عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
سوی ما میکنی نگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده میآید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزندهتر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده میآید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزندهتر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
ای که با ما وعدها کردی خلاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
صد شکر که عاقبت سر آمد غم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
بروز عید خود آن مایهٔ سرور و سعادت
حکایت غم شبهای تار را چه نویسم
غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است
چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم
ز دست رفت مرا کار و بار تا تو برفتی
بجان کار غم کار و بار را چه نویسم
کنار کردی و شد بیکرانه درد و غم من
حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم
قرار دل چو توئی بیتو دل قرار ندارد
سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم
بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد
حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم
غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم
چو گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگار جدائی
شکایت ستم روزگار را چه نویسم
حکایت غم هجران شنید هر که دلش سوخت
بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم
بروزگار من آنها که از فراق تو آمد
ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست
بیار قصه هجران یار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
بروز عید خود آن مایهٔ سرور و سعادت
حکایت غم شبهای تار را چه نویسم
غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است
چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم
ز دست رفت مرا کار و بار تا تو برفتی
بجان کار غم کار و بار را چه نویسم
کنار کردی و شد بیکرانه درد و غم من
حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم
قرار دل چو توئی بیتو دل قرار ندارد
سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم
بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد
حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم
غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم
چو گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگار جدائی
شکایت ستم روزگار را چه نویسم
حکایت غم هجران شنید هر که دلش سوخت
بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم
بروزگار من آنها که از فراق تو آمد
ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست
بیار قصه هجران یار را چه نویسم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
پیوسته خستهٔ غم یارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
در عشق آن نگار فکارم چهسان کنم
موئی شدم ز حسرت موی میان او
موئی از او بدست ندارم چهسان کنم
بستم دلی در او و گسستم ز غیر او
از بزم وصل او بکنارم چهسان کنم
چون من گدای را ره وصلش نمیدهند
تاب فراق دوست ندارم چهسان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
این خون اگر ز دیده نبارم چهسان کنم
از دست رفت و صبر و شکیبائیم نماند
راهی بکوی دوست ندارم چهسان کنم
روزم شبست بیرخ چون آفتاب تو
بی او همیشه در شب تارم چهسان کنم
گیرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آنجمال نیارم چهسان کنم
گفتی که صبر چارهٔ در دست فیض را
بر صبر نیز صبر ندارم چهسان کنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوهگر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدستهاش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم
حالی بغم رو کردهایم با عیش یکرو کردهایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم
با جنت و طوبی چهکار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم
چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم
ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم
گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم
افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم
حالی بغم رو کردهایم با عیش یکرو کردهایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم
با جنت و طوبی چهکار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم
چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم
ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم
گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم
افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
رفتیم ازین دیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
زین منزل پر غبار رفتیم
کس جارهٔ ما نکرد این جا
بیچاره بدان دیار رفتیم
غم بر سر غم بسی نهادیم
دلخسته و سوگوار رفتیم
در باغ جهان خوشی ندیدیم
غمها خوردیم و زار رفتیم
دلدار بما نکرد لطفی
دل سوخته و فکار رفتیم
دلبر بر ما قرار نگرفت
بیدلبر و بیقرار رفتیم
از گلشن او گلی نچیدیم
بیهوده بروی خار رفتیم
ما را بر خویش ره ندادند
مهجور و حزین و خوار رفتیم
ایفیض مکن شکایت از بخت
کز یار بسوی یار رفتیم
از آمدن ار خبر نداریم
صد شکر که هوشیار رفتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک میباید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر میآیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولیتر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه میآرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک میباید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر میآیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولیتر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه میآرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن
نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی
نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن
نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن
نه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن
نه تاب روی چو خورشید او توان آورد
نه بیفروغ رخش شب بسر توان کردن
مگر ز پادشه لطف او رسد مددی
ز سینه لشگر غم را بدر توان کردن
چو فیض در قدمش گر سری توان افکند
به پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن
نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی
نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن
نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن
نه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن
نه تاب روی چو خورشید او توان آورد
نه بیفروغ رخش شب بسر توان کردن
مگر ز پادشه لطف او رسد مددی
ز سینه لشگر غم را بدر توان کردن
چو فیض در قدمش گر سری توان افکند
به پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
از دست من گرفت هوا اختیار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من
بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست بر دل من مهار من
گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده
اهل دلی نیافتم آید بکار من
اغیار بود آنکه مرا یار مینمود
هرگز نشد دوچار من آن یار پار من
یکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختی نمی شود بغلط هم دوچار من
یکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلی نزد نفسی روزگار من
بس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیر
با من هر آنچه کرد نکو کرد یار من
میخواستم ز خلق نهان درد خویش را
فرمان نمیبرد مژه اشکبار من
من چون کنم چو می نتواند نهفت راز
آینه ایست فیض دل بی غبار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من
بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست بر دل من مهار من
گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده
اهل دلی نیافتم آید بکار من
اغیار بود آنکه مرا یار مینمود
هرگز نشد دوچار من آن یار پار من
یکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختی نمی شود بغلط هم دوچار من
یکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلی نزد نفسی روزگار من
بس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیر
با من هر آنچه کرد نکو کرد یار من
میخواستم ز خلق نهان درد خویش را
فرمان نمیبرد مژه اشکبار من
من چون کنم چو می نتواند نهفت راز
آینه ایست فیض دل بی غبار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
میافکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من
گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من
من چون نهان کنم که ز غم پرده میدرد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من
در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من
خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من
در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من
میافکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من
گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من
من چون نهان کنم که ز غم پرده میدرد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من
در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من
غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من
خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
شدم آتش از غم او که مگر دمی کنم جا
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
غم عشقت فزون شد چون کنم چون
شکیب از حد برون شد چون کنم چون
مرا بی جرمی از خود دور کردی
دلم زینغصه خون شد چون کنم چون
بکام اژدهای غم فتادم
نمیدانم که چون شد چون کنم چون
دلی کان با وصالت داشت آرام
کنون در هجر خون شد چون کنم چون
ز عشقت ای پری دیوانه گشتم
سراپایم جنون شد چون کنم چون
بگرداب بلائی مبتلایم
که نتوان زان برون شد چون کنم چون
بلای عشق و بی تابی و مستی
جنون من فنون شد چون کنم چون
دلم در زلف بیآرام جا کرد
سکونم بیسکون شد چون کنم چون
نمیگنجد دگر در سینهٔ فیض
غمش از حد برون شد چون کنم چون
شکیب از حد برون شد چون کنم چون
مرا بی جرمی از خود دور کردی
دلم زینغصه خون شد چون کنم چون
بکام اژدهای غم فتادم
نمیدانم که چون شد چون کنم چون
دلی کان با وصالت داشت آرام
کنون در هجر خون شد چون کنم چون
ز عشقت ای پری دیوانه گشتم
سراپایم جنون شد چون کنم چون
بگرداب بلائی مبتلایم
که نتوان زان برون شد چون کنم چون
بلای عشق و بی تابی و مستی
جنون من فنون شد چون کنم چون
دلم در زلف بیآرام جا کرد
سکونم بیسکون شد چون کنم چون
نمیگنجد دگر در سینهٔ فیض
غمش از حد برون شد چون کنم چون