عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جان فدا کردم که تا شد وصل او یک دم نصیب
عمر جاویدست می‌گردد کسی را کم نصیب
تیشة غمّاز راز کوهکن را فاش کرد
حسن رسوا گشت چون شد عشق را محرم نصیب
عشرت این گلستان وقف که شد یارب که شد
غنچه را قسمت ملال و لاله را ماتم نصیب!
عمر باقی بود و روز تیره تا پیری کشید
شد شب عمر مرا آخر صباحی هم نصیب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
زلف را با تیره‌بختی شد رخ جانان نصیب
پُر عجب نبود که کافر را شود ایمان نصیب
بر در دارالشفای یأس رو تا بنگری
داغ را مرهم دچا رو درد را درمان نصیب
شکر طالع، ما چه می‌کردیم در گلزار وصل
زخم دل را گر نمی‌شد هم لب خندان نصیب
دامن از لخت دل ناشاد پر دارم بس است
غنچه را گو باش برگ عیش در دامان نصیب
طالع نیکو برند وو بخت ناسازت دهند
در سر کوی محبّت کرده‌اند ارزان نصیب
گوی دولت برد هر کس ترک ننگ و نام کرد
تا قیامت شد سر منصور را سامان نصیب
کوهکن جان کند و شیرین قسمت پرویز شد
سعی ننموده‌‌ست در تحصیل روزی جان نصیب
بازم از خاک دری فیّاض چشم سرمه‌ایست
گر به تکلیفم کشاند سوی اصفاهان نصیب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکسته‌اند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانه‌ها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطره‌های عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گل‌های باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بی‌غمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم می‌کند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موج‌خیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ما به این بی‌اعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیده‌‌ها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشت‌پیمایی نمی‌دانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان داده‌ایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بی‌دامان ماست
گرچه وصلش فکر بی‌سامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
می‌کشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون می‌رسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانی‌های عهد خان عالیشان ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
جلوة قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافی‌ست که تا عالم بالا پیداست
گر چه از ناز ز هر دیده نهان می‌گردی
عکس روی تو در آیینة دل‌ها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دل‌ها پیداست
چشم حیران خبر از جلوة پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میّسر که تراوش نکند
قطره هم‌چشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچ‌کس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینة حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینة امروز نظر بگشایی
بی‌کم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیّاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی می‌توان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بی‌دست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقده‌ام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران می‌کشد آخر به هجر
آفتاب صبح هر جا می‌رود رو در شب است
دیده‌ام فیّاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمی‌های بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بی‌جمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است
نابود جهان را همه انگار که بودست
برهم زده‌آم خشک و تر هر دو جهان را
آتش به میان نیست عزیزان همه دودست
کس ره به سراپردة تقدیر ندارد
این قفل فروبسته به کس در نگشودست
دیریست که در عشق تو محروم جهانم
مشتاب به قتل من دل خسته که زودست
فیّاض درین نشئه کسی بی المی نیست
از سیلی محنت بدن چرخ کبودست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نه زابرش خبر و نه ز بهارش یادست
ملک دل زآب دم تیغ ستم آبادست
دستگیریش به جز تیشه درین راه نبود
عاشقان رحم به بیچارگی فرهادست
نقش شیرین اگر از موی نگارد شاپور
کوهکن تیشه به دستش قلم فولادست
سر مو عیب ندارد خط جان‌پرور دوست
می‌‌توان یافت که مشق قلم استادست
می‌توان گفت اگر کفر نباشد فیّاض
نقطهٔ بخت تو سهوالقلم ایجادست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوه‌گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخ‌کامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی‌ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نی همین ناز تو تنها بهر قتل ما بس است
یک نگه از گوشة چشم تو عالم را بس است
دیده‌ام در گریة غم کیسه خالی کرده بود
آنقدر خون در دلم کردی که مدّت‌ها بس است
ما دل خود را به بوی زلف دلبر داده‌ایم
گر جنون مردست، عالم را همین سودا بس است
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
رشک شیرین بعدازین بر صورت خارا بس است
حاجت آلایش دامان چندین غمزه نیست
یک تغافل کشتن فیّاض را تنها بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بی‌نور ما شمع مزار ما بس است
تیره‌بختی‌های عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بی‌اعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی داده‌ایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چمن به خرّمی و گل به بار نزدیک است
جنون تهیّه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که می‌پرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعدة دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریة بی‌اختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور می‌تواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچة گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است
قدم به وادی حرمان به راه نه فیّاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهم‌پذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجة زلفست و کاکل است
موسیِّ ما تمنّی دیدار می‌کند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیّاض هان خموش که جای تأمّل است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
من و تصوّر ترک غمت خیال محال است
خلاصی از ستم عشق احتمال محال است
اگرچه قطع نظر ممکن است و ممکن ممکن
ولیک دل ز تو برکندنم محال محال است
رقیب من شده در آرزوی وصل تو عنقا
چنین که جلوة پرواز او به بالِ محال است
سخن درین چه که وصل تو ممکن است ولیکن
مجال دم زدن این سخن محال محال است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون نسیمم در ره عشق تو نقش پا گم است
در سر کوی تو همچون قطره در دریا گم است
از که حیرانم؟ که پرسد کس سراغ خویش را
در سر کویی که هر کس می‌شود پیدا گم است!
ای که فردای قیامت وعده کردی وصل خویش
روزگار عاشقان را در میان فردا گم است
حسرت قدش نگنجد در بغل خمیازه را
آنکه در یک جلوه‌‌اش عالم ز سر تا پا گم است
پای رغبت از سر کوی فنا بیرون منه
عاقبت سر رشته اینجا می‌کشد، اینجا گم است
دولت بیدار خواهی چشم شب بیدار دار
روزهای نیکبختی در دل شب‌ها گم است
نیست پنهان بر کسی این حرف گویم آشکار
آنکه تنها نیست ازوی هیچ‌کس تنها گم است
مردمان را نیست تاب دیدن نامردمان
عشق را در زیر دامن دامن صحرا گم است
ما نمی‌دانیم قدر و قیمت فیّاض را
همچو یوسف او زاخوان در میان ما گم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خنده‌ای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز می‌کند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ می‌کنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفته‌ام
در شعر کارنامة استادی منست