عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق بازی جستجوی یار در دل کردنست
                                    
عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلبهای عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
                                                                    
                            عمر خود را صرف در تحصیل حاصل کردنست
سهل باشد بر خود آسان کردن مشکل ولی
مشکل آسان را ز شغل عشق مشکل کردنست
گر کنی تقریر مطلبهای عالم علم نیست
مغز دانش صبر بر تقریر جاهل کردنست
خنده دزدیدذن به کنج لب در اثنای عتاب
شهد کوثر چاشنی گیر هلاهل کردنست
کیمیای دل به دست آوردن جنس است و بس
مهر با ناجنس رنج خویش باطل کردنست
راحتی کاسایش جنّت بلاگردان اوست
خواب خوش در سایه شمشیر قاتل کردنست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق را پیغمبرم داغ جنون تاج منست
                                    
این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
                                                                    
                            این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
                                    
جادویها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بیتابانه باز
کشتی بیطاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّفهای حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
میکند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
                                                                    
                            جادویها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بیتابانه باز
کشتی بیطاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّفهای حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
میکند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر ز زلف آزاد گشتم دام کاکل در پی است
                                    
گر نگه رد شد ز من تیر تغافل در پی است
بهرهای گلچین ازین گلها که چیدی کی بری
هر یکی را صد هزاران چشم بلبل در پی است
یا سر زلف تو، یا بیداد گردون، یا رقیب
هر کجا رفتم مرا دست تطاول در پی است
یار میآید خرامان و رقیبش پیش پیش
جای رنجش نیست یاران خار را گل در پی است
غم مخور فیّاض اگر از بزم او گشتی جدا
سهل باشد هر ترقّی را تنزّل در پی است
                                                                    
                            گر نگه رد شد ز من تیر تغافل در پی است
بهرهای گلچین ازین گلها که چیدی کی بری
هر یکی را صد هزاران چشم بلبل در پی است
یا سر زلف تو، یا بیداد گردون، یا رقیب
هر کجا رفتم مرا دست تطاول در پی است
یار میآید خرامان و رقیبش پیش پیش
جای رنجش نیست یاران خار را گل در پی است
غم مخور فیّاض اگر از بزم او گشتی جدا
سهل باشد هر ترقّی را تنزّل در پی است
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشوهاش چون در چمن آیین لطف و ناز بست
                                    
رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد
میتوان خود بر کمان تیری به این انداز بست
                                                                    
                            رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد
میتوان خود بر کمان تیری به این انداز بست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در گلستان طفل شبنم تا به دوش گل نشست
                                    
غنچه از بیطاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمینآرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت میگفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرتفروش گل نشست
                                                                    
                            غنچه از بیطاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمینآرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت میگفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرتفروش گل نشست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        درمانده دل به کار من و من به کار دوست
                                    
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
                                                                    
                            دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر تو پنداری بتان را بیوفایی نیست هست
                                    
وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
وربگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
وربگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
ور بگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز نالة زار مرا نشنیدهای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هر چند آفتاب انوری
بیجمالت چشم ما بیروشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیّاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
                                                                    
                            وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
وربگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
وربگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
ور بگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز نالة زار مرا نشنیدهای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هر چند آفتاب انوری
بیجمالت چشم ما بیروشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیّاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش بی او شمع بزم ما ز حد افزون گریست
                                    
تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
                                                                    
                            تا سحرگه جام خون خورد و صراحی خون گریست
دی گذشت از سینه تیر ناز و امشب چشمِ زخم
تا سحر در آرزوی تیر دیگر خون گریست
سر نزد یک دانه از کشت امید من ز خاک
گر چه چشمم سالها بر کوه و بر هامون گریست
دی ز قحط خون لب تیغش ز زخمم تر نشد
چشم من دریای خون امشب ندانم چون گریست!
گر به قدر حال خود فیّاض باید گریه کرد
تا قیامت میتوان بر طالع وارون گریست
جز زلف تو ما را سر سودای دگر نیست
سر رشتة ما از سر زلف تو به در نیست
از جنبش ابروی تو خورشید هراسد
جایی که تو شمشیر کشی جای سپر نیست
از روی بتان آینه را نقش نشستهست
این یاری اقبال بود کار هنر نیست
چیزی که غبار از دل پردرد رباید
در خطّة تقدیر به جز گرد سفر نیست
فیّاض اگر آه تو آتشزن گیتی است
در خرمنِ افلاک چرا دود اثر نیست؟
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تلخکامیهای ما از گردش ایّام نیست
                                    
اندر آن کشور که ماییم آسمان را نام نیست
هر که را نسبت به چشمت بیشتر ناکامتر
کی میان تلخکامانِ تو چون بغادام نیست
کار ما بیطاقتان را میتوان از خنده ساعخت
احتیاج لب به زهر آغشتن دشمنام نیست
در میان خاکم و خون بیتاب زخم دیگرست
اضطراب مرغ بسمل از پی آرام نیست
شیخ و مفتی را ز بزم عاشقان پا کوته است
خلوت خاص غم است اینجا و بار عام نیست
در هوای این گلستان چشم عنقا میپرد
لیک میداند که اینجا دانهای بیدام نیست
ترک ننگ و نام کن فیّاض اگر دردیت هست
عاشقان را در جهان ننگی بتر از نام نیست
                                                                    
                            اندر آن کشور که ماییم آسمان را نام نیست
هر که را نسبت به چشمت بیشتر ناکامتر
کی میان تلخکامانِ تو چون بغادام نیست
کار ما بیطاقتان را میتوان از خنده ساعخت
احتیاج لب به زهر آغشتن دشمنام نیست
در میان خاکم و خون بیتاب زخم دیگرست
اضطراب مرغ بسمل از پی آرام نیست
شیخ و مفتی را ز بزم عاشقان پا کوته است
خلوت خاص غم است اینجا و بار عام نیست
در هوای این گلستان چشم عنقا میپرد
لیک میداند که اینجا دانهای بیدام نیست
ترک ننگ و نام کن فیّاض اگر دردیت هست
عاشقان را در جهان ننگی بتر از نام نیست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشقبازان را سرود عیش گفتن رسم نیست
                                    
جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین زابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچههای چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گر چه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هر چه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهرة آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیّاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
                                                                    
                            جز نوای درد دل از هم شنفتن رسم نیست
چین زابرو برنداری زانکه در گلزار حسن
غنچههای چین ابرو را شکفتن رسم نیست
عاشقان را درد دل پیوسته پیش گلرخان
گر چه گفتن رسم هست اما شنفتن رسم نیست
طرفه رسم است و عجب قانون که در دیوان عشق
دم زدن آیین نه و مطلب نهفتن رسم نیست
زخمیان شوق را در خوابگاه اضطراب
جز به روی بستر الماس خفتن رسم نیست
هر چه هست از دل برون کن جز تمنّای ملال
کاین غبار از چهرة آیینه رفتن رسم نیست
گر اثر فیّاض خواهی از دعا در ناله کوش
کاین گهر را جز به نیش ناله سفتن رسم نیست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ابر زا از خصمی مژگان من اندیشه نیست
                                    
هیچ خصمی در جهان چون خصمی همپیشه نیست
شیشه در همچشمی دل سرزنشها میکشد
کانچه دل آماده دارد بهر ما در شیشه نیست
در دل ما سبز میخواهد تمنّا تخم خام
ریشة عیشی که در بوم و بر این بیشه نیست
بیستون برداشتن موقوف زور دیگرست
بازوی عشق ار نباشد جوهری در تیشه نیست
ریشة غم در دل فیّاض از بس محکم است
نیست جایی در سراپای تنم کاین ریشه نیست
                                                                    
                            هیچ خصمی در جهان چون خصمی همپیشه نیست
شیشه در همچشمی دل سرزنشها میکشد
کانچه دل آماده دارد بهر ما در شیشه نیست
در دل ما سبز میخواهد تمنّا تخم خام
ریشة عیشی که در بوم و بر این بیشه نیست
بیستون برداشتن موقوف زور دیگرست
بازوی عشق ار نباشد جوهری در تیشه نیست
ریشة غم در دل فیّاض از بس محکم است
نیست جایی در سراپای تنم کاین ریشه نیست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر دل از داغ غم قیاسی نیست
                                    
خانة کعبه را پلاسی نیست
تکیه کم کن به عقل در ره عشق
پی این خانه بر اساسی نیست
هر کجا عشق دعوی آغازد
عقل را حجّت و قیاسی نیست
از مه عارض تو تا خورشید
فرق دورست التباسی نیست
روز محشر اگرچه دور بود
از شب دوری تو پاسی نیست
نیست گویند در جهان مزهای
غلط است این،مزهشناسی نیست
نکند خصم رم زمن فیّاض
دیو را ز آدمی هراسی نیست
خوشم که همچو منت هیچ خاکساری نیست
که خاکسار تو بودن کم اعتباری نیست
گرفتم آنکه به پیش تو ضبط گریه کنم
در اضطراب مرا هیچ اختیاری نیست
به گاه گریه خیالت به دیده مضطربست
بلی در آب روان عکس را قراری نیست
به ناله رخنه اگر در دلی کنی سخت است
به تیشه زخم دل کوه سخت کاری نیست
دوای درد مجو از جهانیان فیّاض
ز دل کسی که برد درد در دیاری نیست
                                                                    
                            خانة کعبه را پلاسی نیست
تکیه کم کن به عقل در ره عشق
پی این خانه بر اساسی نیست
هر کجا عشق دعوی آغازد
عقل را حجّت و قیاسی نیست
از مه عارض تو تا خورشید
فرق دورست التباسی نیست
روز محشر اگرچه دور بود
از شب دوری تو پاسی نیست
نیست گویند در جهان مزهای
غلط است این،مزهشناسی نیست
نکند خصم رم زمن فیّاض
دیو را ز آدمی هراسی نیست
خوشم که همچو منت هیچ خاکساری نیست
که خاکسار تو بودن کم اعتباری نیست
گرفتم آنکه به پیش تو ضبط گریه کنم
در اضطراب مرا هیچ اختیاری نیست
به گاه گریه خیالت به دیده مضطربست
بلی در آب روان عکس را قراری نیست
به ناله رخنه اگر در دلی کنی سخت است
به تیشه زخم دل کوه سخت کاری نیست
دوای درد مجو از جهانیان فیّاض
ز دل کسی که برد درد در دیاری نیست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه ز نظّاره برد دیده که حیرانش نیست؟
                                    
به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
                                                                    
                            به چه دل جمع کند آنکه پریشانش نیست؟
حیرت صورت دیوار چنین میگوید
که درین خانه کسی نیست که حیرانش نیست
دست امیّد من و بخت رسایی هیهات
این غباریست که بر گوشة دامانش نیست
نفس نغمه طرازم به خیال رخ دوست
عندلیبیست که پروای گلستانش نیست
به چه امید نهم دل که درین گوشة چشم
نگهی نیست که صد بار نگهبانش نیست
شوخی طبع مرا هست بهاری که در او
بلبلی نیست که صد غنچه غزلخوانش نیست
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یا بمن خود را ازین بیگانهتر بایست داشت
                                    
یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
                                                                    
                            یا مرا با خویش یکرنگانهتر بایست داشت
من که جَستم دانهریزیها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانهتر بایست داشت
عقل غارت کردهتر چندان که لطف آمادهتر
پارهای دیوانه را دیوانهتر بایست داشت
پنجة بیطاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانهتر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستیها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانهتر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانهتر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانهتر بایست بود
یا مرا یک پرده بیتابانهتر بایست داشت
خویشداریها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانهتر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزونتر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانهتر بایست داشت
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دی به خاطر یاد آن گیسوی مشکآسا گذشت
                                    
امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر میکند
ناقة لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بیلخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بیکشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیّاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف میتوانم از سر فردا گذشت
                                                                    
                            امشب از سودای او طرفه شبی بر ما گذشت
هر سر خاری به مجنون ناز دیگر میکند
ناقة لیلی مگر امروز ازین صحرا گذشت؟
اشک بیلخت جگر ناید به سوی دامنم
کی تواند ناخدا بیکشتی از دریا گذشت
همچو برقی کو به گرداگرد خرمن بگذرد
آتشی افروخت آب تیغ او هر جا گذشت
وصل او فیّاض اگر امروز گردد قسمتم
بی تکلّف میتوانم از سر فردا گذشت
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در گلشن الست که نیرنگ برنداشت
                                    
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
                                                                    
                            هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی چون خرد دستگاهی نداشت
                                    
به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
                                                                    
                            به سرّ قَدَر لیک راهی نداشت
گنه میپسندند از آدمی
وگرنه فرشته گناهی نداشت
جمال ازل پیش از ایجاد عشق
شهی بود اما سپاهی نداشت
گناه اسیران به دیوان حشر
چو زلف بتان عذرخواهی نداشت
نگردید تا آه عاشق بلند
سپهر برین تکیهگاهی نداشت
ز فرماندهان غیر سلطان عشق
کسی همچو دل بارگاهی نداشت
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در دیار دل که کس جز حسن جولانی نداشت
                                    
عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت
عشرت بیطالعان هرگز تمام اجزا نبود
دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت
عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس
تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت
مشت خاکم بر هوا میرفت پیش از عشق یار
لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت
عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت
نالة من شاخ گل در آستین میپرورد
عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت
عالم از عشق تو گفتی نسخة تصویر بود
هر که را انگشت بر لب میزدم جانی نداشت
                                                                    
                            عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت
عشرت بیطالعان هرگز تمام اجزا نبود
دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت
عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس
تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت
مشت خاکم بر هوا میرفت پیش از عشق یار
لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت
عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت
نالة من شاخ گل در آستین میپرورد
عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت
عالم از عشق تو گفتی نسخة تصویر بود
هر که را انگشت بر لب میزدم جانی نداشت
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
                                    
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
                                                                    
                            چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
