عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به غیر آن ماه را بیمهر با من مهربان کردی
                                    
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
                                                                    
                            خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسی ز اهل وفا گرچه از جفا کشتی
                                    
به این جفا که مرا می کشی که را کشتی
برای غیر مرا کشتی آفرین بر تو
که بهر خاطر بیگانه آشنا کشتی
ز شادی غم من وز غم جدائی تو
مرا جدا و رقیب مرا جدا کشتی
شدی به کشتن اغیار و کشتی از رشکم
به کشتن دگران رفتی و مرا کشتی
چو می کشد غم عشق تو امشبم امروز
گرفتم این که نکشتی مرا تو یا کشتی
دمی بر آتش بیگانگان دمیدی از آن
چراغ خویش دمیدی و شمع ما کشتی
رفیق بلبل باغ تو بود داد دلت
چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتی
                                                                    
                            به این جفا که مرا می کشی که را کشتی
برای غیر مرا کشتی آفرین بر تو
که بهر خاطر بیگانه آشنا کشتی
ز شادی غم من وز غم جدائی تو
مرا جدا و رقیب مرا جدا کشتی
شدی به کشتن اغیار و کشتی از رشکم
به کشتن دگران رفتی و مرا کشتی
چو می کشد غم عشق تو امشبم امروز
گرفتم این که نکشتی مرا تو یا کشتی
دمی بر آتش بیگانگان دمیدی از آن
چراغ خویش دمیدی و شمع ما کشتی
رفیق بلبل باغ تو بود داد دلت
چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتی
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از آن در سینه از من کینه داری
                                    
که مهر دیگری در سینه داری
ز غیر من نمی دانم چه دیدی
که با او مهر و با من کینه داری
اگر نه عاشق رخسار خویشی
چرا دایم به کف آیینه داری
غم دیرین خورم تا چند ساقی
بیاور گر می دیرینه داری
بده می شنبه و آدینه تا چند
حساب شنبه و آدینه داری
چه حاصل گر نداری نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجینه داری
رفیق آخر روی عریان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمینه داری
                                                                    
                            که مهر دیگری در سینه داری
ز غیر من نمی دانم چه دیدی
که با او مهر و با من کینه داری
اگر نه عاشق رخسار خویشی
چرا دایم به کف آیینه داری
غم دیرین خورم تا چند ساقی
بیاور گر می دیرینه داری
بده می شنبه و آدینه تا چند
حساب شنبه و آدینه داری
چه حاصل گر نداری نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجینه داری
رفیق آخر روی عریان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمینه داری
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز می نام و نشان تا هست باقی
                                    
من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
                                                                    
                            من و میخانه و مینا و ساقی
خوشست از دست خوبان صفاهان
می شیرازی و رطل عراقی
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورویان به این شیرین مذاقی
به غیر من ترا مهر و وفا چند
بود آن دایمی این اتفاقی
چو در کوی توام ره نیست گردد
میسر با توام چون هم وثاقی
رفیق از فرقت جانان ازین پس
نگوید جز غزلهای فراقی
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جفاکاری تو یارا جز جفاکاری چه میدانی؟
                                    
طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
                                                                    
                            طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش آن محفل که هر دم ساغر می
                                    
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
                                                                    
                            وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
                                 رفیق اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : مفردات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وعدهٔ لطف و کرمها کردی
                                    
بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
                                                                    
                            بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فلک سرگشته تر گردد که با ما
                                    
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را
                                                                    
                            ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر جفاست تلافی به مذهب تو وفا را
                                    
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
                                                                    
                            هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
                                 صفایی جندقی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را
                                    
کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را
                                                                    
                            کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را
ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما
از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را
لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او
البته خونریزی است خو، خونخوار مادرزاد را
آن چشم و آن مژگان نگر، کآمد به خونریزی دگر
صد نیشتر یا بیشتر در کف یکی فصاد را
برقع ز روی دلستان، بردار تا سازی عیان
هم آتش نمرودیان، هم روضهٔ شداد را
از شور آن شیرین شکر، من سینه کندم او کمر
در پا فکندم سر به سر، افسانهٔ فرهاد را
در دل ستانی برده گو، خالش ز زلف وچشم و رو
عاجز نشد شاگرد او، تعلیم صد استاد را
در دام عشق افتاده ام، کاینسان دل ازکف داده ام
شنعت مزن کآماده ام، گه ناله گه فریاد را
عشق است و هرجا سرکشد، چون پادشه لشکر کشد
در بندطاعت درکشد، یک بنده صد آزاد را
از سنگ آمد سخت تر، دل کاندرو نبود اثر
ز آه صفایی کز شرر، مرهم کند پولاد را