عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مه است روی تو یا آفتاب ازین دو کدام است
مزه است لعل لبت یا شراب ازین دو کدام است
دو ابر و خط پشت لبت دو مطلع شوخند
اسیر طور تو من انتخاب ازین دو کدام است
چنان ز بادهٔ شوق تو سرخوشم که ندانم
دل است در بر من یا کباب ازین دو کدام است
دماغ روح ز بویی که تازگی بپذیرد
شمیم زلف تو یا مشکناب ازین دو کدام است
مزه است لعل لبت یا شراب ازین دو کدام است
دو ابر و خط پشت لبت دو مطلع شوخند
اسیر طور تو من انتخاب ازین دو کدام است
چنان ز بادهٔ شوق تو سرخوشم که ندانم
دل است در بر من یا کباب ازین دو کدام است
دماغ روح ز بویی که تازگی بپذیرد
شمیم زلف تو یا مشکناب ازین دو کدام است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است
که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست
به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد
نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است
قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پی شکست تواند
که بیشتر خطر آبگینه از سنگ است
کلید موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره ای است که از شوخی و سبک روحی
گه وقار و گرانی به کوه همسنگ است
شمیم لخت دل از آه من جهانگیر است
چو بوی گل که بساط هواش اورنگ است
کسی که ساخته جویا تنش به عریانی
قبای چرخ به اندام همتش تنگ است
که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست
به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد
نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است
قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پی شکست تواند
که بیشتر خطر آبگینه از سنگ است
کلید موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره ای است که از شوخی و سبک روحی
گه وقار و گرانی به کوه همسنگ است
شمیم لخت دل از آه من جهانگیر است
چو بوی گل که بساط هواش اورنگ است
کسی که ساخته جویا تنش به عریانی
قبای چرخ به اندام همتش تنگ است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
چشم از عارض او خون جگر اندودست
دل سراسیمهٔ زلفش چو شرر در دو دست
نیست جز آینهٔ صورت بی رنگی او
آنچه در دائرهٔ کون و مکا ن موجودست
ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام
دست بردار که این آبله خون آلودست
قصر هستیش به امداد هواها برپاست
چون حباب آنکه به یک چشم زدن نابودست
دیده از هر نگهی بی گل رویش جویا
جام خالی به دل غم زده ام پیمودست
دل سراسیمهٔ زلفش چو شرر در دو دست
نیست جز آینهٔ صورت بی رنگی او
آنچه در دائرهٔ کون و مکا ن موجودست
ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام
دست بردار که این آبله خون آلودست
قصر هستیش به امداد هواها برپاست
چون حباب آنکه به یک چشم زدن نابودست
دیده از هر نگهی بی گل رویش جویا
جام خالی به دل غم زده ام پیمودست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
عاشقان را با پریشانی ست پیمانی درست
نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست
حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار
در جهان باقی نمی ماند گریبانی درست
عاجز است از عهدهٔ تعمیر او میخانه ها
بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست
گرمی خونم گدازد بیضهٔ فولاد را
از تنم نتوان برون آورد پیکانی درست
هرزه گویا خون دل نوشند از آن کاین قوم را
ژاژخایی در دهن نگذاشت دندانی درست
چون کند زورآزمایی پنجهٔ خورشید عشق
کی بسان صبح می ماند گریبانی درست
بسکه کاهید از دل من آنقدر باقی نماند
کاندرو جویا کند جا تیر مژگانی درست
نقش ما بنشسته با زلف پریشانی درست
حسن شوخش پرده برگیرد اگر از روی کار
در جهان باقی نمی ماند گریبانی درست
عاجز است از عهدهٔ تعمیر او میخانه ها
بسکه رنگم با شکستن بسته پیمانی درست
گرمی خونم گدازد بیضهٔ فولاد را
از تنم نتوان برون آورد پیکانی درست
هرزه گویا خون دل نوشند از آن کاین قوم را
ژاژخایی در دهن نگذاشت دندانی درست
چون کند زورآزمایی پنجهٔ خورشید عشق
کی بسان صبح می ماند گریبانی درست
بسکه کاهید از دل من آنقدر باقی نماند
کاندرو جویا کند جا تیر مژگانی درست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا
گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت
شب را چسان به صبح رسانم کجا روم
هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت
از شرم ریزش مژگانم شب فراق
ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت
پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض
زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت
صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند
چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت
جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی
از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا
گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت
شب را چسان به صبح رسانم کجا روم
هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت
از شرم ریزش مژگانم شب فراق
ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت
پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض
زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت
صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند
چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت
جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی
از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست
لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست
کاکل مشکین به سر دود چراغ حسن اوست
آفتاب عالم آرا با وجود این آب و تاب
یک گل پژمرده پنداری زباغ حسن اوست
با دل صد شیر یک چشمش نیارم سیر دید
بادهٔ مرد افکن امشب در ایاغ حسن اوست
خوبی رخسار او کی سر فرود آرد به ماه
چهره با خورشید گشتن در دماغ حسن اوست
اینقدر رعنایی ناز از نیاز عاشق است
اشک خونین من آب و رنگ باغ حسن اوست
خوبی او را نبیند دیدهٔ خودبین ما
هر که از خود رفته جویا در سراغ حسن اوست
لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست
کاکل مشکین به سر دود چراغ حسن اوست
آفتاب عالم آرا با وجود این آب و تاب
یک گل پژمرده پنداری زباغ حسن اوست
با دل صد شیر یک چشمش نیارم سیر دید
بادهٔ مرد افکن امشب در ایاغ حسن اوست
خوبی رخسار او کی سر فرود آرد به ماه
چهره با خورشید گشتن در دماغ حسن اوست
اینقدر رعنایی ناز از نیاز عاشق است
اشک خونین من آب و رنگ باغ حسن اوست
خوبی او را نبیند دیدهٔ خودبین ما
هر که از خود رفته جویا در سراغ حسن اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است
فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است
هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است
پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است
از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است
فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است
هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است
پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است
از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
پیوسته عشق درصدد خودنمایی است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
ما بیدلان غریب دیار چمن نه ایم
هر گل برای بلبل ما آشیانه ای است
در گرد سرمه حلقهٔ چشمش ز مردمک
از بهر صید طایر دل دام و دانه ای است
جویا ز خویشتن به طلب نقد مدعا
کاین پیکر ضعیف طلسم خزانه ای است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
ما بیدلان غریب دیار چمن نه ایم
هر گل برای بلبل ما آشیانه ای است
در گرد سرمه حلقهٔ چشمش ز مردمک
از بهر صید طایر دل دام و دانه ای است
جویا ز خویشتن به طلب نقد مدعا
کاین پیکر ضعیف طلسم خزانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ریزد از هر حلقهٔ آن زلف عنبر بار کج
صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
ای که با قد دو تا مست شراب غفلتی
خواب راحت می کنی در سایهٔ دیوار کج
مستی چشم تو از کج کج نگاهی ظاهر است
زود رسوا می شود می نوش از رفتار کج
از رعونت مرد را نقصان به مردی می رسد
زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
کی رود از خاطرم مژگان بر گردیده اش
چون توان کردن رها دامان دل زین خار کج
گوئیا ماریست جویا پاسبان گنج حسن
بر کنار عارض او زلف عنبر بار کج
صاف کیفیت به رنگ ساغر سرشار کج
ای که با قد دو تا مست شراب غفلتی
خواب راحت می کنی در سایهٔ دیوار کج
مستی چشم تو از کج کج نگاهی ظاهر است
زود رسوا می شود می نوش از رفتار کج
از رعونت مرد را نقصان به مردی می رسد
زودتر گردد جدا از فرق سر دستار کج
کی رود از خاطرم مژگان بر گردیده اش
چون توان کردن رها دامان دل زین خار کج
گوئیا ماریست جویا پاسبان گنج حسن
بر کنار عارض او زلف عنبر بار کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر کس شود اسیر تو بالا بلند شوخ
از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست
برگردن که حلقه نزد این کمند شوخ
ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز
ترخنده های آن صنم نوش خند شوخ
شلاق تر زنرگس بیمار او کجاست
خواهی اگر مصاحبت دردمند شوخ
از باد پای عمر مجو آرمیدگی
جویا عنان گسسته رود این سمند شوخ
از خود رود به دوش فغان چون پسند شوخ
بیرون کسی ز دائرهٔ حکم زلف نیست
برگردن که حلقه نزد این کمند شوخ
ترسم که چون نبات لبش را دهد گداز
ترخنده های آن صنم نوش خند شوخ
شلاق تر زنرگس بیمار او کجاست
خواهی اگر مصاحبت دردمند شوخ
از باد پای عمر مجو آرمیدگی
جویا عنان گسسته رود این سمند شوخ