عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
کو زبانی که دهم شرح گرفتاری دل
مگر از طرز نگاهم شنوی زاری دل
نقد فرصت که به غمخواری دل خرج کنی
صرف کن خانه خراب از پی غمخواری دل
گر نه بیماری چشمان تو ساریست چرا
شد مرا الفتشان باعث بیماری دل
دل قوی دارو به نیروی سعادت برسان
بر زمین پشت فلک را به مددکاری دل
تا ازو سور درون دود نیارد بیرون
آه سردم شده سرگرم هواداری دل
دل عشاق براهت ز بس افتاده به خاک
جاده ها عقد گهر گشته ز بسیاری دل
عشق بسته است کمر حضرت دل را هشدار
تا توانی مده از دست پرستاری دل
حالیست طرفه که جویا غمم از پهلوی اوست
گرچه عمرم همه شد در پی غمخواری دل
مگر از طرز نگاهم شنوی زاری دل
نقد فرصت که به غمخواری دل خرج کنی
صرف کن خانه خراب از پی غمخواری دل
گر نه بیماری چشمان تو ساریست چرا
شد مرا الفتشان باعث بیماری دل
دل قوی دارو به نیروی سعادت برسان
بر زمین پشت فلک را به مددکاری دل
تا ازو سور درون دود نیارد بیرون
آه سردم شده سرگرم هواداری دل
دل عشاق براهت ز بس افتاده به خاک
جاده ها عقد گهر گشته ز بسیاری دل
عشق بسته است کمر حضرت دل را هشدار
تا توانی مده از دست پرستاری دل
حالیست طرفه که جویا غمم از پهلوی اوست
گرچه عمرم همه شد در پی غمخواری دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
کی غمی از پا و کی پروای از سر داشتم
زان قیامت جلوه در دل شور محشر داشتم
با زبان حال تا حال دلم گوید به یار
نامهٔ صد پارهٔ چون بال کبوتر داشتم
از نزاکت ماند رخسار او جای نگاه
چون ز بیم غیر از رویش نظر برداشتم
زورق تن بر کنار وصل او چون می رسید
کز گرانجانی به بحر عشق لنگر داشتم
تا سیه مستیم از صهبای سودای تو بود
من به رنگ لاله جام از کاسهٔ سر داشتم
آفتاب عشق برق خرمن نخوت بود
پیش پای او نهادم آنچه در سر داشتم
آبرو گردآوری می کرد جویا همتم
پا به دامان قناعت تا چو گوهر داشتم
زان قیامت جلوه در دل شور محشر داشتم
با زبان حال تا حال دلم گوید به یار
نامهٔ صد پارهٔ چون بال کبوتر داشتم
از نزاکت ماند رخسار او جای نگاه
چون ز بیم غیر از رویش نظر برداشتم
زورق تن بر کنار وصل او چون می رسید
کز گرانجانی به بحر عشق لنگر داشتم
تا سیه مستیم از صهبای سودای تو بود
من به رنگ لاله جام از کاسهٔ سر داشتم
آفتاب عشق برق خرمن نخوت بود
پیش پای او نهادم آنچه در سر داشتم
آبرو گردآوری می کرد جویا همتم
پا به دامان قناعت تا چو گوهر داشتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ما خاک ره جلوه آن سرو روانیم
دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم
از سیل سرابست خطر خانهٔ ما را
چون نقش قدم پر حذر از ریگ روانیم
در انجمن هرزه در ایان سبک مغز
چون گل ز ادب گوش ولی گوش گرانیم
رفتند عزیزان و چو نقش پی سالک
ما خاک نشین از پی آن راه روانیم
رفتیم به بال نگه از خویش چو شبنم
تا بر رخ خورشید مثالش نگرانیم
هرگز سر تسلیم ز فتراک نپیچیم
ما حلقه بگوشان خم زلف بتانیم
در بند گرفتاری دلهاست شب و روز
ما بنده آزادی آن سرو روانیم
در روز مجویید ز جویا سخن عشق
شبها همه شب شمع صفت چرب زبانیم
دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم
از سیل سرابست خطر خانهٔ ما را
چون نقش قدم پر حذر از ریگ روانیم
در انجمن هرزه در ایان سبک مغز
چون گل ز ادب گوش ولی گوش گرانیم
رفتند عزیزان و چو نقش پی سالک
ما خاک نشین از پی آن راه روانیم
رفتیم به بال نگه از خویش چو شبنم
تا بر رخ خورشید مثالش نگرانیم
هرگز سر تسلیم ز فتراک نپیچیم
ما حلقه بگوشان خم زلف بتانیم
در بند گرفتاری دلهاست شب و روز
ما بنده آزادی آن سرو روانیم
در روز مجویید ز جویا سخن عشق
شبها همه شب شمع صفت چرب زبانیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
چشم تا بر آفتاب عارضت وا می کنیم
همچو شبنم خویش را محو تماشا می کنیم
ما قناعت پیشگان چون شمع شبهای فراق
یک گل داغ تو در کار سراپا می کنیم
در هوایت گشته این از بس سراپا آرزو
جای خود را در حریم خاص دلها می کنیم
قطره های خون بجای نکته ریزد خامه ام
نامه را از بسکه دردآلود انشا می کنیم
سودها بر خورد ما را در ره رفتن ز خویش
صد فلاطون را به یک دیوانه سودا می کنیم
بسکه می دزدیم امشب از حیا زان رو نگاه
تا سحرگه داغ دل را چشم بینا می کنیم
شد دل ما پای تا سر غنچه سان جویا دهان
بوسه ها زان لعل لب از بس تمنا می کنیم
همچو شبنم خویش را محو تماشا می کنیم
ما قناعت پیشگان چون شمع شبهای فراق
یک گل داغ تو در کار سراپا می کنیم
در هوایت گشته این از بس سراپا آرزو
جای خود را در حریم خاص دلها می کنیم
قطره های خون بجای نکته ریزد خامه ام
نامه را از بسکه دردآلود انشا می کنیم
سودها بر خورد ما را در ره رفتن ز خویش
صد فلاطون را به یک دیوانه سودا می کنیم
بسکه می دزدیم امشب از حیا زان رو نگاه
تا سحرگه داغ دل را چشم بینا می کنیم
شد دل ما پای تا سر غنچه سان جویا دهان
بوسه ها زان لعل لب از بس تمنا می کنیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم
غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم
می توانی ساقی از جامی روان بخشم شوی
مهربان شو می به ساغر کن، مکن خون در دلم!
سیر و دور وحشتم بیرون ز خود یک گام نیست
ریخت عشق از گرد غم تا رنگ هامون در دلم
در سرم تنها نه همچون شمع بزم آشفتگی است
دور از او هر قطره خون گشته مجنون در دلم
فرصت یک ابروار اشکست چشم از حدتم
جوش طوفان می زند امروز جیحون در دلم
دود آهی بیش در چشمش نبودی آسمان
می نشستی گر بجای خم فلاطون در دلم
هر نفس در سینه ما را سرو آهی می شود
بسکه جویا کرده جا آن قد موزون در دلم
غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم
می توانی ساقی از جامی روان بخشم شوی
مهربان شو می به ساغر کن، مکن خون در دلم!
سیر و دور وحشتم بیرون ز خود یک گام نیست
ریخت عشق از گرد غم تا رنگ هامون در دلم
در سرم تنها نه همچون شمع بزم آشفتگی است
دور از او هر قطره خون گشته مجنون در دلم
فرصت یک ابروار اشکست چشم از حدتم
جوش طوفان می زند امروز جیحون در دلم
دود آهی بیش در چشمش نبودی آسمان
می نشستی گر بجای خم فلاطون در دلم
هر نفس در سینه ما را سرو آهی می شود
بسکه جویا کرده جا آن قد موزون در دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
در راه تو گه جان و گهی سر بفشانیم
آن چیز که داریم میسر بفشانیم
چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار
از هر ستانیم نکوتر بفشانیم
ما ابر بهاریم که از همت سرشار
گیریم دمی آبی و گوهر بفشانیم
دیگر ز زمین جز گل خورشید نروید
بر خاک چو درد ته ساغر بفشانیم
از موج سرشکی که نهان در جگر ماست
بر زخم دل غم زده نشتر بفشانیم
آنیم که در گریه به هر چشم فشردن
لخت جگری از مژهٔ تر بفشانیم
زین آتش پنهان که بود در جگر ما
جویا! چه سرشک؟ از مژه اخگر بفشانیم!!
آن چیز که داریم میسر بفشانیم
چون نخل که آبی خورد و میوه دهد بار
از هر ستانیم نکوتر بفشانیم
ما ابر بهاریم که از همت سرشار
گیریم دمی آبی و گوهر بفشانیم
دیگر ز زمین جز گل خورشید نروید
بر خاک چو درد ته ساغر بفشانیم
از موج سرشکی که نهان در جگر ماست
بر زخم دل غم زده نشتر بفشانیم
آنیم که در گریه به هر چشم فشردن
لخت جگری از مژهٔ تر بفشانیم
زین آتش پنهان که بود در جگر ما
جویا! چه سرشک؟ از مژه اخگر بفشانیم!!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
چو وصف ابروی آن ماه عالمگیر می گفتم
سخن پیچیده تر از جوهر شمشیر می گفتم
چه رنگی بود جوش خلوت ناز و نیاز امشب
تو می گردی عتاب از ناز و من تقصیر می گفتم
تو خندان همچو گل من غنچه سان دلتنگ غم بودم
تو از بیداد و من از نالهٔ شبگیر می گفتم
فلک خاک ترا خشت سر خم ساخت ای واعظ
تو از تدبیر می گفتی، من از تقدیر می گفتم
مزاج نازک او بر نمی تابید غوغا را
سخن در محفلش گر از لب تصویر می گفتم
چو شمع از سوز دل می سوختم شب تا سحر جویا
گهی از اشک و گه از آه بی تأثیر می گفتم
سخن پیچیده تر از جوهر شمشیر می گفتم
چه رنگی بود جوش خلوت ناز و نیاز امشب
تو می گردی عتاب از ناز و من تقصیر می گفتم
تو خندان همچو گل من غنچه سان دلتنگ غم بودم
تو از بیداد و من از نالهٔ شبگیر می گفتم
فلک خاک ترا خشت سر خم ساخت ای واعظ
تو از تدبیر می گفتی، من از تقدیر می گفتم
مزاج نازک او بر نمی تابید غوغا را
سخن در محفلش گر از لب تصویر می گفتم
چو شمع از سوز دل می سوختم شب تا سحر جویا
گهی از اشک و گه از آه بی تأثیر می گفتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
مانند زخم دوخته نگشود بر رخم
ترسیده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
گردیده در غم تو به تاراج گریه رفت
سویت ز چاک سینه گشایم چو زنگ چشم
در راه انتظار تو بدخو نشسته ام
سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
جویا به یاد نوگل رنگین کرشمه ام
ریزد ز اشک رنگ بهار فرنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
مانند زخم دوخته نگشود بر رخم
ترسیده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
گردیده در غم تو به تاراج گریه رفت
سویت ز چاک سینه گشایم چو زنگ چشم
در راه انتظار تو بدخو نشسته ام
سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
جویا به یاد نوگل رنگین کرشمه ام
ریزد ز اشک رنگ بهار فرنگ چشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم
چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم
الفت عالمیان بسکه نفاق آمیز است
خویش را گرد رم وحشت عنقا کردیم
نارسا طالع ما بین! که به جایی نرسید
ناله هر چند که در هجر تو شبها کردیم
می توان صبحدم از بستر ما گلها چید
یاد روی تو ز بس در دل شبها کردیم
تبسم خانه زاد آن لب کم گوست می دانم
ملاحت از نمک پرورده های اوست می دانم
قیامت دوش بر دوش خرام سرو آزادش
رعونت سایه پرورد نهال اوست می دانم
زجوش بی دماغی نکهت گل بر نمی تابم
سرم سودایی آن زلف عنبربوست می دانم
ز سیر گلشن کشمیر گلها می توان چیدن
نیسمش از هواداران آن گیسوست می دانم
وفا از دور گردان نگاه او بود جویا
تغافل، پیشهٔ آن نرگس جادوست می دانم
چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم
الفت عالمیان بسکه نفاق آمیز است
خویش را گرد رم وحشت عنقا کردیم
نارسا طالع ما بین! که به جایی نرسید
ناله هر چند که در هجر تو شبها کردیم
می توان صبحدم از بستر ما گلها چید
یاد روی تو ز بس در دل شبها کردیم
تبسم خانه زاد آن لب کم گوست می دانم
ملاحت از نمک پرورده های اوست می دانم
قیامت دوش بر دوش خرام سرو آزادش
رعونت سایه پرورد نهال اوست می دانم
زجوش بی دماغی نکهت گل بر نمی تابم
سرم سودایی آن زلف عنبربوست می دانم
ز سیر گلشن کشمیر گلها می توان چیدن
نیسمش از هواداران آن گیسوست می دانم
وفا از دور گردان نگاه او بود جویا
تغافل، پیشهٔ آن نرگس جادوست می دانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
تا ز یاد او دل غم پیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
بسکه در سیر چمن خون گریم از یاد قدی
سرو را چون موج صهبا ریشه رنگین می کنم
خاطرم را یاد رخسارت چمن پیرا بس است
از خیالت گلشن اندیشه رنگین می کنم
کوهسار از حسن سعیم صورت پیرایه یافت
بیستون را از شراز تیشه رنگین می کنم
شعله ور گردید هر برگ نی از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جویا بیشه رنگین می کنم
از شراب ارغوانی شیشه رنگین می کنم
بسکه در سیر چمن خون گریم از یاد قدی
سرو را چون موج صهبا ریشه رنگین می کنم
خاطرم را یاد رخسارت چمن پیرا بس است
از خیالت گلشن اندیشه رنگین می کنم
کوهسار از حسن سعیم صورت پیرایه یافت
بیستون را از شراز تیشه رنگین می کنم
شعله ور گردید هر برگ نی از آهم چو شمع
ز آتش سوداش جویا بیشه رنگین می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بسکه جا کرده است مهرت در سراپای تنم
ریشه نخل محبت گشته رگهای تنم
عمرها شد در لباس نیستی آسوده ام
کی بدام پیرهن افتاده عنقای تنم
ای فدایت جان من دور از بهار جلوه ات
خشک شد مانند گل خون در سراپای تنم
بوده ام در هر لباسی چند روزی، عاقبت
جامهٔ عریانی آمد راست بالای تنم
سوختم جویا ز هجرش تا سحر مانند شمع
عاقبت بگداخت در عشقش سراپای تنم
ریشه نخل محبت گشته رگهای تنم
عمرها شد در لباس نیستی آسوده ام
کی بدام پیرهن افتاده عنقای تنم
ای فدایت جان من دور از بهار جلوه ات
خشک شد مانند گل خون در سراپای تنم
بوده ام در هر لباسی چند روزی، عاقبت
جامهٔ عریانی آمد راست بالای تنم
سوختم جویا ز هجرش تا سحر مانند شمع
عاقبت بگداخت در عشقش سراپای تنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
تا بود سودای زلفش در سر شوریده ام
دانهٔ زنجیر می ریزد سرشک از دیده ام
از تنم پیکان او زنجیر می آید برون
در شب هجران او از بس به خود پیچیده ام
چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را
بسکه از جوش حیا زان رو نگه دزدیده ام
نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم
تا زبان ترک چشم یار را فهمیده ام
خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است
بسکه از اوضاع ابنای زمان رنجیده ام
دانهٔ زنجیر می ریزد سرشک از دیده ام
از تنم پیکان او زنجیر می آید برون
در شب هجران او از بس به خود پیچیده ام
چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را
بسکه از جوش حیا زان رو نگه دزدیده ام
نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم
تا زبان ترک چشم یار را فهمیده ام
خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است
بسکه از اوضاع ابنای زمان رنجیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان
تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی
فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه
سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
باز دل را در غم هجران گل پیراهنی
غنچه آسا تکمهٔ چاک گریبان دیده ام
گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان
تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی
فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه
سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
باز دل را در غم هجران گل پیراهنی
غنچه آسا تکمهٔ چاک گریبان دیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
ز بیدردان مرا وا می نماید زخم پنهانم
که لبهایش بهم چسبیده از شیرینی جانم
به رنگ صبح شد پاشیده از بس در دل شبها
خیال حسن پرشورش نمک در چشم حیرانم
ز بس دارد طراوت نوبهار حسن رنگینش
نماید خاک را گل سایهٔ سرر خرامانم
ز بیدردانم از من شکوه ای گر کند جویا
همیشه با دل پرخون به رنگ غنچه خندانم
خون حسرت لاله آسا در ایاغت می کنم
ای جگر از آتش دل باز داغت می کنم
که لبهایش بهم چسبیده از شیرینی جانم
به رنگ صبح شد پاشیده از بس در دل شبها
خیال حسن پرشورش نمک در چشم حیرانم
ز بس دارد طراوت نوبهار حسن رنگینش
نماید خاک را گل سایهٔ سرر خرامانم
ز بیدردانم از من شکوه ای گر کند جویا
همیشه با دل پرخون به رنگ غنچه خندانم
خون حسرت لاله آسا در ایاغت می کنم
ای جگر از آتش دل باز داغت می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود
گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
غنچه سانم همه تن دل به تمنای غمت
چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
پی بمقصد نبرم تا نگشاید دل تنگ
مانده در عقدهٔ دل غنچه صفت بال و پرم
هر نفس بینمت از بسکه به رنگی در خواب
می شود بالش پر بوقلمون زیر سرم
یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود
گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
غنچه سانم همه تن دل به تمنای غمت
چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
پی بمقصد نبرم تا نگشاید دل تنگ
مانده در عقدهٔ دل غنچه صفت بال و پرم
هر نفس بینمت از بسکه به رنگی در خواب
می شود بالش پر بوقلمون زیر سرم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
دهد دل را به سیلاب فنا سیرابی اشکم
خورد مژگان بهم چون موج از بیتابی اشکم
به بال موج از سرچشمهٔ چشمم کند پرواز
چو طبل از دل تپیدنها خورد مرغابی اشکم
به بازار محبت کس به هیچم برنمی دارد
رخ همچون زرم لعلی شد از قلابی اشکم
مکن از گریه منعم در شب بیداد هجرانش
که دل را زورق طاقت شده گردابی اشکم
چو شمع یاد او افروختم در تنگنای دل
جگر شد محشر پروانه از بیتابی اشکم
به روز برشکال گریه در هند شب هجران
شده بنگالهٔ داغ سیه سیلابی اشکم
گرفته دیده جویا ارتفاع طالع دل را
ببین در پنجهٔ مژگانم اسطرلابی اشکم
خورد مژگان بهم چون موج از بیتابی اشکم
به بال موج از سرچشمهٔ چشمم کند پرواز
چو طبل از دل تپیدنها خورد مرغابی اشکم
به بازار محبت کس به هیچم برنمی دارد
رخ همچون زرم لعلی شد از قلابی اشکم
مکن از گریه منعم در شب بیداد هجرانش
که دل را زورق طاقت شده گردابی اشکم
چو شمع یاد او افروختم در تنگنای دل
جگر شد محشر پروانه از بیتابی اشکم
به روز برشکال گریه در هند شب هجران
شده بنگالهٔ داغ سیه سیلابی اشکم
گرفته دیده جویا ارتفاع طالع دل را
ببین در پنجهٔ مژگانم اسطرلابی اشکم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم
که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم
زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی
وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم
فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری
بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم
شدم خلوت نشین بیخودی از فیض بیتابی
ز خود صحرا به صحرا دل تپیدن برد بر دوشم
چنان افروخت عشقش آتشی در سینه ام جویا
که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم
که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم
زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی
وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم
فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری
بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم
شدم خلوت نشین بیخودی از فیض بیتابی
ز خود صحرا به صحرا دل تپیدن برد بر دوشم
چنان افروخت عشقش آتشی در سینه ام جویا
که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم