی در آرزوی جمالش نسوختی
گر آفتاب حسن نبودی نقاب سوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
حاصل ما از نوید وصل، پیغام است و بس
کار او از پختهکاری وعده خام است و بس
داد دشنام دعاگویان، نمیداند که ما
مدعایی کز دعا داریم، دشنام است و بس
خوشدلم کز زهر ناکامی نباشد بهرهمند
کامجویی کش به دل اندیشه کام است و بس
کی دلم چون مرغ بسمل گیرد از مردن قرار
عاشقان را در دل آرام از دلارام است و بس
ای که درای خار هستی در قدم، منشین ز پا
کز تو تا منزلگه مقصود، یک گام است و بس
مست می را سرخوشی هر لحظه از پیمانهایست
سرخوشان عشق را مستی ز یک جام است و بس
هر طرف در عهد حسنت نامزد خلقی به عشق
میلی بیچاره در عشق تو بد نام است و بس
کار او از پختهکاری وعده خام است و بس
داد دشنام دعاگویان، نمیداند که ما
مدعایی کز دعا داریم، دشنام است و بس
خوشدلم کز زهر ناکامی نباشد بهرهمند
کامجویی کش به دل اندیشه کام است و بس
کی دلم چون مرغ بسمل گیرد از مردن قرار
عاشقان را در دل آرام از دلارام است و بس
ای که درای خار هستی در قدم، منشین ز پا
کز تو تا منزلگه مقصود، یک گام است و بس
مست می را سرخوشی هر لحظه از پیمانهایست
سرخوشان عشق را مستی ز یک جام است و بس
هر طرف در عهد حسنت نامزد خلقی به عشق
میلی بیچاره در عشق تو بد نام است و بس
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
درین غمم که مباد از نگاه دم بدمش
به آشنایی پنهان کنند متّهمش
ز نامه حالت عاشق نمیتوان دانست
که غیر نام تو بیرون نیاید از قلمش
ز دردمندی من، غیر شاد و من خوشدل
که در نیافته بی درد لذت المش
رسیده خواریام آنجا که بی تو هم از رشک
به پیش غیر توانم فتاد در قدمش
نیاردم به نظر از غرور و پندارد
که میروم به سر راه انتظار کمش
به این غرض ز ستم ناله میکند میلی
که یار بشنود و یاد آرد از ستمش
به آشنایی پنهان کنند متّهمش
ز نامه حالت عاشق نمیتوان دانست
که غیر نام تو بیرون نیاید از قلمش
ز دردمندی من، غیر شاد و من خوشدل
که در نیافته بی درد لذت المش
رسیده خواریام آنجا که بی تو هم از رشک
به پیش غیر توانم فتاد در قدمش
نیاردم به نظر از غرور و پندارد
که میروم به سر راه انتظار کمش
به این غرض ز ستم ناله میکند میلی
که یار بشنود و یاد آرد از ستمش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای خوش آن صید که آسوده ز جان دادن خویش
دید زانداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسرده دلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانی استادن خویش
از جوابش من آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش
دید زانداختن تیر تو افتادن خویش
شب که در بزم به افسرده دلان بنشینی
شمع سوزد ز پشیمانی استادن خویش
از جوابش من آواره چنان نومیدم
که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش
یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من
شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش
خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من
دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش