عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن کآفرید روز اول اشتیاق را
                                    
کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
                                                                    
                            کاش آفریده بود علاجی فراق را
ای دل سرشک برده ز کارم براو فکند
افکندم از نظر چو تو فرزند عاق را
جانم به لب رسید و دل از هجر وارهید
وه وه هزار فایده بود اتفاق را
فرمود مفتی از می و معشوق توبه ام
یا رب چه سازم این همه تکلیف شاق را
با چشم بازگویی از آن رونظر ببند
این صورتی است معنی مالایطاق را
بانفرت من از درش آواره شد رقیب
آباد باد خانه ی دولت نفاق را
با سالکان راه غمت رحمتی که نیست
شایستگی به رسم سلوک این سیاق را
با ابروی توام سروکاری به قبله نیست
محراب سجده ساختم این جفت طاق را
بی مهر او چراغ صفایی خموش به
شاهد دگرچه شمع فروزی وثاق را
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنون که سایهٔ تیغ تو بر سر است مرا
                                    
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
                                                                    
                            چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق توگرفت جای جان را
                                    
جان نیست به جز غمت روان را
تا بخت بهار حسنت آراست
بستند براو ره ی خزان را
بر سر مزن آستین اکراه
نسپارده سر برآستان را
دادم به گدایی در دوست
سلطانی ملک جاودان را
چون پیش توکز زمانه شادی
اظهار کنم غم نهان را
با هجر کشیدگان توان گفت
رنج دل ماجرای جان را
دیری است که مرغ دل به دامت
بدرود سروده آشیان را
کردی به خموشیم ترحم
منت نکشم دگر فغان را
در کنج قفس دگر صفایی
بگذار هوای گلستان را
                                                                    
                            جان نیست به جز غمت روان را
تا بخت بهار حسنت آراست
بستند براو ره ی خزان را
بر سر مزن آستین اکراه
نسپارده سر برآستان را
دادم به گدایی در دوست
سلطانی ملک جاودان را
چون پیش توکز زمانه شادی
اظهار کنم غم نهان را
با هجر کشیدگان توان گفت
رنج دل ماجرای جان را
دیری است که مرغ دل به دامت
بدرود سروده آشیان را
کردی به خموشیم ترحم
منت نکشم دگر فغان را
در کنج قفس دگر صفایی
بگذار هوای گلستان را
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گدای کوی تو کی خواست پادشایی را
                                    
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
                                                                    
                            که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
                                    
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
                                                                    
                            تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگارینا تو با چندین ملاحت
                                    
مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
                                                                    
                            مرا بهبود یابد کی جراحت
منت مایل به راحت رنج خود را
تو در رنجم پسندی یا به راحت
حلالت باد خونم زانکه هجران
حرامم ساخت برجان استراحت
مرا ناصح نصیحت گو مفرمای
که جز حرصم نیفزود این نصاحت
قدت را سرو گفتم در روانی
رخت را ماه خواندم در صباحت
ولی داند کجا مه نکته دانی
ولی دارد کجا سرو این فصاحت
سپهر از مه به مهرت مشتری خاست
خرید آخر تحسر زین وقاحت
بر بالایت ار پایش بدی باز
نماندی در چمن سرو از قباحت
تو مفکن از نظر در بینواییم
ترا می باد جاوید استراحت
به یاد لطف و قهرت بگذرد عمر
صفایی را خود این بس رنج و راحت
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بخت از کین اختر غافلم ساخت
                                    
به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
                                                                    
                            به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت
                                    
که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
                                                                    
                            که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترا تا ساقی مجلس رقیب است
                                    
از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
                                                                    
                            از آن مینا مرا حسرت نصیب است
به هجران منعم از افغان مفرمای
که کمتر درد ما بیش از شکیب است
خدا را با که گویم وز که جویم
خود آن درمان دردی کز طبیب است
نگنجد در بیان احوال مشتاق
که این معنی فزون از صد کتیب است
به امید وصالت در جدایی
ز من چندین شکیبایی عجیب است
به جادوی تو مفتونم که تن ها
زنخدان تو صد بابل فریب است
ز هفت اقلیم هر هفتت ستد باج
ترا کآن زلف و مژگان توپ و تیب است
بنازم لطف لیمویت که در بوی
به از صد بوستان نارنج و سیب است
حدیث حسن خویش از من چه پرسی
که اوصاف تو بیرون از حسیب است
زگل او شکوه دارد و ز تو من شکر
تفاوت ها مرا با عندلیب است
صفایی را جفا مپسند هرچند
وفا در ملک مهرویان غریب است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا بس شکرها از کردگار است
                                    
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
                                                                    
                            که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا چون تو یاری غم گسار است
                                    
به غم شادم ور افزون از شمار است
الا ای گلستان اهل معنی
که گل های تو با آسیب خار است
به جام از شیر و شهدم گر شرابی است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با این لب از تسنیم ننگ است
مرا با این رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و یاقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت های آن نوشین دهن بین
که با چندین ملاحت شهد بار است
نعیم جنت ار باور نداری
ندیدش دیدم اینک بزم یار است
کز آسایش نعیم اندر نعیم است
و ز آرایش بهار اندر بهار است
صفایی بی وفایی های خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
                                                                    
                            به غم شادم ور افزون از شمار است
الا ای گلستان اهل معنی
که گل های تو با آسیب خار است
به جام از شیر و شهدم گر شرابی است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با این لب از تسنیم ننگ است
مرا با این رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و یاقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت های آن نوشین دهن بین
که با چندین ملاحت شهد بار است
نعیم جنت ار باور نداری
ندیدش دیدم اینک بزم یار است
کز آسایش نعیم اندر نعیم است
و ز آرایش بهار اندر بهار است
صفایی بی وفایی های خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به جای دوستی ار دشمنی سزای من است
                                    
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
                                                                    
                            جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لبت از بس لطیف و شیرین است
                                    
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
                                                                    
                            دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر چه این فن خلاف آیین است
                                    
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
                                                                    
                            منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شادم که شمارم اشک وآه است
                                    
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
                                                                    
                            تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
                                    
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
                                                                    
                            هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از عشق تنی که ناتوان نیست
                                    
مغز هنرش دراستخوان نیست
از معنی آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بیان نیست
سرچشمه اش از لجن برانبای
زان چشم که خون دل روان نیست
از دیر و حرم مگوکه ما را
پروای حدیث دیگران نیست
چشم تومیان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نیست
در رسته ی عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهای جان نیست
ازخواری خویش و خار گلچین
راهم به درون گلستان نیست
یا بایدم از چمن کشیدن
تا دست ستیز باغبان نیست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکیان نیست
از دوست صفایی این ستم ها
شایسته آن شکوه و شان نیست
رسم است بلی که پادشه را
غم خواری حال پاسبان نیست
                                                                    
                            مغز هنرش دراستخوان نیست
از معنی آن زبان فرو بند
مشکل سخن است کش بیان نیست
سرچشمه اش از لجن برانبای
زان چشم که خون دل روان نیست
از دیر و حرم مگوکه ما را
پروای حدیث دیگران نیست
چشم تومیان مردم امروز
جز فتنه آخر الزمان نیست
در رسته ی عشق دل ستانان
مقدار دو جو بهای جان نیست
ازخواری خویش و خار گلچین
راهم به درون گلستان نیست
یا بایدم از چمن کشیدن
تا دست ستیز باغبان نیست
از صبر علاج هجر نتوان
شهباز شکار ماکیان نیست
از دوست صفایی این ستم ها
شایسته آن شکوه و شان نیست
رسم است بلی که پادشه را
غم خواری حال پاسبان نیست
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست
                                    
دل نیست که سنگی است کز او سختتری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
                                                                    
                            دل نیست که سنگی است کز او سختتری نیست
گر حاج بیایند به طوف حرم ما
دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست
نالم هم از ناله ی خود نی ز دل یار
آن را چه گناه است که این را اثری نیست
در فصل بهاران به بهای می گلرنگ
افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست
خوشتر بود از طرف چمن حلقه ی دامش
مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست
درمان دل از جادوی بیمار تو جویم
کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست
فرقی فره از خاک رهش هست سری کش
با خاک سر کوی خرابات سری نیست
انگیختم از دیده چنان دجله به دامن
کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست
از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت
زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست
                                    
وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
                                                                    
                            وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت
                                    
من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم
شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی
به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان
اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت
زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی
تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت
                                                                    
                            من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم
شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی
به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان
اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت
زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی
تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت