عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای مطرب جان سوخت دلم پرده دگر گیر
یا پرده ازین راز به یک مرتبه برگیر
راهی به نوا زن که غم عشق درآید
گو شورش و مستی و جوانی ره درگیر
راهی که به مطلوب قریب است عزیز است
تا سر برود، پای ازین مرحله برگیر
اسرار خرابات مغان ساده توان یافت
هان ای بط می بلبله پرداخته تر گیر
زین هم نفسان آتش سردت نفروزد
یار دم گرمی شو و چون سوخته درگیر
تو طفلی و این راحت و غم مهد و مقیمت
تا خون جگر شیر شود خون جگر گیر
جام فلک آمیخته شهد و شرنگست
کاری که ازو ساخته تر گشت بتر گیر
تا در طلب کام خودی کام نیابی
بگذر ز مراد خود و مقصود به بر گیر
دل ز اول شب طالب فیض است «نظیری »
لب باز کن و ساغر لبریز سحر گیر
یا پرده ازین راز به یک مرتبه برگیر
راهی به نوا زن که غم عشق درآید
گو شورش و مستی و جوانی ره درگیر
راهی که به مطلوب قریب است عزیز است
تا سر برود، پای ازین مرحله برگیر
اسرار خرابات مغان ساده توان یافت
هان ای بط می بلبله پرداخته تر گیر
زین هم نفسان آتش سردت نفروزد
یار دم گرمی شو و چون سوخته درگیر
تو طفلی و این راحت و غم مهد و مقیمت
تا خون جگر شیر شود خون جگر گیر
جام فلک آمیخته شهد و شرنگست
کاری که ازو ساخته تر گشت بتر گیر
تا در طلب کام خودی کام نیابی
بگذر ز مراد خود و مقصود به بر گیر
دل ز اول شب طالب فیض است «نظیری »
لب باز کن و ساغر لبریز سحر گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
چشم زخم خلق را با حسن روزافزون چه کار
هر که را زلف و رخ اعجازست با افسون چه کار
از عتاب و لطف می نالند مشتاقان دوست
بلبلان را با نوا کارست با مضمون چه کار
در عجایب های طور عشق حکمت ها گم است
عقل را با مصلحت اندیشی مجنون چه کار
کار ما با گردش طاس است و نقش کعبتین
با حساب انجم و کج بازی گردون چه کار
دولت وارستگی هرگه نماید رو خوشست
عشق را با وقت خوب و ساعت میمون چه کار
در بیابانی که خوبانند، رهزن رهبرست
ره روان شوق را با دجله های خون چه کار
سادگی های «نظیری » دست صد تدبیر بست
عشق چون دکان فرو چیند به افلاطون چه کار
هر که را زلف و رخ اعجازست با افسون چه کار
از عتاب و لطف می نالند مشتاقان دوست
بلبلان را با نوا کارست با مضمون چه کار
در عجایب های طور عشق حکمت ها گم است
عقل را با مصلحت اندیشی مجنون چه کار
کار ما با گردش طاس است و نقش کعبتین
با حساب انجم و کج بازی گردون چه کار
دولت وارستگی هرگه نماید رو خوشست
عشق را با وقت خوب و ساعت میمون چه کار
در بیابانی که خوبانند، رهزن رهبرست
ره روان شوق را با دجله های خون چه کار
سادگی های «نظیری » دست صد تدبیر بست
عشق چون دکان فرو چیند به افلاطون چه کار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دارم دلی ز طایر وحشی رمیده تر
هرچند دورتر ز کسان آرمیده تر
تا آن خدنگ قامت از آغوش من برفت
پشتم شکسته تر شد و قدم خمیده تر
خونی که حکم بود بریزد خطا نشد
چندان که داشت دامن عصمت کشیده تر
آن جا که شحنه تو به درگاه می برد
شاهد ز عاشقست گریبان دریده تر
خورشید از کمال تو تکبیر می کشد
ماه از تو کس ندیده تمام آفریده تر
دندان زد هزار امیدم به درگهت
از سگ گزیده سر کوبم گزیده تر
خاری که در ره تو به خاطر شکسته بود
هرچند بیش کافتمش شد خلیده تر
در کام ناروایی عشق پری وشی
از سحر کرده ام به غرض نارسیده تر
نازان مرو که بار علایق گذاشتی
هستی تعلقست «نظیری » جریده تر
هرچند دورتر ز کسان آرمیده تر
تا آن خدنگ قامت از آغوش من برفت
پشتم شکسته تر شد و قدم خمیده تر
خونی که حکم بود بریزد خطا نشد
چندان که داشت دامن عصمت کشیده تر
آن جا که شحنه تو به درگاه می برد
شاهد ز عاشقست گریبان دریده تر
خورشید از کمال تو تکبیر می کشد
ماه از تو کس ندیده تمام آفریده تر
دندان زد هزار امیدم به درگهت
از سگ گزیده سر کوبم گزیده تر
خاری که در ره تو به خاطر شکسته بود
هرچند بیش کافتمش شد خلیده تر
در کام ناروایی عشق پری وشی
از سحر کرده ام به غرض نارسیده تر
نازان مرو که بار علایق گذاشتی
هستی تعلقست «نظیری » جریده تر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن را که برد به مسند راز
اول در زاریش کند باز
بی رنج فرح نیابد از عشق
بی سوز طرب ندارد از ساز
پروانه نمی رسد به مطلوب
تا بال نیفکند ز پرواز
تا شیفته بیان خویشی
با تو ننهند در میان راز
خامش کن اگر به جا رسیدی
در راه ز سیل خیزد آواز
از پردگیان نمی توان شد
با اشک خبیث و آه غماز
خواهی به مراد دوست باشی
خاطر ز مراد خود بپرداز
بازیچه کوی عشق گشتیم
ما ابله و طبع یار طناز
تا کی سودا، متاع برریز
تا کی بازی، تمام درباز
از چله نشستنت چه خیزد
عشقت حرص و ریاضتت آز
رخت از بر ما ببر «نظیری »
در عشق درست نیست انباز
اول در زاریش کند باز
بی رنج فرح نیابد از عشق
بی سوز طرب ندارد از ساز
پروانه نمی رسد به مطلوب
تا بال نیفکند ز پرواز
تا شیفته بیان خویشی
با تو ننهند در میان راز
خامش کن اگر به جا رسیدی
در راه ز سیل خیزد آواز
از پردگیان نمی توان شد
با اشک خبیث و آه غماز
خواهی به مراد دوست باشی
خاطر ز مراد خود بپرداز
بازیچه کوی عشق گشتیم
ما ابله و طبع یار طناز
تا کی سودا، متاع برریز
تا کی بازی، تمام درباز
از چله نشستنت چه خیزد
عشقت حرص و ریاضتت آز
رخت از بر ما ببر «نظیری »
در عشق درست نیست انباز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
غمم به عیش درآمیخت عشق رنگ آمیز
کنون نه هست غمم کند و نی نشاطم تیز
دلم به بام و در یار می رود هر دم
تو ای تن به زمین مانده در دلم آویز
دلم به غمزه جادووشی در افتادست
که با جهانش سر فتنه است و رستاخیز
به ذوق آن که دلش مایل وفا گردد
لبالب است دهانم ز حرف مهرانگیز
عروس، بی نسب آید به حجله داماد
قرار مهر گرانست اگرچه نیست جهیز
نویسم ار به صبا نامه می دود بلقیس
حریف جام جمم از که می کنم پرهیز
اگرچه شحنه ز مریخ تندخوی ترست
به ساز زهره خورد می «نظیری » شب خیز
کنون نه هست غمم کند و نی نشاطم تیز
دلم به بام و در یار می رود هر دم
تو ای تن به زمین مانده در دلم آویز
دلم به غمزه جادووشی در افتادست
که با جهانش سر فتنه است و رستاخیز
به ذوق آن که دلش مایل وفا گردد
لبالب است دهانم ز حرف مهرانگیز
عروس، بی نسب آید به حجله داماد
قرار مهر گرانست اگرچه نیست جهیز
نویسم ار به صبا نامه می دود بلقیس
حریف جام جمم از که می کنم پرهیز
اگرچه شحنه ز مریخ تندخوی ترست
به ساز زهره خورد می «نظیری » شب خیز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شوریده است آب و گل قالبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
خمش ز لابه که طبعش مشو شست هنوز
شکر بخور مکن شعله سر شکست امروز
تحملی که مزاجش به اعتدال آید
میان عفو و غضب در کشاکشست هنوز
بر آشنایی طفل من اعتمادی نیست
فرشته خوست ولی آسمان و شست هنوز
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غشست هنوز
مگر جراحت حرمان عشق بسیارست
که این شسکته خدنگی ز ترکشست هنوز
به یک دو زخم که خوردی ز حسن امن مباش
که در کمین گه ابرو کمان کشست هنوز
نجات نیست «نظیری » ز دهر بوقلمون
اگرچه ریخت گل، ایوان منقشست هنوز
شکر بخور مکن شعله سر شکست امروز
تحملی که مزاجش به اعتدال آید
میان عفو و غضب در کشاکشست هنوز
بر آشنایی طفل من اعتمادی نیست
فرشته خوست ولی آسمان و شست هنوز
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غشست هنوز
مگر جراحت حرمان عشق بسیارست
که این شسکته خدنگی ز ترکشست هنوز
به یک دو زخم که خوردی ز حسن امن مباش
که در کمین گه ابرو کمان کشست هنوز
نجات نیست «نظیری » ز دهر بوقلمون
اگرچه ریخت گل، ایوان منقشست هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از طور صلح و عربده بیگانه ام هنوز
بر آتشی نتاخته پروانه ام هنوز
صد نیش تلخ خوردم و صدنوش خوشگوار
درد هزار مست به پیمانه ام هنوز
فریاد مطربان به سر خم فرو نشست
غوغای عام بر سر دیوانه ام هنوز
بس قلب ها بدل شد و بس کیش ها دگر
روی نیاز خلق به ویرانه ام هنوز
تا هست پیر دیر ره فیض بسته نیست
از کعبه می برند به بتخانه ام هنوز
اختر دلیل و صدق سبیل و قضا وکیل
دربند قال سبحه صد دانه ام هنوز
هرچند کو به کوی برندم به عاریت
آیین شهر و زینت کاشانه ام هنوز
تصنیف عشق و معنی ترکیب دیگرست
من شرح نکته یی ز صد افسانه ام هنوز
آشفتگی عقل به مستی برون برم
مردم گمان برند که فرزانه ام هنوز
بازم به بزم وصل «نظیری » چه می بری
در انفعال گریه مستانه ام هنوز
بر آتشی نتاخته پروانه ام هنوز
صد نیش تلخ خوردم و صدنوش خوشگوار
درد هزار مست به پیمانه ام هنوز
فریاد مطربان به سر خم فرو نشست
غوغای عام بر سر دیوانه ام هنوز
بس قلب ها بدل شد و بس کیش ها دگر
روی نیاز خلق به ویرانه ام هنوز
تا هست پیر دیر ره فیض بسته نیست
از کعبه می برند به بتخانه ام هنوز
اختر دلیل و صدق سبیل و قضا وکیل
دربند قال سبحه صد دانه ام هنوز
هرچند کو به کوی برندم به عاریت
آیین شهر و زینت کاشانه ام هنوز
تصنیف عشق و معنی ترکیب دیگرست
من شرح نکته یی ز صد افسانه ام هنوز
آشفتگی عقل به مستی برون برم
مردم گمان برند که فرزانه ام هنوز
بازم به بزم وصل «نظیری » چه می بری
در انفعال گریه مستانه ام هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس
مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس
چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست
از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس
تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست
چون شوی عاجز به فریادت رسد فریادرس
چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است
می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس
ما به این کاسه دیار آورده بودیم انگبین
دست و پای مور بودیم و پر و بال مگس
آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند
سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس
اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست
یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس
عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید
خود پرستار «نظیری » ماند و دیگر هیچ کس
مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس
چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست
از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس
تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست
چون شوی عاجز به فریادت رسد فریادرس
چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است
می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس
ما به این کاسه دیار آورده بودیم انگبین
دست و پای مور بودیم و پر و بال مگس
آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند
سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس
اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست
یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس
عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید
خود پرستار «نظیری » ماند و دیگر هیچ کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
به امید توام خرسند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نخواهم گشت حاجتمند ازین پس
به بهتان گناهم سوخت دشمن
به عصیانم نمی سوزند ازین پس
اگر در دل ملالی یابم از تو
نخواهم تن به ناخن کند ازین پس
دلم از خانمان برکنده عشقت
ندارم مهر بر فرزند ازین پس
به بند نیستی دیدم دهانت
به هستی نیستم دربند ازین پس
بر از آغوش شمشادت گرفتم
ز صرصر نشکنم پیوند ازین پس
کنون خوش وقت باید بود با هم
که داند زندگی تا چند ازین پس
به تعلیم خردمندان نبودم
بسم نابخردان را پند ازین پس
شکر در مصر ارزان شد «نظیری »
به کنعان می فرستم قند ازین پس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ما به دل شادیم از باغ و بهار ما مپرس
در جهان عشق زادیم از دیار ما مپرس
دوش در یک بزم با او تا سحر می خورده ایم
نرگس مخمور او بین وز خمار ما مپرس
هر شکایت بود از فرقت به خلوت گفته شد
از تلافی های بخت حق گذار ما مپرس
وقت ما آیینه رخساره معشوق ماست
حسن روی او نگر از روزگار ما مپرس
چشم گریان آوریم و جان پر حسرت بریم
گو کس از آغاز و از انجام کار ما مپرس
در خلاص امتحان صدبار آتش دیده ایم
نقد دارالضرب عشقیم از عیار ما مپرس
ما ضعیفان قصد منزلگاه عنقا کرده ایم
از هزار ما یکی ماند شمار ما مپرس
فضل او چون ما بسی را بی سبب بخشیده است
باعث آمرزش آمرزگار ما مپرس
قصه ما را «نظیری » نیست هرگز انتها
بحر بی پایان عشقیم از کنار ما مپرس
در جهان عشق زادیم از دیار ما مپرس
دوش در یک بزم با او تا سحر می خورده ایم
نرگس مخمور او بین وز خمار ما مپرس
هر شکایت بود از فرقت به خلوت گفته شد
از تلافی های بخت حق گذار ما مپرس
وقت ما آیینه رخساره معشوق ماست
حسن روی او نگر از روزگار ما مپرس
چشم گریان آوریم و جان پر حسرت بریم
گو کس از آغاز و از انجام کار ما مپرس
در خلاص امتحان صدبار آتش دیده ایم
نقد دارالضرب عشقیم از عیار ما مپرس
ما ضعیفان قصد منزلگاه عنقا کرده ایم
از هزار ما یکی ماند شمار ما مپرس
فضل او چون ما بسی را بی سبب بخشیده است
باعث آمرزش آمرزگار ما مپرس
قصه ما را «نظیری » نیست هرگز انتها
بحر بی پایان عشقیم از کنار ما مپرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای که نامه می نویسی سوی من فرمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
به اختیار تو در باختم ارادت خویش
کنون به لطف تو مستغنیم من درویش
نمی توان دل یک ذره بی جراحت یافت
ز ابروی تو که تیری خطا نکرد از کیش
ز صد هزار یکی با تو ره به سر نبریم
تو لاابالی و خودرای و ما صلاح اندیش
به غمزه گو به تأمل قیامت انگیزد
هنوز می چکدش خون خلقی از سر نیش
کرشمه ات که بجز داغ بر جگر ننهد
غنیمت است که گاهی بخاردم دل ریش
ز تن چگونه به راحت برون رود جانم
خیال گردش چشمت نمی رود از پیش
ز چاشنی و حلاوت نمی کنم سیرم
غمت که هست کم او فزونتر از هر بیش
همین که رای تو دیدم، پی تو گردیدم
ز شوق عشق تو غافل شدم ز مذهب و کیش
دگر نماند سر خانمان «نظیری » را
که آشنای تو بیگانه می شود از خویش
کنون به لطف تو مستغنیم من درویش
نمی توان دل یک ذره بی جراحت یافت
ز ابروی تو که تیری خطا نکرد از کیش
ز صد هزار یکی با تو ره به سر نبریم
تو لاابالی و خودرای و ما صلاح اندیش
به غمزه گو به تأمل قیامت انگیزد
هنوز می چکدش خون خلقی از سر نیش
کرشمه ات که بجز داغ بر جگر ننهد
غنیمت است که گاهی بخاردم دل ریش
ز تن چگونه به راحت برون رود جانم
خیال گردش چشمت نمی رود از پیش
ز چاشنی و حلاوت نمی کنم سیرم
غمت که هست کم او فزونتر از هر بیش
همین که رای تو دیدم، پی تو گردیدم
ز شوق عشق تو غافل شدم ز مذهب و کیش
دگر نماند سر خانمان «نظیری » را
که آشنای تو بیگانه می شود از خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در بغل مصحف و سجاده تقوا بر دوش
برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش
در نماز از صف اصحاب برونم آورد
بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش
هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست
هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش
هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم
او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش
گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده
گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش
مست و واله به خرابات مغانم آورد
وز حریفان خرابات برآورد خروش
صنم آراسته کردند و قدح در دادند
گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش
رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد
با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش
آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم
وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش
عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم
ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش
کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای
وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش
زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در
زین ندا آمدم از باده طامات به هوش
بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت
کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش
تا برون آمدم از عالم فردانیت
خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش
قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست
عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش
برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش
در نماز از صف اصحاب برونم آورد
بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش
هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست
هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش
هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم
او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش
گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده
گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش
مست و واله به خرابات مغانم آورد
وز حریفان خرابات برآورد خروش
صنم آراسته کردند و قدح در دادند
گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش
رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد
با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش
آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم
وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش
عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم
ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش
کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای
وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش
زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در
زین ندا آمدم از باده طامات به هوش
بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت
کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش
تا برون آمدم از عالم فردانیت
خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش
قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست
عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
بزم خالی می شود مطرب خموش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
داشتم از درد جدایی خروش
دل چو تو را یافت زبان شد خموش
غم نخوردم غایب من حاضر است
مژده دل می رسد از لب به گوش
گر نرسد بوی تو هر صبحدم
تا سحر حشر نیایم به هوش
هر که هوای تو به جنت برد
ساعد حورا شودش بار دوش
گر به قدح زهر هلاهل کنند
شهد شود چون تو بگویی بنوش
لعل تو افکند دلم را ز چشم
کعبه به جامی نخرد می فروش
از اثر گریه چون لعل ما
خون به دل سنگ درآید به جوش
بر نگه غیر سپندی بسوز
یا به رخ خویش نقابی بپوش
عشق ز پندار و گمان برترست
تا رمقی هست «نظیری » بکوش
دل چو تو را یافت زبان شد خموش
غم نخوردم غایب من حاضر است
مژده دل می رسد از لب به گوش
گر نرسد بوی تو هر صبحدم
تا سحر حشر نیایم به هوش
هر که هوای تو به جنت برد
ساعد حورا شودش بار دوش
گر به قدح زهر هلاهل کنند
شهد شود چون تو بگویی بنوش
لعل تو افکند دلم را ز چشم
کعبه به جامی نخرد می فروش
از اثر گریه چون لعل ما
خون به دل سنگ درآید به جوش
بر نگه غیر سپندی بسوز
یا به رخ خویش نقابی بپوش
عشق ز پندار و گمان برترست
تا رمقی هست «نظیری » بکوش