عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
عشقم غلام خویش ز بخت سعید کرد
از فیض رنگ زرد مرا زر خرید کرد
هر کس گرفت روزه در این نشئه از حرام
چون از زمانه رخت سفر بست عید کرد
سرگرمی کسی که ز جام ریاضت است
در ساغر از گداز تن خود نبید کرد
در خون اشک بسکه تپد لاله دشت را
هر جلوهٔ تو محشر چندین شهید کرد
خوش انکه جا به خلوت خورشید طلعتی
همچون سحر ز یاری بخت سفید کرد
سرمستی شراب طهورش نصیب باد
هر کس کشید ساغر و لعن یزید کرد
جویا فغان زهجر که خنجر به صحن باغ
فرش رهم ز سایهٔ هر برگ بید کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بیدلی کو واله دیدار آن طناز ماند
دیدهٔ حیران در فیضی به رویش باز ماند
بسکه وحشت کرده از طبل تپیدنهای دل
رنگ ما چون طایر تصویر در پرواز ماند
آه عالم سوز باشد در غبار خود نهان
نالهٔ مستور ما در پردهٔ آواز ماند
دست عشقم زین چمن در غنچگیها چیده است
زان زبان در پردهٔ دل سر به مهر راز ماند
از سر زلش نشد جویا دل ما وارهد
مرغ بی بال و پری در چنگل شهباز ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
زبزم غیر در ظاهر چه شد گر یار برگردد
چو مژگانش ز خود یارب دلش زاغیار برگردد
در آوازم اثر کرده است از بس ضعف تن بی او
صدای ناله ام حاشا که از کهسار برگردد
شوی با لطفش ار با خاک یکسان صاحب اقبالی
بود برگشته بختی آنکه از کس، یار برگردد
شمیم صد چمن زیبد غبار راه جولانش
به چشمم چون نگه زان گلشن رخسار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
آه از لب چون شکر خوبان سمرقند
کش نیشکر قامتشان راست ثمرقند
از لطف مزاجی که تو داری، نپسندی
از شیرهٔ جان ریخته باشند اگر قند
نبود نمک چشم تو با دیدهٔ بادام
حاشا که بود چاشنی لعل تو در قند
شیرینی گفتار وی از پهلوی لبهاست
آری به عمل آمده جویا ز شکر، قند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
مانع سوز دل خستگی آزرم شود
کی علاج تب عشق از عرق شرم شود
دین و دل نذر گذارم تو مگر رام شوی
می کشم چله کمان تو مگر نرم شود
گردد از عکس رخش موم صفت آینه آب
هم چو خورشید مه من چو ز می گرم شود
می شود شرم ز بالای خرامت شوخی
شوخی از پهلوی تمکین تو آزرم شود
بید مجنون ز سرافکندگی آید بنظر
از قد و قامت او سرو چو در شرم شود
برد دلش نور نور یقین تافته جویا چون شمع
زآتش عشق کسی را که سرش گرم شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
زاضطراب چو موج سراب آب نخورد
دلی که در غم زلف تو پیچ و تاب نخورد
شبی که مغز جگر را به روی کار نداشت
ز خونفشانی مژگان تر دل آب نخورد
دل است قابل فیضان درد از اعضاء
بلی شکست بجز فرد انتخاب نخورد
چرا چو غنچه شمیم گل آید از دهنش
به جای باده اگر شوخ من گلاب نخورد
علو همت شمشیر یار را نازم
کمر به خون دلم تا نبست آب نخورد
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخورد و شراب ناب نخورد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
شعلهٔ رخسار او تا شمع بزم باده بود
موج می پروانهٔ آتش به جان افتاده بود
پیش از آن ساعت که آمد سر و شوخش در خرام
رنگ را چون نقش پا رخسارم از کف داده بود
از کف پایت ز بس نازکتر از برگ گل است
بوسه چینی را لب هر غنچه ای آماده بود
شب که پیمودی تو بر دلها شراب جلوه را
محتسب لبریز کیفیت چو جام باده بود
دست لطفی ساقی کوثر زخاکش بربگرفت
ورنه جویا همچو نقش پا به ره افتاده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
من که در سیر گلم بیخودی مل باشد
می و پیمانه ام از بوی گل و گل باشد
خودنما گشته سر زلف تو از هر سر موی
لازم طول امل عرض تجمل باشد
با دل سوخته ام گرمی سرشار مکن
که علاجش به تباشیر تغافل باشد
دور از آن زلف دلم بسکه پریشان حالست
آه آشفته من سایهٔ سنبل باشد
هر که در بحر تمنای تو افتد چون موج
دست و پا بازند اگر کوه تحمل باشد
می کشد آخر کارش به پریشانحالی
غنچه سان دل ز چه در بند تمول باشد
کی به طوفان حوادث روم از جا جویا
لنگر زورق دل بار تحمل باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
با شوخی چنان به کنارم نشسته ماند
گویی به لوح حافظه مضمون جسته ماند
طومار شکوه های دل من به دست چرخ
نگشوده همچو غنچهٔ شاخ شکسته ماند
باز آکه در فراق تو هر موی بر تنم
بسیار بی قرارتر از نبض خسته ماند
مضمون بسته را نتواند کسی گشاد
مرغ دلم به زلف تو تا حشر بسته ماند
جویا گل نشاط که نبود دو روز بیش
شکر خدا که در کف ما دسته دسته ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
پای بر آسودگان خواب راحت می زند
قامت آن شوخ پهلو بر قیامت می زند
ترسم از رخسارش آب و رنگ ریزد بر کنار
حسن سرشارش ز بس موج طراوت می زند
کام بر می دارد از کیفیت صاف طهور
هر که شبها تا سحر جام ندامت می زند
گوییا از خوبنهای دل شکستن غافل است
آنکه بر مینای ما سنگ ملامت می زند
آبرو را می کند همچون گهر گردآوری
هر که دست دل به دامان قیامت می زند
آنکه جویا مگس بر خوان کس ناخوانده رفت
بر سر از شرمندگی دست ندامت می زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
دل آشفتهٔ من کی دماغ گلستان دارد
که شاخ گل به چشمم حکم تیغ خونفشان دارد
بود در پردهٔ نومیدیم امیدواریها
که در خود هر گره چون غنچه ناخنها نهان دارد
بلغزد پای دلها بسکه سوی پستی فطرت
زمین در دیدهٔ مردم شکوه آسمان دارد
نمی باشد دو رنگی در طریق راستان جویا
که شمع بزم در دل هر چه دارد، بر زبان دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دلم هر گاه احرام طواف یار می بندد
فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن
که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
خیال عارض او می گشاید ده در جنت
به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
خرامت چون به دام حیرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار می بندد
برفت از هوش جویا در نگاه اولین ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار می بندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
غنچه از نسبت لعل تو نزاکت دارد
نمک از پهلوی حسن تو ملاحت دارد
از دل خون شدهٔ من چه نشان می طلبی
آنقدر گم شده در عشق که شهرت دارد
می دهد داد ملاحت ز تبسم لعلش
قهقهه خندهٔ او شور قیامت دارد
غم دوریش نشانید به خاکم چو خدنگ
نونهالی که خدایش به سلامت دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بی رخت گل در چمن آشفتگی ها می کند
غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا می کند
پیش پیش رنگ رخسار خود از خود می رویم
در چنین دوری که چشمت کار صهبا می کند
راز در هر دل که جا گیرد نفس نامحرم است
عاشقان را دم زدن چون صبح روشن می کند
باز دل را دیده ام جویا هلاک درد هجر
با سر زلف نکویان میل سودا می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
تا قامتش به سیر چمن شد ز جا بلند
از برگ نخل را شده دست دعا بلند
ای چرخ کامرانی جاوید از آن تست
از بس فتاده ایم نشد آه ما بلند
یابد اگر زپاس نفس رتبه ای دلت
خوشتر بود از آنکه شوی بر هوا بلند
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا مکن ز پی مدعا بلند
حق نمک مجو ز سیاهان که کرده است
ابروی تو به روی تیغ جفا بلند
جویا به خلوتی که لبم داد ناله داد
می گردد از شکستن دلها صدا بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد
همچو موج افشاندن دستی پر و بال تو شد
ریخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حیا
گردش رنگ آسیای دانهٔ خال تو شد
هر طرف سرو روانت در خرام آمد به ناز
چشم مردم همچو نقش پا به دنبال تو شد
خیرگی با سایه پرورد نزاکت کافری است
ای نگه آن صفحهٔ رخسار پامال تو شد
قامتش در خاک و خونم با زبان حال گفت
عاقبت کار تو شد گفتم به اقبال تو شد
عندلیب گلشن قدس است دل جویا ولی
رشتهٔ بال و پر او طول آمال تو شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
زلف مشکین تو سرمایهٔ سودا باشد
شور مجنون ز همین سلسله برپا باشد
کی چو مجنون شود از دشت نوردی رسوا
هر کرا پردهٔ دل دامن صحرا باشد
عشق با نغمه همانا که ز یک سلسله است
هر قدر پرده نشین آمده رسوا باشد
عالم وصل شد سیر گهت همچو حباب
چشم بر هم چو زنی جوش تماشا باشد
بسکه ویرانهٔ مجنون تو وحشت خیز است
جغد در ساحت این غمکده عنقا باشد
عالم و هر چه در او، باد به غیر ارزانی!‏
یارب آن در گرانمایه ز جویا باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به معشوقی سزاوار است حسنی گو ادا دارد
وگرنه هر گلی کز خاک می روید صفا دارد
شکست نفس از فیض کمال نفس می باشد
ز غلطانی در یکدانهٔ ما آسیا دارد
رباید بیشتر دل را چو گردد حسن کامل تر
به پپیچ و تاب خط رخسار او موج صفا دارد
به هر مویش دو عالم می دهم بیعانه خوش باشد
اگر زلف سیاه او سر سودای ما دارد
نمی ترسد اگر از تیغ بازی های ابرویش
چرا آیینه از جوهر زره زیر قبا دارد
به صحرایی که در وی خاک گردد کشتهٔ چشمت
ز ریگش روغن بادام اگر گیرند جا دارد
پی آزار ما با دیگران شد سرگردان امشب
نگاه از جانب هر کس که می دزدد به ما دارد
ز درد می خمیر دل بود صهباپرستان را
بلی آیینهٔ ما جوهر از موج صبا دارد
ببین در صنعت نیرنگ سازی دست قدرت را
که نه گوی از فلک پیوسته رقصان در هوا دارد
نمیراند دلی را هر که دارد مسلک جویا
به کیش دردمندان شمع کشتن خونبها دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
گر صبا با نکهت زلفش سوی هامون شود
نافهٔ آهو چو داغ لاله غرق خون شود
هر که مجنون می تواند بود در فصل بهار
بوالعجب دیوانه ای باشد که افلاطون شود
نکهت گل شد پر پرواز بر روی هوا
هر که امروز آمد از خلوت برون مجنون شود
از فشارش در نهاد سنگ خون گردد شرار
حال دان زان پنجهٔ مژگان ندانم چون شود
نه همین از رفتنش پیراهن گل شد قبا
دور از او هر غنچه ای جویا دل محزون شود