عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
سوختم از آتش رخسار مه رویان چو شمع
در میان آتشم با دیده گریان چو شمع
آفرین بر سوز و ساز ما که شبها تا بروز
شمع گریان است و ما را دولت خندان چو شمع
خانه روشن گردد و جانم شود روشن چو ماه
گردرائی از در تاریک درویشان چو شمع
راه وصلت بازیابم در شب زلف سیاه
گر کند بر من شبی روی تو نور افشان چو شمع
کوهیا وقت است کز ماه رخش روشن شوی
چند خواهی سوختن از آتش هجران چو شمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
بحسن خود شد او دلدار عاشق
که آنرا نیست جز او یار عاشق
گهی لیلی شدی و گاه مجنون
گهی عذرا شدی و گاه وامق
چه اول قل هو الله و احد خواند
بوحدت در نمی گنجد خلایق
ز زلف و روی او بشکفت در باغ
گل صد برگ و ریحان و شقایق
دلیل راه ما شد آفرینش
بخالق راه بردیم از خلایق
چه کوهی آفتابی داشت در جان
برآمد از دل او صبح صادق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
همچو مه دیدم شبی دیدار عشق
بود خورشید و فلک ز انوار عشق
مصطفی الجار ثم الدار گفت
جمله ذرات از این شد جار عشق
کل یوم هو فی شأن آیتی است
هست ذات پاک او در کار عشق
خنده زد بر گریه ام مانند برق
تا بدیدم چشم گوهر بار عشق
هفت دوزخ یک شرر باشد بدان
از دم سوزان آتش بار عشق
هشت جنت بوستانی بیش نیست
از رخ و زلفین عنبر بار عشق
عشق از اعلی و اسفل برتر است
دارد از پستی و بالا عار عشق
کوهیا در غار دل میباش خوش
حسن خوبان است یار غار عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ
بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ
چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز
دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ
چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم
نیست دل را در دو عالم هیچ فکرنام و ننگ
عشق چوندریاست در وی هفتگردون قطره ایست
در کشد کشتی عالم را دم او چون نهنگ
گفتمش کوهی ز پا افتاد شاها دست گیر
گفت چون سر می رود در راه ما باری ملنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم
که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم
تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم
تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را
در تماشای تو گشتیم ز سر تا پا چشم
نظری کن که همه بر مه رویت دارند
آدم از پستی خاک و ملک از بالا چشم
یار چون مردمک دیده دل شد کوهی
باز کردند بدیدار خدا جانها چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گر چه چون پروانه از شمع وصالت سوختم
شمع هم میسوزد از آه دل آتش فشان
ما ز لعل یار دندان طمع برکنده ایم
چون بکام دل نمی یابیم بوسی از گران
باسگان کوی او میباش شبها تا بروز
کوهیا می مال روی زرد خود بر آستان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ز حد نه فلک تا گاه و ماهی
دهد بر هست واجب گواهی
نظر در ظاهر و باطن چو کردیم
ظهور اوست در سر الهی
توئی آن شه که گلخن تا برادوش
صباحش آفتاب صبحگاهی
جمال خویش را بنموده گفتی
به بین ما را دگر از ما چه خواهی
چو کوهی یافت جان از وصل رویش
بدید آن ماه را پاک از مناهی
جسم وجان را از دو عالم سوختی
تا مرا علم نظر آموختی
خانه دل غیر الا در نظر
دیدم از جاروب لا می روفتی
بیش شمع روی او پروانه وار
آفتاب چرخ را می سوختی
تا می صافی شود خون دلم
همچو انگور از لگد میکوفتی
دید کوهی کز نسیم روی خود
لاله را چون شمع می افروختی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی‌دانم چه شور است این ز عشق دوست در دل‌ها
که شیرین‌کام از او هستند مجنون‌ها و عاقل‌ها
به خود گفتم زعشق آسان شود هر مشکلی دارم
ولی دیدم که هر آسانم از او گشت مشکل‌ها
کس اندر کشتی عشق ار نشیند هست طوفانی
نباید چشم امید افکند دیگر به ساحل‌ها
گمان کردم که راه عشق راهی بی‌خطر باشد
بدیدم پشته‌ها از کشته‌ها در راه و منزل‌ها
پی تاراج دین و دل به هر وادی به هر منزل
همی غارتگران دیدم ز خارج‌ها و داخل‌ها
گروهی واله و حیران گروهی گشته سرگردان
چه عارف‌ها چه عامل‌ها چه عالم‌ها چه جاهل‌ها
در آن وادی که بود از سیل اشکم ره پر آب و گل
همی دیدم خر و بار است کافتاده است در گل‌ها
در آخر دیدم آن دلبر که می‌جستیمش از هر در
چو جان دائم بر ما هست و ما هستیم غافل‌ها
اگر خواهی ببینی چون بلند اقبال جانان را
بباید دور کرد از خود علایق‌ها و حائل‌ها
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶
پریشان در ازل کردی تو از گیسوی خود ما را
خم ازغم چون کمان کردی تو از ابروی خود ما را
به فردوس برین ما را دگر خواهش نمی آید
کنی همچون سگان گر پاسبان در کوی خود ما را
به مشک عنبر سارا دگر حاجت نمی افتد
معطر گر کنی از بوی مشکین موی خود ما را
دگر ما را نمی باشد تمنا هیچ بر کوثر
به جامی گر کنی سیراب از آب جوی خود ما را
نداریم آرزو دیگر به وصل حور و غلمانی
شبی سازی اگر همراز وهم زانوی خودما را
دل ما را زجا کندی به زور و قدرت بازو
تعالی الله چه ممنون کردی ازبازوی خود ما را
بلند اقبال از آن گشتم بحمدالله والمنه
که ره دادی ز روی فضل و احسان سوی خود مارا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷
دیده در آینه گویا خط وخال خود را
که نداند چومن دلشده حال خود را
زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان
خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا
شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من
دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را
سزد از حسن اگر دعوی یکتائی کرد
جز درآیینه ندیده است مثال خود را
نشودتا که هلال اول هر ماه پدید
به مه یک شبه بنمای هلال خود را
عمر بگذشت وبه دل ماند تمنای وصال
صرف کردیم به هجران مه وسال خود را
بی قراری چو بلنداقبال امشب ای دل
بازگو با من آشفته خیال خود را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما
که روزگار نگردد به خواهش دل ما
به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب
ز زندگانی دنیا چه بوده حاصل ما
ملک به تربت ما سجده گر برد نه عجب
که عشق دوست عجین گشته است درگل ما
هم از پیام توآسوده گشته خاطر ما
هم ازکلام تو آسان شده است مشکل ما
همی ز ما طلبد وصل یار و عیش و نشاط
فغان از این دل پر آرزوی غافل ما
دگر چه حاجت شمع وچراغ ومهتاب است
ز نور روی تو روشن شود چومنزل ما
شویم فارغ وآسوده وبلنداقبال
اگر شود به جهان لطف یار شامل ما
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با سر زلف تودارم کارها
با دلم از بس کندازارها
من سر زلف تو گیرم تا شود
بر دلم آسان همه دشوارها
بوئی از زلف تو باد آورد و ریخت
خاک حسرت بر سر عطارها
چشم و بینی تو و ابروی تو
فاش بر من کرده اند اسرارها
آنچه من بینم به زیر زلف تو
چشم کس کی دیده در گلزارها
سر بزن از زلف رهزن دلبرا
وز دلم بردار درد وبارها
نیست جز حرف بلند اقبال تو
صحبتی در کوچه وبازارها
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب
ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب
در دل وچشم من از یاد میان وقد او
کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب
در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی
آب می گردد چکد گر قطره ای از می در آب
جان سپارم یکدم ار اشک از سر من نگذرد
همچو آن ماهی که دارد خویشتن را حی در آب
بر شتر ای ساربان، یار مرا محمل مبند
ورنه اشکم ناقه ات را می کند تا پی در آب
از دوچشمم گر بریزد اشک چون طوفان نوح
عالم وآدم همه کردند یکسر طی در آب
جز بلنداقبال کز غم سوزد ودراشک چشم
جای دارد جای می گیرد سمندر کی در آب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
روشن چراغ کس نکند پیش آفتاب
ای آفتاب پیش رخ ماه من متاب
گفتار نگار من که به خواب آیمت شبی
آخر شبی چوبخت من ای چشم من بخواب
چشمم چو لاله گشته فشاند ز بسکه اشک
نگرفته کس ز لاله چو من تاکنون گلاب
زاهد مبند تهمت مستی ز می به من
من مست چشم مست نگارم نه از شراب
چون پیچ وتاب زلف توبینم گمان کنم
ماری است زخمدار که باشد به پیچ وتاب
ویرانه شو که قابل تعمیر می شوی
آباد کی شوی نشوی ای دل ار خراب
تا چندمحو نحو وکنی عمر صرف صرف
برخیز ای مدرس وبرهم بنه کتاب
اقبال هر کسی شده است از رهی بلند
اقبال من بلند شد از عشق بوتراب
ندارم سیری از آن لعل سیراب
که مستسقی ندارد سیری از آب
لبت سودای ما را کرده افزون
که گوید رفع سودا کرده عناب
دلم طاقت به دیدارت نیارد
که کتان را نباشد تاب مهتاب
به پهلو بی توگوئی خار دارم
کنم گر بستر وبالین ز سنجاب
بلند اقبال کن صبر از غم هجر
که آخر غوره می گردد می ناب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بی رخ وزلف تو روز ما سیه تر از شب است
یار ما وهمدم ما روز و شب درد وتب است
کرده شب ها خواب بر همسایگان ما حرام
بس که در هجرت دلم در ذکر یا رب یا رب است
کی منجم در زمین دارد خبر از آسمان
از رخ وزلف تو می گوید قمر در عقرب است
کاروان شکر از هندوستان نامد به فارس
اینکه ارزان وفراوان گشته شکر ز آن لب است
گشته اشک دیده ما زینت رخسار ما
آسمان را هم که بینی زینتش از کوکب است
زآن بلند اقبال گشتم در میان عاشقان
کز توام در آستانت پاسبانی منصب است