عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر آن سرم که دل به دلبری ندهم
                                    
به آنکه داده بگیرم بدیگری ندهم
کنم ز روی بتان منع چشم و دل هر دو
به ناز سنگدلی و ستمگری ندهم
دهم به خشک لبی جان و لذت لب خشک
به زمزمی نفروشم به کوثری ندهم
از آن شراب که اندر خم سفالین است
به گنج خانه ی جمشید ساغری ندهم
ز لاله و سمن این دل دمی که نگشاید
چسان به لاله عذار سمنبری ندهم
نهال گلشن عشقم رفیق غیر از مهر
شکوفه ای نکنم جز وفا بری ندهم
                                                                    
                            به آنکه داده بگیرم بدیگری ندهم
کنم ز روی بتان منع چشم و دل هر دو
به ناز سنگدلی و ستمگری ندهم
دهم به خشک لبی جان و لذت لب خشک
به زمزمی نفروشم به کوثری ندهم
از آن شراب که اندر خم سفالین است
به گنج خانه ی جمشید ساغری ندهم
ز لاله و سمن این دل دمی که نگشاید
چسان به لاله عذار سمنبری ندهم
نهال گلشن عشقم رفیق غیر از مهر
شکوفه ای نکنم جز وفا بری ندهم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود صیاد خوشدل تا من ناشاد مینالم
                                    
خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، مینالم
به گوش او رساند باد مشکل نالهام اما
به این امیدواری هرچه باداباد مینالم
نمیبندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که میترسم رود نالیدنم از یاد، مینالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم میکند آزاد، مینالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد مینالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمیداند که من بیعهد و بیبنیاد مینالم
نمینالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد مینالم
رفیق از من نمیپرسد کسی بهر چه مینالی،
تمام عمر اگر در این خرابآباد مینالم
                                                                    
                            خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، مینالم
به گوش او رساند باد مشکل نالهام اما
به این امیدواری هرچه باداباد مینالم
نمیبندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که میترسم رود نالیدنم از یاد، مینالم
گشاید بندم از پا تا ننالم من از این غافل
که پندارم ز دامم میکند آزاد، مینالم
نبندد گر زبانم شوق دیدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فریاد مینالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمیداند که من بیعهد و بیبنیاد مینالم
نمینالم برای دادخواهی بر سر راهش
من از ذوق کمال یار (؟) کز بیداد مینالم
رفیق از من نمیپرسد کسی بهر چه مینالی،
تمام عمر اگر در این خرابآباد مینالم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم
                                    
که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
                                                                    
                            که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم
چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر
نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم
پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم
کنون کز لعل او خاصیت آب بقا دیدم
نمی دانم چه شوقست اینکه گر صد بار روی او
دمی بینم نمی دانم ندیدم باز یا دیدم
رقیبم از بلای هجر می نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خویش او را مبتلا دیدم
بسی دیدم جفا و جور از خوبان رفیق اما
ندیدم زین جفاکیشان وفا و مهر تا دیدم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من توبه ز صهبا چکنم گر نتوانم
                                    
ترک می و مینا چکنم گر نتوانم
زاهد کند از روز جزا بیم و من امروز
اندیشه ی فردا چکنم گر نتوانم
زاهد چه کنی منع من از عشق نکویان
منع دل شیدا چکنم گر نتوانم
در چنگ تو چون مرغ اسیرم پی پرواز
بال و پر خود واچکنم گر نتوانم
تنها به تماشا چه روم جانب گلشن
گل بی تو تماشا چکنم گر نتوانم
وصل تو شهان راست تمنا من درویش
وصل تو تمنا چکنم گر نتوانم
شرمنده ام از نسبت بالای تو با سرو
سر پیش تو بالا چکنم گر نتوانم
زیباست رفیق از همه کس صبر ولی من
صبر از رخ زیبا چکنم گر نتوانم
                                                                    
                            ترک می و مینا چکنم گر نتوانم
زاهد کند از روز جزا بیم و من امروز
اندیشه ی فردا چکنم گر نتوانم
زاهد چه کنی منع من از عشق نکویان
منع دل شیدا چکنم گر نتوانم
در چنگ تو چون مرغ اسیرم پی پرواز
بال و پر خود واچکنم گر نتوانم
تنها به تماشا چه روم جانب گلشن
گل بی تو تماشا چکنم گر نتوانم
وصل تو شهان راست تمنا من درویش
وصل تو تمنا چکنم گر نتوانم
شرمنده ام از نسبت بالای تو با سرو
سر پیش تو بالا چکنم گر نتوانم
زیباست رفیق از همه کس صبر ولی من
صبر از رخ زیبا چکنم گر نتوانم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدمت که به حسنی فزون ز ماه چو دیدم
                                    
بسی فزونتری ای ماهرخ از آنچه شنیدم
ز دیده تا نرود نقش عارض تو چو رفتی
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
بسی شنیدم و دیدم نگار خوب و لیکن
به خوبی تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به باغبانی نخل قد تو عمر عزیزم
گذشت [و] هرگز از آن میوه ی مراد نچیدم
به دام عشق تو آن طایرم فتاده که هرگز
به باغ وصل تو گامی به کام دل نپریدم
به جیب جان نبود دسترس مرا ز فراقت
چه سود از اینکه زدم جیب چاک و جامه دریدم
                                                                    
                            بسی فزونتری ای ماهرخ از آنچه شنیدم
ز دیده تا نرود نقش عارض تو چو رفتی
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
بسی شنیدم و دیدم نگار خوب و لیکن
به خوبی تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به باغبانی نخل قد تو عمر عزیزم
گذشت [و] هرگز از آن میوه ی مراد نچیدم
به دام عشق تو آن طایرم فتاده که هرگز
به باغ وصل تو گامی به کام دل نپریدم
به جیب جان نبود دسترس مرا ز فراقت
چه سود از اینکه زدم جیب چاک و جامه دریدم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی دانم
                                    
گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی دانم
نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد
به پیش همت خود کوه را کاهی نمی دانم
به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن
غریب و بی کس و سرگشته ام راهی نمی دانم
نکردی باخبر یار مرا از حال زار من
چرا امشب دگر ای ناله کوتاهی نمی دانم
نباشد ای پسر حسنی چنین فرزند آدم را
فرشته یا پری یا مهر یا ماهی نمی دانم
هزارم درد دل باشد ولی از بی زبانیها
چو می بینم ترا من ناله و آهی نمی دانم
رفیق از من مپرس احوال من پیوسته در عشقش
که گاهی حال خود می دانم و گاهی نمی دانم
                                                                    
                            گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی دانم
نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد
به پیش همت خود کوه را کاهی نمی دانم
به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن
غریب و بی کس و سرگشته ام راهی نمی دانم
نکردی باخبر یار مرا از حال زار من
چرا امشب دگر ای ناله کوتاهی نمی دانم
نباشد ای پسر حسنی چنین فرزند آدم را
فرشته یا پری یا مهر یا ماهی نمی دانم
هزارم درد دل باشد ولی از بی زبانیها
چو می بینم ترا من ناله و آهی نمی دانم
رفیق از من مپرس احوال من پیوسته در عشقش
که گاهی حال خود می دانم و گاهی نمی دانم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
                                    
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
                                                                    
                            با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
                                    
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
                                                                    
                            جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاشقان را به جفا خوار مکن
                                    
مکن ای شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مریز
می به پیمانه ی اغیار مکن
کار اغیار به یکبار مساز
ترک احباب به یکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسیار مکن
ترسم از زاریم آزرده شوی
مکن آزار من زار، مکن
نقل و می خوردن شب با مستان
روز با مردم هشیار مکن
یا مپرس از غم ما یا ما را
به غم خویش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشایت چیست
هست این کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردی گوش
گوش کن حرف من این بار مکن
می کنی جور و جفا گر برفیق
به رفیقان وفادار مکن
                                                                    
                            مکن ای شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مریز
می به پیمانه ی اغیار مکن
کار اغیار به یکبار مساز
ترک احباب به یکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسیار مکن
ترسم از زاریم آزرده شوی
مکن آزار من زار، مکن
نقل و می خوردن شب با مستان
روز با مردم هشیار مکن
یا مپرس از غم ما یا ما را
به غم خویش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشایت چیست
هست این کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردی گوش
گوش کن حرف من این بار مکن
می کنی جور و جفا گر برفیق
به رفیقان وفادار مکن
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به عمر خضر جدا از تو نیستم خرسند
                                    
که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
                                                                    
                            که پیش روی تو مردن هزار بهتر ازین
سگ تو یار من و کوی تو دیار من است
چه یار بهتر ازین و دیار بهتر ازین
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بی تو که هست
شب سیه به ازین روز تار بهتر ازین
مرا که صید توام پاس دار بهتر ازین
که در کمند نیفتد شکار بهتر ازین
سواره می روی و خلق می نمایندت
بیکدگر که نباشد سوار بهتر ازین
به بزم وصلم و از رشک غیر می گویم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازین
رفیق شهر پر و شهریار پر دیدم
نه شهر دیدم و نه شهریار بهتر ازین
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۸
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۰
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو
                                    
از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو
عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی
با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو
خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاری همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
امید غمخواری چو من از غمگساری همچو تو
همچون رفیق ای بی وفا صبر و قرارش کی بود
آن را که باشد آفت صبر و قراری همچو تو
                                                                    
                            از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو
عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی
با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو
خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاری همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
امید غمخواری چو من از غمگساری همچو تو
همچون رفیق ای بی وفا صبر و قرارش کی بود
آن را که باشد آفت صبر و قراری همچو تو
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دو دلستان که بلای دلند و جان هر دو
                                    
به جان و دل شده ام مبتلای آن هر دو
دو آفتاب ز یک برج کرده اند طلوع
دو ماه گشته عیان از یک آسمان هر دو
دو گلعذار که در خوبیند هر دو مثل
دو لاله رخ که به حسنند داستان هر دو
نموده اند به من هر دو رخ ز هم پنهان
ربوده اند دل از من ز هم نهان هر دو
میان گشوده به پهلوی غیر هر دو ز مهر
ز کینه بسته پی قتل من میان هر دو
ز دست هر دو مرا رفته هر دو دست از کار
ز چشم هر دو مرا چشم خونفشان هر دو
رفیق دور از آن هر دو مانده در کاشان
رفیق نیک و بد ایشان در اصفهان هر دو
                                                                    
                            به جان و دل شده ام مبتلای آن هر دو
دو آفتاب ز یک برج کرده اند طلوع
دو ماه گشته عیان از یک آسمان هر دو
دو گلعذار که در خوبیند هر دو مثل
دو لاله رخ که به حسنند داستان هر دو
نموده اند به من هر دو رخ ز هم پنهان
ربوده اند دل از من ز هم نهان هر دو
میان گشوده به پهلوی غیر هر دو ز مهر
ز کینه بسته پی قتل من میان هر دو
ز دست هر دو مرا رفته هر دو دست از کار
ز چشم هر دو مرا چشم خونفشان هر دو
رفیق دور از آن هر دو مانده در کاشان
رفیق نیک و بد ایشان در اصفهان هر دو
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر سر ببرندم نکشم پا ز در تو
                                    
پروای سر خویش ندارم به سر تو
در راه تو آن خاک نشینم که نخیزد
گر خاک شوم خاک من از رهگذر تو
بسیار کم افتد نظر لطف تو با من
افتاده ام آیا بچه جرم از نظر تو
اغیار به او محرم و محروم ازو من
ای ناله چه شد سوز و کجا شد اثر تو
تا کی کشم از جور و جفای تو ز دل آه
آه از دل از مهر و وفا بی خبر تو
گر قیمت هر بوسه دلی خواهی و جانی
بهر دل و جان کیست که خواهد ضرر تو
عشق تو رفیق از لب خشک تو نشد فاش
رسوای جهان کرد ترا چشم تر تو
                                                                    
                            پروای سر خویش ندارم به سر تو
در راه تو آن خاک نشینم که نخیزد
گر خاک شوم خاک من از رهگذر تو
بسیار کم افتد نظر لطف تو با من
افتاده ام آیا بچه جرم از نظر تو
اغیار به او محرم و محروم ازو من
ای ناله چه شد سوز و کجا شد اثر تو
تا کی کشم از جور و جفای تو ز دل آه
آه از دل از مهر و وفا بی خبر تو
گر قیمت هر بوسه دلی خواهی و جانی
بهر دل و جان کیست که خواهد ضرر تو
عشق تو رفیق از لب خشک تو نشد فاش
رسوای جهان کرد ترا چشم تر تو
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دشمنی آن قدر که با ما تو
                                    
آن قدر دوستیم ما با تو
بی وفایی شعار خوبانست
بی وفایی همین نه تنها تو
یا بیا یا بخوان چنین تا کی
بی تو باشیم ما و بی ما تو
چه به از کار ما اگر باشیم
کارگر ما و کارفرما تو
خواری ما ببین که اصل یکیست
گر چه خاریم ما و خرما تو
همه کس جان و دل دهد به تو لیک
کم دهی کام کس به اینها تو
وصل تو از کجا کجاست رفیق
مزد خواهی درین تمنا تو
                                                                    
                            آن قدر دوستیم ما با تو
بی وفایی شعار خوبانست
بی وفایی همین نه تنها تو
یا بیا یا بخوان چنین تا کی
بی تو باشیم ما و بی ما تو
چه به از کار ما اگر باشیم
کارگر ما و کارفرما تو
خواری ما ببین که اصل یکیست
گر چه خاریم ما و خرما تو
همه کس جان و دل دهد به تو لیک
کم دهی کام کس به اینها تو
وصل تو از کجا کجاست رفیق
مزد خواهی درین تمنا تو
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این همه الفت به غیر از من جدایی این همه
                                    
آشنایی این همه ناآشنایی این همه
تا کی از اهل وفا باشی جدا ای بیوفا؟
با وفاداران نشاید بیوفایی این همه
از لبش دایم گدایی میکنم بوسی و نیست
غیر دشنامی نصیبم از گدایی این همه
میبری از ناکس و کس دل به روی خوب و نیست
خوب جان من ز خوبان دلربایی این همه
این قدر منما به خوبان رخ که پیش مردمان
خوش نباشد ای پریرو خودنمایی این همه
چشمهٔ نوش تو بیش از آب حیوان جانفزاست
کآب حیوان را نباشد جانفزایی این همه
بس نما لاف وفا پیش سگان او رفیق
کز وفاکیشان بود بد خودستایی این همه
                                                                    
                            آشنایی این همه ناآشنایی این همه
تا کی از اهل وفا باشی جدا ای بیوفا؟
با وفاداران نشاید بیوفایی این همه
از لبش دایم گدایی میکنم بوسی و نیست
غیر دشنامی نصیبم از گدایی این همه
میبری از ناکس و کس دل به روی خوب و نیست
خوب جان من ز خوبان دلربایی این همه
این قدر منما به خوبان رخ که پیش مردمان
خوش نباشد ای پریرو خودنمایی این همه
چشمهٔ نوش تو بیش از آب حیوان جانفزاست
کآب حیوان را نباشد جانفزایی این همه
بس نما لاف وفا پیش سگان او رفیق
کز وفاکیشان بود بد خودستایی این همه
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای می فروش آزادیم زین سبحهٔ صددانه ده
                                    
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
                                                                    
                            این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیجهت توسن کین تاختهای یعنی چه؟
                                    
بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
                                                                    
                            بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
                                    
مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
                                                                    
                            مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی