عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن که در عشق بتان هر نفسش فریاد است
                                    
نیست عاشق، هوسی دارد و بی بنیاد است
عجب ازمرحله عشق بتان است بسی،
ای بسا شیر، که آهو بچه اش صیاد است
ز اشتیاق لب چون شکر شیرین، خسرو
جان شیرین ندهد، ور بدهد فرهاد است
آن پری رخ که دل عاقل و دیوانه ربود
آدمی نیز مخوانش که فرشتی زاد است
گویمش پیر غم عشق توام، رحمی کن
گوید از درگه ما، بنده پیر آزاد است
رگ لیلی زد و خون از دل مجنون بگشود
نیش عشق استف نه این نیشتر فصاد است
کمتر از کودک یک ساله بود در ره عشق،
مفتی عقل، گرش مرحله در هفتاد است
شاد زی، ای که ز دست غم تو، افسر را
خاطری زار و تنی خسته، دلی ناشاد است
                                                                    
                            نیست عاشق، هوسی دارد و بی بنیاد است
عجب ازمرحله عشق بتان است بسی،
ای بسا شیر، که آهو بچه اش صیاد است
ز اشتیاق لب چون شکر شیرین، خسرو
جان شیرین ندهد، ور بدهد فرهاد است
آن پری رخ که دل عاقل و دیوانه ربود
آدمی نیز مخوانش که فرشتی زاد است
گویمش پیر غم عشق توام، رحمی کن
گوید از درگه ما، بنده پیر آزاد است
رگ لیلی زد و خون از دل مجنون بگشود
نیش عشق استف نه این نیشتر فصاد است
کمتر از کودک یک ساله بود در ره عشق،
مفتی عقل، گرش مرحله در هفتاد است
شاد زی، ای که ز دست غم تو، افسر را
خاطری زار و تنی خسته، دلی ناشاد است
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مهر و وفا سرشته به آب و گل تو نیست
                                    
یا آن که آشنایی ما، در دل تو نیست
رشکم ز میل توست، به اغیار، ورنه من،
باور نمیکنم که کسی مایل تو نیست
منزل گزیدهای و کرم کردهای ولیک،
شرم آیدم که خانه دل قابل تو نیست
پرداختم ز خویشتن و هر که جز تو، دل
تنها نشین که غیر تو در منزل تو نیست
رخسار آفتاب که روشن کند جهان،
مانند ماه روی تو در محفل تو نیست
نبود اگر حمایت دادار دستگیر،
افسر، ترحمی به دل قاتل تو نیست
                                                                    
                            یا آن که آشنایی ما، در دل تو نیست
رشکم ز میل توست، به اغیار، ورنه من،
باور نمیکنم که کسی مایل تو نیست
منزل گزیدهای و کرم کردهای ولیک،
شرم آیدم که خانه دل قابل تو نیست
پرداختم ز خویشتن و هر که جز تو، دل
تنها نشین که غیر تو در منزل تو نیست
رخسار آفتاب که روشن کند جهان،
مانند ماه روی تو در محفل تو نیست
نبود اگر حمایت دادار دستگیر،
افسر، ترحمی به دل قاتل تو نیست
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا شدم شیفته زلف تو آرامم نیست
                                    
همچو آغاز غمت شادی انجامم نیست
دلم آن گونه به دام تو هوس کرد که هیچ،
حلقه ای خوبتر از حلقه اندامم نیست
من که در آتش سودای غمت پخته شدم،
هیچ در بوسه آن لب طمع خامم نیست
هوس خلوت خاصت، به چه امید و چه حدّ
من که ره در گذر بارگه عامم نیست
به دو زلفت، که شبی روز نکردم هرگز
که نه امروز از آن زلف دوتا شامم نیست
ناله ام زار و دلم کاسه خون است، دگر
هوس مطرب و ساقی، طلب جامم نیست
تیر مژگان تو، کام دل هر ناکام است
حیف، کان تیر نصیب دل ناکامم نیست
با صبا، شرح پریشانی خود گویم از آنک،
سوی آن نافه گشا، زهره پیغامم نیست
دست توفیق چو بگرفت عنانم، افسر
تو مپندار که یکران سخن رامم نیست
                                                                    
                            همچو آغاز غمت شادی انجامم نیست
دلم آن گونه به دام تو هوس کرد که هیچ،
حلقه ای خوبتر از حلقه اندامم نیست
من که در آتش سودای غمت پخته شدم،
هیچ در بوسه آن لب طمع خامم نیست
هوس خلوت خاصت، به چه امید و چه حدّ
من که ره در گذر بارگه عامم نیست
به دو زلفت، که شبی روز نکردم هرگز
که نه امروز از آن زلف دوتا شامم نیست
ناله ام زار و دلم کاسه خون است، دگر
هوس مطرب و ساقی، طلب جامم نیست
تیر مژگان تو، کام دل هر ناکام است
حیف، کان تیر نصیب دل ناکامم نیست
با صبا، شرح پریشانی خود گویم از آنک،
سوی آن نافه گشا، زهره پیغامم نیست
دست توفیق چو بگرفت عنانم، افسر
تو مپندار که یکران سخن رامم نیست
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن که در بزم نه ساقی و نه جامی دارد
                                    
نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر کینه او سعی تمامی دارد
                                                                    
                            نیست بی عیش ولی عیش حرامی دارد
آن که می، نوشد از آن لعل لب ساقی ما،
نوش بادش که عجب شرب مدامی دارد
باد می آید و چون می زدگان عربده جوست
می نماید که ز معشوق پیامی دارد
گو بهار است که از خانه به بستان نرود
هرکه در خانه چنین سرو خرامی دارد
غیر در جوش و خروش آمد و ما خاموشیم
آتش عشق بتان پخته و خامی دارد
زلف را حلقه کن و خال نمایان، که دگر
مرغ جانم هوس دانه و دامی دارد
ای بسا بنده که شایسته فرمان نبود
خواجه آن نیست که در خانه غلامی دارد
غیر اگر راه به پیرامن او برد چه غم،
خلوت خاص بتان شارع عامی دارد
لطف دلدار بود شامل افسر، ورنه،
خصم بر کینه او سعی تمامی دارد
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این نکویان که سهی قامت و سیمین بدنند
                                    
رفته در پیرهنی چون چمن یاسمنند
بلبلانند که نالان گل سرخ بهار
دوستانند که دستان گل انجمنند
زنده دل، هیچ نخوابیده که در فصل بهار،
مردگانند که آغشه خاک و کفنند
در گلستان تو ای شکر شیرین حرکات
طوطیانند که خوش منطق و شکر شکنند
چه نباتی تو، که تا در سخنم نام تو رفت
بلبلان شیفته منطق شیرین منند
عاشقان رخ تو، با غم هجرت در باغ،
همچو افسر، همگی ساکن بیتالحزنند
                                                                    
                            رفته در پیرهنی چون چمن یاسمنند
بلبلانند که نالان گل سرخ بهار
دوستانند که دستان گل انجمنند
زنده دل، هیچ نخوابیده که در فصل بهار،
مردگانند که آغشه خاک و کفنند
در گلستان تو ای شکر شیرین حرکات
طوطیانند که خوش منطق و شکر شکنند
چه نباتی تو، که تا در سخنم نام تو رفت
بلبلان شیفته منطق شیرین منند
عاشقان رخ تو، با غم هجرت در باغ،
همچو افسر، همگی ساکن بیتالحزنند
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴
                            
                            
                            
                        
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرغ دل ما در قفست دانه ندارد
                                    
ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد
دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم
ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد
ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق
سودا زده غم سر افسانه ندارد
عشاق تو در غم همه یارند و موافق
بزمی بود این بزم که بیگانه ندارد
سر در خم می برده فرو ساقی مستان
این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد
گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،
سازش همه یک نغمه مستانه ندارد
با طایر آزاد بگویید که افسر،
در دامگه عشق بتان دانه ندارد
                                                                    
                            ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد
دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم
ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد
ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق
سودا زده غم سر افسانه ندارد
عشاق تو در غم همه یارند و موافق
بزمی بود این بزم که بیگانه ندارد
سر در خم می برده فرو ساقی مستان
این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد
گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،
سازش همه یک نغمه مستانه ندارد
با طایر آزاد بگویید که افسر،
در دامگه عشق بتان دانه ندارد
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حاجتم از روی خوبان، جز تماشایی نباشد
                                    
ور میسر گرددم، دیگر تمنایی نباشد
در دلم جز مهر رخسار بتان، چیزی نگنجد
در سرم جز عشق خوبان، شور و سودایی نباشد
باده رنگین ننوشم، کام از ساغر نگیرم
تا به پهلویم، نگار باده پیمایی نباشد
گر پری رویی نباشد، همرهم در باغ و صحرا
خوش به چشمم بی رخ او، باغ و صحرایی نباشد
گل به چشمم خار آید، سبزه همچون نوک نشتر
گر به گرد سبزه و گل، ماه سیمایی نباشد
طرف بستان را نشاید بی نکو رویان تفرج
سایه سروی مجو، تا سرو بالایی نباشد
افسرا، گر خود دلی داری و دلداری نداری
نام دل بر وی منه، کمتر ز خارایی نباشد
                                                                    
                            ور میسر گرددم، دیگر تمنایی نباشد
در دلم جز مهر رخسار بتان، چیزی نگنجد
در سرم جز عشق خوبان، شور و سودایی نباشد
باده رنگین ننوشم، کام از ساغر نگیرم
تا به پهلویم، نگار باده پیمایی نباشد
گر پری رویی نباشد، همرهم در باغ و صحرا
خوش به چشمم بی رخ او، باغ و صحرایی نباشد
گل به چشمم خار آید، سبزه همچون نوک نشتر
گر به گرد سبزه و گل، ماه سیمایی نباشد
طرف بستان را نشاید بی نکو رویان تفرج
سایه سروی مجو، تا سرو بالایی نباشد
افسرا، گر خود دلی داری و دلداری نداری
نام دل بر وی منه، کمتر ز خارایی نباشد
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غمی دارم به دل مدغم که در عالم نمیگنجد
                                    
دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد
                                                                    
                            دلی دارم به غم توأم که در آدم نمیگنجد
ز مرهمها، جراحتها، پذیرند التیام آخر
مرا جانسوز زخمی، کاندر او مرهم نمیگنجد
الهی ای غم دلبر، فزون گردی به دل گرچه،
مرا هرگز ز دلتنگی به دل جز غم نمیگنجد
دهانت قطره و در سینهام دل، لجهای پرخون
عجب دارم چرا کان قطره اندر یم نمیگنجد
به دریا کی توانم داد جا سیل سرشکم را
بوّد پیدا بر دانا، که یم در یم نمیگنجد
برون افتاد افسر، طفل فکر بکرت از پرده
که عیسی تا ابد در دامن مریم نمیگنجد
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زین سان که آن پیمانگسل، آغاز دستان میکند
                                    
آخر به خون دوستان، آلوده دستان میکند
هی خم به گیسو میدهد، هی چین به ابرو مینهد
هی دل به یغما میبرد، هی غارت جان میکند
از چین زلف چون زره، آن دم که بگشاید گره
شکل هزاران دایره، بر مه نمایان میکند
از نیروی سرپنجهاش، دلها سراسر رنجهاش
ویژه دلم، کآشفتهاش از زلف پیچان میکند
با آن که دل شد زآن او، سر سود بر فرمان او
با وی کند مژگان او، کاری که پیکان میکند
وه کز غرور دلبری وز غایت افسونگری
سرداری و سرلشکری با زلف و مژگان میکند
                                                                    
                            آخر به خون دوستان، آلوده دستان میکند
هی خم به گیسو میدهد، هی چین به ابرو مینهد
هی دل به یغما میبرد، هی غارت جان میکند
از چین زلف چون زره، آن دم که بگشاید گره
شکل هزاران دایره، بر مه نمایان میکند
از نیروی سرپنجهاش، دلها سراسر رنجهاش
ویژه دلم، کآشفتهاش از زلف پیچان میکند
با آن که دل شد زآن او، سر سود بر فرمان او
با وی کند مژگان او، کاری که پیکان میکند
وه کز غرور دلبری وز غایت افسونگری
سرداری و سرلشکری با زلف و مژگان میکند
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای پناه هر فقیر و هر اسیر
                                    
من ز پا افتادهام دستم بگیر
نه همین زنجیر ما زلف تو شد
هر خمش زندان جان صد اسیر
از دو زلفت روزگارم چون شب است
وز دو لعلت ارغوانم چون زریر
چون رخت ماهی ندیده تاکنون
چشم عالم بین مام چرخ پیر
جستجوی دل ز زلفت می کنم
من نه تنها، بلکه هر برنا و پیر
بود در زلف تو و گم شد دلم
بعد عمری جستمش از نوک تیر
گر به خاکم بگذری بعد از هلاک
چون نیم در استخوان افتد نفیر
                                                                    
                            من ز پا افتادهام دستم بگیر
نه همین زنجیر ما زلف تو شد
هر خمش زندان جان صد اسیر
از دو زلفت روزگارم چون شب است
وز دو لعلت ارغوانم چون زریر
چون رخت ماهی ندیده تاکنون
چشم عالم بین مام چرخ پیر
جستجوی دل ز زلفت می کنم
من نه تنها، بلکه هر برنا و پیر
بود در زلف تو و گم شد دلم
بعد عمری جستمش از نوک تیر
گر به خاکم بگذری بعد از هلاک
چون نیم در استخوان افتد نفیر
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی بیار باده که آمد بهار باز
                                    
شد صحن بوستان چو عذار نگار باز
ساقی به روی گل قدحی پر کن و ببخش
کو اعتبار عمر که آید بهار باز
گل در چمن چو شاهد ما لاله برفروخت
شد وقت جام باده و بوس و کنار باز
در ساحت چمن بود از جنبش نسیم
سنبل چو زلف لاله رخان بیقرار باز
عطار گرنه باد بهاری است، پس چرا،
در باغ برده طبله مشک تتار باز
ور نیست لاله شاهد هرجایی از چه رو،
افروخته به کوچه و برزن عذار باز
افسر، ز جور لاله عذاران سروقد
دارد رخی ز لاله خونین نگار باز
                                                                    
                            شد صحن بوستان چو عذار نگار باز
ساقی به روی گل قدحی پر کن و ببخش
کو اعتبار عمر که آید بهار باز
گل در چمن چو شاهد ما لاله برفروخت
شد وقت جام باده و بوس و کنار باز
در ساحت چمن بود از جنبش نسیم
سنبل چو زلف لاله رخان بیقرار باز
عطار گرنه باد بهاری است، پس چرا،
در باغ برده طبله مشک تتار باز
ور نیست لاله شاهد هرجایی از چه رو،
افروخته به کوچه و برزن عذار باز
افسر، ز جور لاله عذاران سروقد
دارد رخی ز لاله خونین نگار باز
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی کز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش
                                    
بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش
                                                                    
                            بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش
اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،
ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش
درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد
بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش
نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من
زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش
شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را
پدید آید همان دم بامداد عید در شامش
خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان
نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش
که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،
همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر آن بلبل که آمد بوستان دیدار صیادش
                                    
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
                                                                    
                            از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن که قرار ما بود قصه آشنائیش
                                    
کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش
این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد
خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش
هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما
آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش
آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من
چند به سینه پرورم درد غم جدائیش
هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک
کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش
از رمد است ایمن و از سبل است در امان
روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش
گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم
کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش
هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند
لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش
                                                                    
                            کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش
این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد
خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش
هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما
آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش
آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من
چند به سینه پرورم درد غم جدائیش
هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک
کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش
از رمد است ایمن و از سبل است در امان
روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش
گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم
کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش
هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود
محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش
افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند
لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
                                    
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنکه یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
                                                                    
                            روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنکه یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
                                    
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن که یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
                                                                    
                            روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن که یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آیم از دیر مغان سرخوش و مست و مدهوش
                                    
حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
                                                                    
                            حلقه بندگی پیر مغانم در گوش
یک زمان مطرب ما نغمه سراید که برقص
یک طرف ساقی ما باده بریزد که بنوش
تا چرا داده به من لعل مروّق ساقی
چون خم باده حریفان همه در جوش و خروش
نشوم مست و خراب از می ناب ای ساقی
تا حریفان نکشندم چو سبو دوش به دوش
خوش تر آن است که بر باد دهیمش چو غبار،
سر ما گر نشود خشت خم باده فروش
تا چه حکم آیدم از درگه دیوان قضا،
چشم بر ساقیم و گوش به الهام سروش
شد بهار و به فغان آمده مرغان چمن،
غفلت است آن که در این فصل نشینی خاموش
عاشق آن است که بی خود کندش نغمه عشق
نه که از زمزمه مرغ سحرگه مدهوش
ساقی مجلس اگر باده از آن دست دهد
افسرا، جان و دل خویش به جامی بفروش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش دیدم بر در میخانه پیر میفروش
                                    
کرده یک یک میکشان آویزه حکمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش
گرچه ما بی خود جوانانیم لیک از لطف پیر،
ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش
ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،
ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش
تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش
خام را نبود خبر از پختگان درد عشق
پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش
ای که در عالم ندانی حالت درد فراق
تا کیم بیهوده گویی در ره وصلش بکوش
                                                                    
                            کرده یک یک میکشان آویزه حکمش به گوش
از می مینای او میخوارگان مست و خراب
زآتش صهبای او دردی کشان اندر خروش
این به آن گوید هنیألک ز من بستان قدح
آن به این گوید که در کش جام و نوشت باد نوش
گرچه ما بی خود جوانانیم لیک از لطف پیر،
ساغر اندر دست داریم و سبوی می به دوش
ما همه درجستجوی نام و او ننگش ز ما،
ما همه در گفتگوی راز و او یکسر خموش
تا چه گوید از کرامات و چه بنماید ز کشف
ما همه نسبت به او سر تا قدم چون چشم و گوش
خام را نبود خبر از پختگان درد عشق
پخته داند تا چرا از شعله خام آید به جوش
ای که در عالم ندانی حالت درد فراق
تا کیم بیهوده گویی در ره وصلش بکوش
                                 افسر کرمانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشا سودای عشق و روزگارش
                                    
وز آن خوش تر به جان ما شرارش
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
توانم برد چشم ناتوانش
قرارم برد زلف بی قرارش
مسلمانان ز عشق روی خوبان
دلی دارم، ندارم اختیارش
بنام ایزد مرا باشد نگاری،
که مانی شرمسار است از نگارش
نمی دانم چه باغست این محبت
که برق آرد به جان گل شرارش
در آن وادی که عشق آید به جولان
جهان تسخیر یک چابکسوارش
                                                                    
                            وز آن خوش تر به جان ما شرارش
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
توانم برد چشم ناتوانش
قرارم برد زلف بی قرارش
مسلمانان ز عشق روی خوبان
دلی دارم، ندارم اختیارش
بنام ایزد مرا باشد نگاری،
که مانی شرمسار است از نگارش
نمی دانم چه باغست این محبت
که برق آرد به جان گل شرارش
در آن وادی که عشق آید به جولان
جهان تسخیر یک چابکسوارش