عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
از باده دوش سخت مخمورم
از درد خمار سخت رنجورم
از باده شدم خراب سخت ای ترک
هم باده کند دو باره معمورم
من مرده ام و توئی سرافیلم
وین باده ناب نفخه صورم
باده بدهم که زنده گردم باز
کز باده بسان مرده گورم
از چنگ و رباب ساز تلقینم
وز باده ناب سدر و کافورم
شاید که کند خدای میخواران
با باده کشان بحشر محشورم
تامی ندهی دو دیده نگشایم
گر می بزنی هزار ساطورم
یکبوسه ربودم از لبان تو
مستم، بهلم نما که معذورم
ای ترک فتاده در لب لعلت
چونان بعسل فتاده زنبورم
برخیزم و زود باز بنشینم
چندانکه کنی ز خویشتن دورم
از درد خمار سخت رنجورم
از باده شدم خراب سخت ای ترک
هم باده کند دو باره معمورم
من مرده ام و توئی سرافیلم
وین باده ناب نفخه صورم
باده بدهم که زنده گردم باز
کز باده بسان مرده گورم
از چنگ و رباب ساز تلقینم
وز باده ناب سدر و کافورم
شاید که کند خدای میخواران
با باده کشان بحشر محشورم
تامی ندهی دو دیده نگشایم
گر می بزنی هزار ساطورم
یکبوسه ربودم از لبان تو
مستم، بهلم نما که معذورم
ای ترک فتاده در لب لعلت
چونان بعسل فتاده زنبورم
برخیزم و زود باز بنشینم
چندانکه کنی ز خویشتن دورم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دیشب بیاد چشم تو بیدار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بر آن سرم که بکوی مغان سرای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
من بشیشه درون پری دارم
بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
باز از دل شیدائی، شوریده سری دارم
با دلبر رعنائی پنهان نظری دارم
با یاد جمال او، با فکر و خیال او
روزی و شبی دارم، شام و سحری دارم
یک نکته چنین شیرین، گفتم که بدانی تو
کز آن دهن چون قند، من هم خبری دارم
منعم مکن ای ناصح پندم مده ای مشفق
کز حرف ملامت گو من گوش کری دارم
از قصه دل تنگش و از لعل گهر تنگش
تنگ شکری دارم کان گهری دارم
لعل لب او را من، یک روز نظر کردم
در هر نظری زانروز کان گهری دارم
من دست بدامانش هرگز نتوانم زد
بر خاک کف پایش افتاده سری دارم
با دلبر رعنائی پنهان نظری دارم
با یاد جمال او، با فکر و خیال او
روزی و شبی دارم، شام و سحری دارم
یک نکته چنین شیرین، گفتم که بدانی تو
کز آن دهن چون قند، من هم خبری دارم
منعم مکن ای ناصح پندم مده ای مشفق
کز حرف ملامت گو من گوش کری دارم
از قصه دل تنگش و از لعل گهر تنگش
تنگ شکری دارم کان گهری دارم
لعل لب او را من، یک روز نظر کردم
در هر نظری زانروز کان گهری دارم
من دست بدامانش هرگز نتوانم زد
بر خاک کف پایش افتاده سری دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
رفتی و رخ خوب تر اسیر ندیدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
از گلشن حسن تو گلی تازه نچیدیم
این لقمه بکام دگران بود، چرا ما
از حسرت او این همه انگشت مزیدیم
اغیار زلعل تو دو صد بوس ربودند
ما خود لب خود را بصد افسوس گزیدیم
مرغان همگی آمده در دام فتادند
سنگی بپر ما زدی از بام پریدیم
گویا همه افسانه و افسون زسخن بود
هر وعده که از لعل لب دوست شنیدیم
تا شیر نخواهی تو ز پستان چنین زال
مادر عوضش خون ز دل خویش مکیدیم
غیر از طمع خام نشد پخته در این دیگ
هر چیز در او زاتش سودا بپزیدیم
نه شوق بسر آمد و نه راه بپایان
هر چند حبیبا به ره دوست دویدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خیز ای بت شنگول و بده باده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایکاش که چون موی ابر روی تو افتم
چون پیچ و شکن در خم گیسوی تو افتم
تو باده خوری، مست به پهلوی من افتی
من باده خورم، مست به پهلوی تو افتم
گاهی تو از اینسوی بدانسوی من افتی
گاهی من از این سوی بدان سوی تو افتم
آهوی تو بیدام شود رام بیک جام
من شیر شوم در پی آهوی تو افتم
اینها طمع خام و خیالات محال است
این بس که بدنیال سگ کوی تو افتم
چون پیچ و شکن در خم گیسوی تو افتم
تو باده خوری، مست به پهلوی من افتی
من باده خورم، مست به پهلوی تو افتم
گاهی تو از اینسوی بدانسوی من افتی
گاهی من از این سوی بدان سوی تو افتم
آهوی تو بیدام شود رام بیک جام
من شیر شوم در پی آهوی تو افتم
اینها طمع خام و خیالات محال است
این بس که بدنیال سگ کوی تو افتم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
با سر زلف پریش تو کشاکش دارم
خاطری سخت پریشان و مشوش دارم
چکنم با همه محرومی و دلسوختگی
در ره عشق بتان باز دلی خوش دارم
برگ عیشیم بگلزار جهان نیست جز آنک
در بکاشانه بتی گلرخ و مهوش دارم
دل کجا میکشدم سوی گل و لاله و باغ
که چنین باغچه خرم و دلکش دارم
گاهی از زلف کجش کوی معنبر سازم
گاهی از لعل لبش خانه منقش دارم
راست چون چوب تر از دیده سری اندر آب
سر دیگر ز دل اندر سر آتش دارم
جام کیخسروی افتاد بکف باز حبیب
سر یادآوری خون سیاوش دارم
خاطری سخت پریشان و مشوش دارم
چکنم با همه محرومی و دلسوختگی
در ره عشق بتان باز دلی خوش دارم
برگ عیشیم بگلزار جهان نیست جز آنک
در بکاشانه بتی گلرخ و مهوش دارم
دل کجا میکشدم سوی گل و لاله و باغ
که چنین باغچه خرم و دلکش دارم
گاهی از زلف کجش کوی معنبر سازم
گاهی از لعل لبش خانه منقش دارم
راست چون چوب تر از دیده سری اندر آب
سر دیگر ز دل اندر سر آتش دارم
جام کیخسروی افتاد بکف باز حبیب
سر یادآوری خون سیاوش دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
وقت سحر آمد اهل ترتیب سحر کن
آرایش این بزم بآئین دگر کن
یک نیمه بخوابند و دگر نیمه بمستی
یاران قدح کش همه را باز خبر کن
آن تاج مکلل بگهر، باز بسر نه
وان پیرهن دیبه زر تار، ببر کن
آن زلف که آشفته شد از خواب شب دوش
سرگشته و برگشته همه یک بدگر کن
ای کاشغری ترک نکو روی نکو خوی
در کار می و جام، یکی نیک نظر کن
تو دوش سمر گفتی و باران همه خفتند
امروز بمستی همه را باز سمر کن
آنچهر که آراسته چون ماه دو هفته است
هر هفت کن از عشوه و آراسته تر کن
آن زلف نگونسار که وارونه کند کار
پیچیده و آشفته تر و زیر و زبر کن
آرایش این بزم بآئین دگر کن
یک نیمه بخوابند و دگر نیمه بمستی
یاران قدح کش همه را باز خبر کن
آن تاج مکلل بگهر، باز بسر نه
وان پیرهن دیبه زر تار، ببر کن
آن زلف که آشفته شد از خواب شب دوش
سرگشته و برگشته همه یک بدگر کن
ای کاشغری ترک نکو روی نکو خوی
در کار می و جام، یکی نیک نظر کن
تو دوش سمر گفتی و باران همه خفتند
امروز بمستی همه را باز سمر کن
آنچهر که آراسته چون ماه دو هفته است
هر هفت کن از عشوه و آراسته تر کن
آن زلف نگونسار که وارونه کند کار
پیچیده و آشفته تر و زیر و زبر کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عید شد باده مغانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
می نخوردی سخن از باده و از جام بگو
یا بدل یا بزبان حرفی از آن نام بگو
از زبان گوی بدل، باز ز دل گوبزبان
هر دو چون گشت یکی، با همه اندام بگو
تا بهوشی و خرد لب بلب چاه بنه
چون شدی مست زمستی بلب بام بگو
خاصه را ما حضر از راتبه خاص بیار
عامه را نیز سخن از روش عام بگو
کودکانرا که ندانند بجز حرف هجی
زان قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند بجز حرف هجی
زان لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشی را سخنی زان طمع خام بگو
نزد اغیار نشاید سخن از یار سرود
سر بگوشم نه و آهسته و آرام بگو
یا بدل یا بزبان حرفی از آن نام بگو
از زبان گوی بدل، باز ز دل گوبزبان
هر دو چون گشت یکی، با همه اندام بگو
تا بهوشی و خرد لب بلب چاه بنه
چون شدی مست زمستی بلب بام بگو
خاصه را ما حضر از راتبه خاص بیار
عامه را نیز سخن از روش عام بگو
کودکانرا که ندانند بجز حرف هجی
زان قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند بجز حرف هجی
زان لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشی را سخنی زان طمع خام بگو
نزد اغیار نشاید سخن از یار سرود
سر بگوشم نه و آهسته و آرام بگو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
آن مست ببین بی خبر از خویش فتاده
خشت سر خم زیر سر خویش نهاده
سر بر در میخانه و لب بر لب مینا
پا بر سر عقل خرد اندیش نهاده
سلطان جهان است که از روی محبت
سر بر قدم حضرت درویش نهاده
تشویش کجا در دل او راه نماید
او پای بفرق سر تشویش نهاده
زین شربت شیرین بمیالای دهانرا
زیرا که در این نوش، دو صد نیش نهاده
خشت سر خم زیر سر خویش نهاده
سر بر در میخانه و لب بر لب مینا
پا بر سر عقل خرد اندیش نهاده
سلطان جهان است که از روی محبت
سر بر قدم حضرت درویش نهاده
تشویش کجا در دل او راه نماید
او پای بفرق سر تشویش نهاده
زین شربت شیرین بمیالای دهانرا
زیرا که در این نوش، دو صد نیش نهاده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
گر تلخ کنی و گر ترش روی
ور چین فکنی میان ابروی
دل باختگان بجان پسندند
هر بد که کنی بجای نیکوی
ما دست نمی نهیم از این پای
ما پای نمیکیشم از این کوی
چون یار نکو رخ است و زیبا
سهل است اگر چه هست بدخوی
یا پای منه بکوی خوبان
یا دست بخون دل فرو شوی
ماهی است فتاده بر لب بام
سروی است ستاده بر لب جوی
من سرو ندیده ام قبا پوش
من ماه ندیده ام سخنگوی
ور چین فکنی میان ابروی
دل باختگان بجان پسندند
هر بد که کنی بجای نیکوی
ما دست نمی نهیم از این پای
ما پای نمیکیشم از این کوی
چون یار نکو رخ است و زیبا
سهل است اگر چه هست بدخوی
یا پای منه بکوی خوبان
یا دست بخون دل فرو شوی
ماهی است فتاده بر لب بام
سروی است ستاده بر لب جوی
من سرو ندیده ام قبا پوش
من ماه ندیده ام سخنگوی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
شنیدستم که با یاری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
تو داری روز و شب کار نهانی
یکی از محرمان بزم عیشت
بگوشم گفته اسراری نهانی
شنیدستم که هر ماهی دو روز است
تو را با یار دیداری نهانی
شنیدستم شب دوشینه ساغر
زدی در دیر خماری نهانی
شنیدستم دلت را کرده بیمار
نگاه چشم بیماری نهانی
شنیدستم که در بیماری تو
فرستاده پرستاری نهانی
شنیدستم سپردستی دل خویش
بدست عشق دلداری نهانی
شنیدستم دلت آزرده گشته است
ز بی پروا دل آزاری نهانی
شنیدستم که دزدیده است رختت
شبانگه شوخ عیاری نهانی
شنیدستم شبیخون برده ناگاه
بجانت دزد طراری نهانی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۳
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۱ - در مولود سید المرسلین خاتم پیغمبران
شامگان که شه خیل نجوم از خاور
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر