عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
یک عمر به گرد کوی تو گردیدم
یک عهد خیال روی تو ورزیدم
آنچه از تو نمی شنفتمی، اشنفتم
و آنچه که از تو نمی دیدمی آخر دیدم
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
عکاس چو عکس قامت و چهر تو بست
بر قامت سرو و چهر مه داد شکست
از بس که نکو ببست عکس رخ تو
عشاق تو گفتند بنازیمش دست
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
عکاس چو دید نقش دیدار تو را
و آن جلوه قد و طرز رفتار تو را
رشکش آمد، که صفحه جای تو بود
بر دیده نشاند عکس رخسار تو را
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
عکاس چو دید روی زیبای تو را
زیبائی طلعت دلارای تو را
گردید بسی که چون تو بیند به جهان
جز عکس تو می نیافت همتای تو را
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
عکاس، تو در هنروری طاق استی
سر خیل هنروران آفاق استی
عکس رخ دوست را نکو بر میدار
آخر نه تواش یکی ز عشاق استی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
عکاس، چو عکس روی جانان بگرفت
انگشت عجب همی به دندان بگرفت
می گفت که جان ز فرط لطف است نهان
آن کیست که عکس چون من از جان بگرفت
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
عکاس دو کرد عکس رخسار تو را
رونق بفزود جنس بازار تو را
بگشود دو جا متاع حسنت را سر
تا گرم کند دل خریدار تو را
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵ - صفت رزّازان
رزّازانش ز عیب پاکند
افروخته حُسن و تابناکند
از شیرینی به دست اطفال
چون شان عسل نموده غربال
در دست پری رخان ترازو
دلکش، ماننده ی چشم و ابرو
از قتل اسیر، غم ندارند
اینست که سنگ، کم ندارند
عشّاق به زیر پای خوارند
باشد که چو دنگ سر بر آرند
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۸ - صفت بقّال
فریاد ز حسنِ شوخ بقال
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
پُر گشت چو دخل آن جفا کیش
سنگ من و او چو اهل فرهنگ
شد حلقه به گوش آن دل سنگ
خون جگرم به این فسانه
خورد آن خط سبز هِندُوانه
ارزان باشد به نقد صد جان
بوییدن سیب آن زنخدان
خط سبزش ز نُور سُوره است
در دیده چو توتیای غوره است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۰ - صفت حدّاد
حداد خبر ندارد از درد
بیهوده چه کوبم آهن سرد
آتش خواهم زدن به عالم
در کوره ی عشقِ یار چون دم
ثابت قدمم بکوی جانان
گر پتک بسر خورم چو سندان
صد شکر که تا اسیر اویم
چون آهن تفته سرخ رویم
باشد دل سخت آن پریوش
چون آهن تفته ی در آتش
باشد، در چشم گریه ی من
آبی که در او نهند آهن
گرم است سرشک چشم بیخواب
از آهن اوست جوش این آب
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۵ - صفت حلّاج
حلّاجانند چشم بد دُور
هر یک شاهی ولیک منصور
هستند ز خط، تذرو خوش فال
وز خال سیه، غزال خوش حال
چک در کف شان کسی که دیده
خون آب ز دیده اش چکیده
عشّاق ازین بتان که نغزند
چون جَوزَقَه جمله خشک مغزند
دارند ز مغز خشک بنیاد
مانند کمان ز پنبه فریاد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۹ - صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۱ - صفت خیّاط
خیّاط پسر بگو چه ها کرد
پیراهن صبر من قبا کرد
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
این راه بریده پای مرتاض
از دست به هم زدن چو مقراض
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۲ - صفت صرافان
از غش پاکست چون عیارم
با صّرافان فتاد کارم
خرمن شده داغ دل ز اطراف
چون نقد بروی نطع صّراف
هست از خط زخم، پود و تارم
سنگِ محکِ جفایِ یارم
دل را شده صبر اگر چه روپوش
رسوا شده ام چو نقد مغشوش
دل داده ی عشق تا نزار است
طبعش با ضعف سازگار است
فربه چو شود چو بدره ی زر
در دیده ز فربهی ست لاغر
گردد پیدا ز پهلوی او
از فربهی استخوان پهلو
خورشید که شرح هجر من خواند
ایام مرا ورق چو گرداند
شد تیره ازین سیاه کاری
چون دست به وقت زر شماری
از شب روزم نموده صد نیم
زان گونه که بر محک خط از سیم
ای جان جهان که جور کوشی
بهر چه ز گفتگو خموشی
با جور کشان بود به ابرو
دایم سخن تو چون ترازو
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۷ - صفت پینه دوز
از دوری پینه دوز، سینه
ما راست ز داغ پینه پینه
باشد هوس وصالش از من
زربفت به ژنده پینه کردن
تا دل به غم فراق پیوست
محنت ز خورش لب مرا بست
کی پینه زنم به شام هجران
بر خرقه ی تن ز پاره ی نان
خود را، دُوزم، اگر به سوزن
بر غیر برای مصلحت من
پیوسته نمایم و گسسته
چون پینه ی کفش تخته جسته
زو کام رقیب چون روا شد
بر من در صد امید وا شد
دنبال رقیب می روم من
چون بر اثر درفش، سوزن
ما را نبود به راه جانان
چون کفش ز پینه دوز درمان
تا در غم آن غزال رعنا
با دیده ی تر مراست سودا
کار من بینوا ز تلبیس
چون چرم در آب هست در خیس
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۸ - صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۱ - صفت مسگر
باشد ز خیال مسگرم سر
پر شور تر از دکان مسگر
در وجد چو آیم از غم دوست
خوشحالم اگر بریزدم پوست
گر کاهش تن کند هلاکم
چون مس در چرخ نیست باکم
از سنگ جفای آن دلارام
شد چون مس چکشیم اندام
گردد چو کشم ز کوی او پای
چون دیگ به روی آتشم جای
تا پای زکوی او کشیدم
گردید سیه رخ سفیدم
چشمم در عشق تا که وا شد
با خون، دلم چو آشنا شد
ناید بَحَرم به دیده ی تر
چون صوت مگس به گوش مسگر
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۲
در پیش من ز بهر طرب کوزهٔ مل است
و این هردو دست کردهٔ آهل در آمل است
گاهی حدیث من ز غزل‌های قمری است
گاهی سماع من ز نواهای بلبل است
گاهی ز بوی باده، در این دست عنبر است
گاهی ز زلف دوست در آن دست سنبل است
شکل صنوبریش نکردست میل من
وانگاه سرو قامت او، پر تمایل است
آخر نهاد برخط او سر، چوبندگان
زلفش اگر چه قاعده ی او تطاول است
برخی روی می که زفیض جمال اوست
اندر زمانه هرچه طرب را تجمل است
از می مدار باک و زتقوی کمرمبند
مردان راه را بجز اینها توصل است
بردین نکوست تکیه، ولی بهتر اوفتاد
آن بنده را، که برکرم حق توکل است
هرکس به حد بزرگ است بهتر آنک
هر جزو کاعتبار کنی ذات او کل است
معنی طلب، به قول مشو غره، زانکه دیگ
زان شد سیاه روی، که در بند غلغل است
بهر ثبات کار، سبکبار شو که کوه
اغلب زبهر بار گران در تزلزل است
دل در جهان مبند که نیکیش جمله بد
کارش بکلی ابتر و عزش همه ذل است
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۳
بیا زچهره ی گلگون می، نقاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهی زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهی زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهی تا صورت پری ببینی
یکی نظر سوی قارور، حباب انداز
مرا به باده کن یک ره و، نکویی کن
که گفته اند:«نکویی کن و به آب انداز»
زبند گیسو، در پای چنگ حلقه فکن
زنور می، به سوی دیوغم، شهاب انداز
گرت بباید تا زلف خود کنی همه پیچ
ز وعده، درشکن زلف خویش، تاب انداز
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
به سر دارم هوای سجده خاک آستانی را
که شاهانند آنجا بنده کمتر پاسبانی را
گدای بی زر و سیمم که با خود یار می خواهم
شه سیمین رکابی خسرو زرین عنانی را
به پیری بر جوانی عاشقم کز عاشقان دارد
چو من هر گوشه پیری را چو خود هر نوجوانی را
نچیدم میوه ای از باغ وصل او چو من هرگز
نشد بی حاصلی حاصل ز باغی باغبانی را
نشان سازد دل و جان منش هر جا فلک بیند
بت مژگان خدنگی دلبر ابرو کمانی را
وفا می ورزم و بیداد می بینم به امیدی
که روزی مهربان بینم بخود نامهربانی را
نمی پرسد نشان و نام من آن مه رفیق اما
که می پرسد نشان و نام بی نام و نشانی را